داشتم تقویم 88 ام رو ورق میزدم و رسیدم به شهریورش و روزهایی که برای همیشه از زادگاهم دور شدم و دیگه طوری شد که نشد برگردم ...
اون موقعها داشتم یه داستان مینوشتم با سه تا شخصیت که یکیش پسر بود و دو تا دختر ... و ماجرای یک مثلث عشقی ...
چیزی که بعدها خودم اسمش رو گذاشتم مثلث احساسی که درگیرش شدم ...
حتی درگیر احساسهای ممنوعه شدم و باز رسیدم به شهریور 88 که دور از خانه پدری که دیگر فروخته شده و اثری ازش نیست (با خانه جدید احساس غریبی میکنم چون فقط چند روزی مهمونش بودم و دیگه اتاقی اونجا برایم نیست) ...
این روزا خالی از احساسم و در این فکرم که در دهه چهارم زندگی چرا دیگه طوری شدم که دلم تنگ نمیشود یه زمانی میگفتم دلبستگی پشت بندش دلتنگی میاره و من دیگه طاقت دلتنگی رو ندارم و پس نمیذارم دلم وابسته بشه و شد همینی شد که الان است ...
این روزا معنی عشق برام این شده است "عشق یعنی اینکه به جایی برسی که همه احساسها و روابط قبلی در نظرت یه سوتفاهم بیایند و بس ..."
حکایت ماها که یه آرمانی داشتیم و ایده آل گرا و کمال گرا بودیم همین شده است که به کنج تنهایی خودمون بریم تا دیگه کسی اذیتمون نکنه ...
تنهایی تنها نعمتی است که خدا برای هر کسی قرار نمیدهد و داشتنش لیاقت میخواهد ...
شاید یه روز نشستم اون داستان نیمه تمام شهریور 88 رو شروع و تمومش کنم ... داستانی که سالهاست تو ذهنم هر روز رخ میدهد و تموم میشود یه روز هپی اند است یه روز فیلم هندی یه روز مث اصغر فرهادی بی پایان میذاریش یا مث آژانس شیشه ای حاتمی کیا پایانش بر عهده خواننده یا ببینده اش است ...
این روزا آواز تنهایی را دوس دارم بخصوص که صدا صدای غمناکی شده است برای حنجره خسته ام ...
یک نفر گیتار به دست
در حسرت نداشته هایش
مرثیه های بی وصله را
روی سیم سازش
اشک می کند ...
عسل امیدی
باس یه نفر باشه
که بهش یه جوری بگی:
"دوستت دارم عزیزم"
که دست و دل و دین و ایمونش
مث یه زلزله ده ریشتری بلرزه
و
رو سرت خراب بشه ...
ارس آزادی
دوستت دارمهایت را به کسی نگو
همه را نگه دار برای خودم
من ترانه هایم را
برای سرودنشان کنار گذاشته ام ...
به یه رفیق میگم: ببین مهم این نیست که کی تو رو دوست داره مهم اینه که چشمات رو اونقدر خوب باز کنی تا ببینی که هستند کسانی که تو رو به خاطر خودت میخوان ... به خودم که میرسم به این حرفم میخندم و چشمام رو میبندم و میگم بی خیال رفیق زندگی همینه ... هنوز کسی تو دنیا نیست که بهت بگه "دوستت دارم" و تو دلت بلرزه و با شوخی و خنده بگی: me too.
دیگه نمیخوای باور کتی که خودت هم باس چشات رو باز کنی ... متاسفانه هر کسی رو که بهم معرفی میکنند که میتواند تو رو دوست داشته باشم و خوشبختت کنه از چشمم میفته و باهاش قطع رابطه میکنم ...
اسمش رو گذاشتم "مه بانو" و این روزا از ایران رفته و چند وقته دیگه برمیگرده ...
چند روز پیش درویشی بهم گفت تو هیچوقت عاشق نشدی و این روزا عاشقی ... هیچوقت از ته دل کسی رو دوست نداشتی و اگه هم به کسی گفتی دوستت دارم فقط واسه این بوده که از تنهاییت میترسیدی و حالا که تنها شدی قدر اون کسی رو که دوسش داری بیشتر میفهمی و بهت یه روز میگه که دوستت داره و اون روز شادترین روزت خواهد بود طوری که انگار پادشاه هفت اقلیم خواهی بود ... چشمانت رو باز کن و تنهاییت را باور کن که تو این مدت بزرگتر شدی و هست کسی که دیوونگیات رو دوس داشته باشد ...
به ارس اینو میگم و میگم منتظرشم برگرده میگه خره قبل از اینکه برگرده تو برو مث باقی کسانی که مثلا دوسشون داشتی و سر بزنگاه از رابطه ات کشیدی بیرون و رفتی پی زندگی خودت ...
ارس میگه:
یه حرفایی میون ماست
بین من و تو و خداست
واسه همین، دمِ رفتن
نگفتم مقصدم کجاست ...
میخندم و میگم : باشه رفیق بیا باهم بخونیم ...