خب شنیدم بسلامتی پریزاد عشقُ مه آسا کشیدی، خدا را به شور تماشا کشیدی مه بانوی من !!!
وقتی یه جاهایی خسته میشم ترجیح میدم برم جاهای جدید ...
الانم اینطوریم ... خونه جدید ... کار جدید ... شغل جدید ... موقعیت شغلی جدید ... بالاخره به اون چیزی که سالها احتیاج داشتم دارم میرسم اینکه اهل فرمانبرداری نیستم قبول ... اما دیگه احساس جدید رو نمیتونم تحمل کنم ...
من هنوز در تو مانده ام توئی که الان میدانم در کنار یکی دیگه خوشبختی عزیزم ...
تو زندگی سه نفر بودن که مث خودم شصت و یکی بودند و نمیتونم فراموششون کنم ... و تو چقد مه شیدوار در شام تارم تابیدی و رفتی و بدون اینکه بدونی چقد دوستت دارم بهم یادآوری کردی که میشه بعد از ده سال دوباره عاشقیت کرد ... ممنونم ازت ...
به این خونه جدید عادت میکنم ... هم بزرگه و هم دلباز و هم کلا مث دلم بی در و پیکره :)
دوستت دارمهایت را به کسی نگو
همه را نگه دار برای خودم
من ترانه هایم را
برای سرودنشان کنار گذاشته ام ...
به یه رفیق میگم: ببین مهم این نیست که کی تو رو دوست داره مهم اینه که چشمات رو اونقدر خوب باز کنی تا ببینی که هستند کسانی که تو رو به خاطر خودت میخوان ... به خودم که میرسم به این حرفم میخندم و چشمام رو میبندم و میگم بی خیال رفیق زندگی همینه ... هنوز کسی تو دنیا نیست که بهت بگه "دوستت دارم" و تو دلت بلرزه و با شوخی و خنده بگی: me too.
دیگه نمیخوای باور کتی که خودت هم باس چشات رو باز کنی ... متاسفانه هر کسی رو که بهم معرفی میکنند که میتواند تو رو دوست داشته باشم و خوشبختت کنه از چشمم میفته و باهاش قطع رابطه میکنم ...
اسمش رو گذاشتم "مه بانو" و این روزا از ایران رفته و چند وقته دیگه برمیگرده ...
چند روز پیش درویشی بهم گفت تو هیچوقت عاشق نشدی و این روزا عاشقی ... هیچوقت از ته دل کسی رو دوست نداشتی و اگه هم به کسی گفتی دوستت دارم فقط واسه این بوده که از تنهاییت میترسیدی و حالا که تنها شدی قدر اون کسی رو که دوسش داری بیشتر میفهمی و بهت یه روز میگه که دوستت داره و اون روز شادترین روزت خواهد بود طوری که انگار پادشاه هفت اقلیم خواهی بود ... چشمانت رو باز کن و تنهاییت را باور کن که تو این مدت بزرگتر شدی و هست کسی که دیوونگیات رو دوس داشته باشد ...
به ارس اینو میگم و میگم منتظرشم برگرده میگه خره قبل از اینکه برگرده تو برو مث باقی کسانی که مثلا دوسشون داشتی و سر بزنگاه از رابطه ات کشیدی بیرون و رفتی پی زندگی خودت ...
ارس میگه:
یه حرفایی میون ماست
بین من و تو و خداست
واسه همین، دمِ رفتن
نگفتم مقصدم کجاست ...
میخندم و میگم : باشه رفیق بیا باهم بخونیم ...