زخمه

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...
زخمه

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

تنهایی ...

تنهایی لذت بخشترین نعمتی است که نمیتوان با کسی قسمتش کرد.

آرتور اشنایدر

لذت استقلال و تنهایی ...

اگر یه مدت تنها زندگی کنی تازه معنای راحتی رو درک می‌کنی، اینکه یه چهار دیواری اختیاری داری که خودت باهاش حال می‌کنی از بودن تو بهشت هم برات لذت‌بخشه.
اختیار آشپزخونه‌ات رو داری، هر موقع از شبانه روز بخوای میتونی بری سر یخچال و شیشه آب رو سر بکشی، آشپزی کنی و کیفور بشی.
حموم رفتن هم که دیگه نهایت راحتی است با خیال راحت هر مدلی که بخوای می‌تونی بگردی و بچرخی.
وقتی به مستقل بودن عادت می‌کنی برات سخته که دیگه وابسته بشی، همش از وابستگی فرار می‌کنی و پناه میاری به خونه خودت تا راحت باشی. 
تنهایی واقعا لذت‌بخشه بخصوص وقتی که تو خونه‌ات همه نوع آزادی داری. هر بار میرم به سفر یا به خونه پدری بعد از دو سه روز دلتنگ خونه خودم میشم و اینجاست که میخوام هرجوری شده برمیگردم تو تنهائی خودم و حالش رو می‌برم.
آره، هر چه تنهاتر باشی راحت‌تر می‌تونی زندگی کنی

تنهایی ...

وقتی تنهایی رو انتخاب می کنی دلیلش این نیست که کسی دور و برت نیست بلکه اونی که باید باشه پیشت نیست ...

خنجر ...

حالا به جایی از تنهایی رسیده ام

که می توانم

از پشت به خودم خنجر بزنم


ارس آزادی

تکیه کلام ...

تنهایی یعنی اینکه «کاش» تکیه کلامت بشه ...

تنهایی ...

تنهایی خیلی خوبه 
دیگه کسی نگرانت نیست 
دیگه نگران کسی نیستی
دیگه کسی منتظر تماست نیست
دیگه منتظر تماس کسی نیستی
به تنهایی پیاده روی و کافه نشینی و قهوه خوری عادت میکنی
وقتی تنهایی دیگه خودِ خودِ خودت هستی ...
آزاد و رها و برهنه هستی ...

عادت مردان ...

مردا رو نباس بذاری تنها بمونه ... اگه تنها موند نباس بذاری بهش عادت کنه ... اگه عادت کرد دیگه به درد هیچ رابطه و زندگی مشترک نخواهد خورد بلکه فطق آشپز خوبی میشن که فقط غذا میپزن و میخورن و از خوردن دستپخت خودشون هیچوقت دچار اضافه وزن نخواهند شد :)

داستان ناتمام ...

داشتم تقویم 88 ام رو ورق میزدم و رسیدم به شهریورش و روزهایی که برای همیشه از زادگاهم دور شدم و دیگه طوری شد که نشد برگردم ...

اون موقعها داشتم یه داستان مینوشتم با سه تا شخصیت که یکیش پسر بود و دو تا دختر ... و ماجرای یک مثلث عشقی ...

چیزی که بعدها خودم اسمش رو گذاشتم مثلث احساسی که درگیرش شدم ...

حتی درگیر احساسهای ممنوعه شدم و باز رسیدم به شهریور 88 که دور از خانه پدری که دیگر فروخته شده و اثری ازش نیست (با خانه جدید احساس غریبی میکنم چون فقط چند روزی مهمونش بودم و دیگه اتاقی اونجا برایم نیست) ...

این روزا خالی از احساسم و در این فکرم که در دهه چهارم زندگی چرا دیگه طوری شدم که دلم تنگ نمیشود یه زمانی میگفتم دلبستگی پشت بندش دلتنگی میاره و من دیگه طاقت دلتنگی رو ندارم و پس نمیذارم دلم وابسته بشه و شد همینی شد که الان است ... 

این روزا معنی عشق برام این شده است "عشق یعنی اینکه به جایی برسی که همه احساسها و روابط قبلی در نظرت یه سوتفاهم بیایند و بس ..." 

حکایت ماها که یه آرمانی داشتیم و ایده آل گرا و کمال گرا بودیم همین شده است که به کنج تنهایی خودمون بریم تا دیگه کسی اذیتمون نکنه ...

تنهایی تنها نعمتی است که خدا برای هر کسی قرار نمیدهد و داشتنش لیاقت میخواهد ...

شاید یه روز نشستم اون داستان نیمه تمام شهریور 88 رو شروع و تمومش کنم ... داستانی که سالهاست تو ذهنم هر روز رخ میدهد و تموم میشود یه روز هپی اند است یه روز فیلم هندی یه روز مث اصغر فرهادی بی پایان میذاریش یا مث آژانس شیشه ای حاتمی کیا پایانش بر عهده خواننده یا ببینده اش است ...

این روزا آواز تنهایی را دوس دارم بخصوص که صدا صدای غمناکی شده است برای حنجره خسته ام ... 

تنهایی ...

"تنهایی"
یه کلمه شیش حرفیه 
ولی یه دنیا حرف داره

یه چند سالیه که گوشه وبلاگم اینو نوشتم تا یادم بمونه که سرنوشت محتوم من همینه ...
این روزا بیشتر به این جمله دل بستم ... 
عکس پروفایل فیسبوکم رو زدم پاک کردم چون از اینکه خودم رو ببینم دلگیر میشم ... 
یه بدهی هایی به دنیا دارم تا یه روز که باهاشون تسویه ام کردم تنهاییم رو برمیدارم و میرم تو خودم گم میشم تا راحت بشم از این همه دروغ و رنگ و ریا ...
آدم مغروری هستم اما نمیدونم چرا این روزا با اینکه هیچی ندارم باز هنوز هستند یه عده بهم حسودی می کنند و زیرآبم رو میزنند ... 
انگار حتی آروم و بی صدا کارم رو هم انجام بدم باز خار تو چشم یه عده هستم ... 
میدونم دارم غر میزنم و واسه همینه که اینجا رو انتخاب کردم واسه نوشتن ...
رفقا و دوستان نزدیکم از فیسبوک و پلاسم منو قضاوت می کنند و کامنتهاشون رو که میبینم فقط لبخند میزنم و یه لایک میزنم و رد میشم ... 
راستی خیلی وقته که از رد کردن هم رد کردم و هنوز کسی اینو نفهمیده ...

ترجیح ...

ترجیح میدم تنها باشم تا با کسانی معاشرت کنم که حرف آدمُ نمیفهمند ...

تنهایی و عاشقی ...

دیگه از یه جایی به بعد عاشق نمیشیم یعنی اونقد خسته و داغون و بدبین و محتاط و ترسو میشیم که نمیتونیم عاشق بشیم، معاشرت می کنیم ...
باید زمان بگذره تا دل ببندیم، اما دیگه خبری از اون هیجان ها و استرسها و تپش قلبا نیس ... 
دیگه بود و نبودش زیاد مهم نیست اما باز عاشقی اما نه به اون پرشوری و آتشینی ...
اما وای از اون وقتی که به تنهاییمون خو گرفته باشیم ...