زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

دزد ...

زنها اول آرامش را از مردان میدزدند و بعد با منت به آنها هدیه می کنند درست مثل ناپلئون بناپارت که فرانسه را میدزدید و بعد با منت به خودشان پس میداد ...

آدولف هیتلر

مه بانو ...

مه بانوی من فقط یک بار
بگو دوستت دارم 
تابه کوی و برزن شوم 
سقف خانه برای پروازم
مانعی بیش نیست

ارس آزادی
اسفند 89

اعترافات یک آشنا ...

چند وقتی رو به سوارکاری آوردم ... خوبی که اسب داره اینه که کلا خوب درکت میکنه و وقتی حالت خوب نیست اذیتت نمیکنه ... بر خلاف آدمها که تا وقتی میفهمن حالت خرابه بدتر میکنند ...

اعتراف میکنم که کسی رو دوست دارم که شاید تا سالها نخوام بدونه که دوستش دارم ... میدونم از اینجا خبر نداره ... اولین بار اسفند 89 دیدمش ... برای اینکه دلبسته اش نشم خودم رو درگیر دو تا رابطه ( رابطه که نه دو تا احساس) کردم که در هر دو تا رابطه به فنا رفتم ...

وارد هیچ رابطه ای نمیشم مگه اینکه براش احساس خرج کنم ...

در حالی که دیگه از هیچکدوم خبری ندارم ... خوشبختانه همه اون کسانی که یه روزی بهم ابراز علاقه میکردند الان ازدواج کردند و زندگی خوبی دارند و کنار همسراشون خوشبخت هستند ... اینایی که من دوسشون داشتم به سلامتی رفتند سر خونه بخت و زندگیشون را دارند میکنند و خبری ازشون ندارم ...

ولی این وسط هنوز موش دووندن بعضیا رو هیچوقت تو زندگیم درک نکردم ... من آدم خاصی تو هیچ جا نبودم همش برای خودم زندگی کردم اما نمیدونم چرا خیلیا هستند که به این سادگی و راحت بودنم حسودی میکنند و تحمل دیدن و شنیدن شادیهامو ندارند ...

 این روزا بعضی از دوستانم برای رابطه های دوستی و ریلیشین شیپی خودشون از من مشاوره میخوان خیلی رک و راحت میگم عزیزان اگر بنده طبیب بودم سر خود دوا میکردم ... هیچگاه اجازه نمیدم تو رابطه دو نفره آدما من نفر سوم باشم ...

در هر احساسی که شکست خوردم تجارب جدیدی کسب کردم ...

چهار سال پیش یه آدم احساساتی بودم که با کله میرفتم تو دیوار اما با همه دیوانگیام دیگه ترجیح میدم نذارم کسی دیوار تنهائیم را بشکنه ...

از این به بعد هم بیشتر از خودم خواهم نوشت ...

این روزا روزای سختیه که برام میگذره تازه وارد فیلد کاری جدیدی شدم ... اینکه تو سی و یک سالگی از صفر شروع میکنم اصن برای بقیه خوب نیست اما من نمیترسم و میگم ایرادی نداره تا اینجا هر چی شکست خوردم بسه اما از این به بعد من برای خودم هستم و نه برای دیگران و حرف دیگران ...

این روزا این وبلاگ رو بیشتر دوس دارم و عاشقترش شدم ...

خوشالم که وقتی از همه جا رونده میشم باز جایی مث اینجا هست که بتونه حالم رو خوب کنه ...

عشق یعنی اینکه حالت رو خوب بکنه ...

دریغ ...

نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر 
در این زمانه دوست ندارم
.
.
.
زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می‌کند...

دکتر قیصر امین پور 

بلاگ اسکای ...

این آخرین پستی است که با سیستم قدیمی بلاگ اسکای میزنم ...

بلاگ اسکای سالهاست مهمان نوشته هام بوده و باهاش زندگی کردم و امیدوارم سیستم جدیدش برامون خوشایند و خوب باشه ...

بهانه عاشقانه ...

نه پای رفتن دارم و نه نای موندن ...
عزیزم خواهش میکنم تو بهونه بودنم شو ...
کاش میدونستی چه حسی بهت دارم ...

بن بست ...

تو زندگی بن بست کجاست؟
جائیست که دیگر نه کسی منتظر توست و نه خبری ازت میگیرن ...
جائیست که نه احساس امنیت میکنی و نه آرامش ...
جائیست که حتی مرگ هم تسکین دردهایت نیست ...
جائیست که هیشکی حرفا و دغدغه هات رو درک نمیکنه ...

پ ن: دیروز دو نفر این سوال رو ازم پرسیدن اما امروز عینا تو زندگی به این سوال رسیدم و به این جوابها رسیدم ...

بی چشمداشت ...

این روزها پر از نوشتنم ... البته اگه سیم گیتارم رو هم بگیرم پر از موسیقی و ملودی هستم ... جنس صدای این روزامو دوس دارم ... یه حس خوبی از صدام به خودم میده وقتی زیر لب آواز میخونم ... برای روز میلاد تن من، نمی خوام پیرهن شادی بپوشی ... آره این روزا از آدما خسته ام ... درگیر بدست آوردن چیزی هستم که بتونم سال بعد به عشقم یعنی موسیقی و شعر و ترانه برسم ... عشق آدما به یه جایی تو رو میرسونه که دیگه راضیت نمیکنه ... ولی وقتی یه ترانه میسازی یه آهنگ میسازی و میخونی از این فرزندت راضی هستی و دوسش داری ... 

میخواستم داستان کوتاه رو شروع کنم اما سالهاست که روح من با آهنگ و وزن و قافیه عجین شده و نمیتونم ازش جدا بشم ...

دیدی یه روز به یه جایی رسیدم که تنهایی تولدم رو جشن نگرفتم و از بودن آدما راحت شدم ... کسایی که دوسشون داشتم به غیر از خانواده ام بلا استثنا روز تولدم رو تبریک نگفتند ایرادی نداره این درس خوبی برای من است که از هیچ کسی انتظاری نداشته باشم ... و همین هم شد دیروز کسانی بهم تبرکی گفتند که اصن انتظار نداشتم بهم تبریک بگن حتی ولو به زور آلارم فیسبوک هم بوده باشه باز ایرادی نداشت ... 

این روزا از آدما خالی شدم و راحتتر دارم زندگی میکنم ... خیلی راحت ... از کسی گله ای ندارم ...

کسی رو دوست داشتم اما وقتی فهمیدم که تو همون دوران داشت بهم دروغ میگفت بدجوری از چشمم افتاد ... نمیدونم چرا ... نمیگم پسر پیغمبر هستم اما حداقل به دور و بریام و کسانی که دوسشون دارم سعی میکنم کمتر دروغ بگم ... یا حداقل خر فرضشون نکنم ... این روزا خیلیا خر فرضم میکنند بازم ایرادی نداره اگه با این خوش هستند بذار خوش باشند ...

جذابیت ...

چه زندگی جالبی دارم ... دیگه صبحها زود پامیشم و برخلاف سالهای قبل صبونه میخورم ... نهارم رو سر تایم میخورم و شام هم یه چیزی میخورم ...

از کاری که الان دارم راضیم ... آدم خاصی تو زندگیم نیست ... یعنی قرار نیست دیگه کسی باشه ... به همین تنهایی خوب خو گرفتم حتی دست و دلم برای یه ریلیشین شیپ درست و حسابی هم نمیره ...

موهامو باز بلند میکنم تا بعد کوتاهشون کنم و لذت میبرم از این تیپ و ظاهرم ... راس میگن بالای سی سال که برسی جذاب تر میشی و من این جذابیت رو دوس دارم ...

یادمه یه بار گفتم که مردای جذاب یا تنهان یا هرزه ... و من انگار قرار هر سه تا رو باهم داشته باشم ... دلم قبلا خونه یه نفر بود اما الان از بس اجازه دادم هر کسی بیاد و بره هرزه شده ... 

اما همین جذابیت رو دوس دارم ...

میلاد من و من ...

امروز اولین روز سی و چند سالگیم است ... سی و چند سالگی؟؟؟

چی؟؟؟

سی و چند ساله؟؟؟

آره چه فرقی میکند سی ساله باشی یا سی و نه ساله ... مهم اینه که تو دهه چهارم هستی ... برمیگردی به عقب و میبینی هنوز هیچ جا رو نگرفتی ... هنوز به یک صدم آرزوهای دوره بیست سالگیت نرسیده باشی که سهله حتی به نزدیکیش هم نرسیده باشی چه فرقی داره سی ساله باشی یا سی و نه ساله ...

این روزا هم میگذرد و رو سفیدی به برف سر اورست میمونه که به هیچ آفتابی آب نمیشه ...

بی خیال ...

راستی شش اردیبهشت تولد این زخمه منم هست ... زخمه ای که نه ساله شد ... دوسش دارم ...

... و این پیرمرد


از ساعت هفت و ربع دیشب که از سالن استاد انتظامی خانه هنرمندان بیرون آمدم هنوز تو خودم هستم ... 
صدای راوی تو گوشم هنوز است : اشتباه منظورم رو فهمیدی پسر. من هنوز نمی‌خوام بمیرم. من برای این تاریخ هیچ کاری هم نکرده باشم اونقدر کردم که یه محاکمه ازش طلب داشته باشم. این تاریخ یه محاکمه به من بدهکاره...
رسیده ام به خانه ام، کتم رو که درآوردم و بعد از بستن در آپارتمانم چشمم رو دیوار به عکسش میافتد ... پیرمرد در این عکس نگاهش مستقیم نیست سمت چشمانش جای دیگری است نمیدانم به کجا چشم دوخته است پیرمرد ...؟؟؟
یه جایی از نمایش تنها بازیگرش برگشت گفت: من از اول مصدقی بودم ...راستی این مصدقی بودن یعنی چه ... شاید هیچ شخصیتی در تاریخ ایران اینگونه نتونسته از تاریخ انتقام بگیره که نام، دقت کنید میگویم نامش یک مسلک و راه و روش و حزب و گروه شده است... آری از اول تاریخ ااین مرز و بوم خیلیها آمدند و رفتند از کوروش کبیر بگیر تا آقای خمینی اما هیچکدوم از اینها اسمشان مسلک و راه و روش گروهی نشد به جز دکتر مصدق آری من هم مصدقی هستم و چقدر این جمله خوشایند و انرژی بخش است ...
آری تاریخ یک محاکمه به پیرمرد بدهکار است تا دفاع کند از آزادی و آزادی و آزادی ...
آری تاریخ به پیرمرد باخت وقتی که هنوز هستند کسانی که میگویند من مصدقی هستم ...
این نوبت از کسان را دوست داشتم و تنها دلیلش فقط یه قول خشنودیان (تنها شخصیت نمایش) حضور آقا بود آقا که چه عرض کنم همان دکتر مصدق بهتر است همان پیرمردی که از تاریخ انتقام بدی گرفت ...
با اینکه هیچ خیابان و کوچه و کوی و برزنی در این مملکت در این ایران که مصدق جانش برایش در میرفت نیست اما مطمئنم که هزاران دل عاشق وجود دارد که وقتی نام مصدق میآید می لرزد و قامت ها به یادش می ایستند و کلاه از سر بر می دارند برای این پیرمرد بلند قامت و دوست داشتنی و آزاده این سرزمین

راستی تاریخ آمد و رفت و محاکمه کرد اما کو خبری از کاشانی ها و شعبان بی مخها و پهلوی صفتها؟ آری دکتر مصدق ماند و معیار امید و ایستادگی شد در این سرزمینی که مردمانش زود به آداپته شدن خو میگیرد ...
راستی این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید / این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

اگر تو بودی ...

اگر تو بودی

نگاهت میکردم

میشنیدمت

میبوسیدمت

بغلت میکردم

دوستت داشتم 

برات ترانه مینوشتم 

تنهات نمیذاشتم

باهات میخندیدم

با تو اشک میریختم

اگر تو بودی دیگه تنها بیدار نمیشدم


ارس آزادی

زنده باد غرور ...

یه روز به یه جایی میرسی که باس بین غرور و احساست یکی رو انتخاب کنی ... این همون دوراهی است که میتونه خیلی چیزها برات بیاره ... همیشه و در همه حال غرورم رو ترجیح دادم به احساسم ... احساس همیشه است تا دم مردن اما این غروره که به احساس شخصیت میده ... همون بار اول که دیدی غرورت داره فنا میشه باس بزنی تو گوش احساست تا سر جاش بشینی ...

اعتبار هر کسی به غرورش هست اگه اون شکست دیگه اعتباری براش نمیمونه احساس همیشه هرزه است این نشد میره سراغ یکی دیگه ... اما این غروره که بهت شخصیت و اعتبار میده ...

تو سال جدید تصمیم گرفتم بیش از این هوای غرورم رو داشته باشم و دیگه نذارم بازیچه احساس بشه و زیر شیطنتهای اون له و لورده بشه ...