زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

داستان ناتمام ...

داشتم تقویم 88 ام رو ورق میزدم و رسیدم به شهریورش و روزهایی که برای همیشه از زادگاهم دور شدم و دیگه طوری شد که نشد برگردم ...

اون موقعها داشتم یه داستان مینوشتم با سه تا شخصیت که یکیش پسر بود و دو تا دختر ... و ماجرای یک مثلث عشقی ...

چیزی که بعدها خودم اسمش رو گذاشتم مثلث احساسی که درگیرش شدم ...

حتی درگیر احساسهای ممنوعه شدم و باز رسیدم به شهریور 88 که دور از خانه پدری که دیگر فروخته شده و اثری ازش نیست (با خانه جدید احساس غریبی میکنم چون فقط چند روزی مهمونش بودم و دیگه اتاقی اونجا برایم نیست) ...

این روزا خالی از احساسم و در این فکرم که در دهه چهارم زندگی چرا دیگه طوری شدم که دلم تنگ نمیشود یه زمانی میگفتم دلبستگی پشت بندش دلتنگی میاره و من دیگه طاقت دلتنگی رو ندارم و پس نمیذارم دلم وابسته بشه و شد همینی شد که الان است ... 

این روزا معنی عشق برام این شده است "عشق یعنی اینکه به جایی برسی که همه احساسها و روابط قبلی در نظرت یه سوتفاهم بیایند و بس ..." 

حکایت ماها که یه آرمانی داشتیم و ایده آل گرا و کمال گرا بودیم همین شده است که به کنج تنهایی خودمون بریم تا دیگه کسی اذیتمون نکنه ...

تنهایی تنها نعمتی است که خدا برای هر کسی قرار نمیدهد و داشتنش لیاقت میخواهد ...

شاید یه روز نشستم اون داستان نیمه تمام شهریور 88 رو شروع و تمومش کنم ... داستانی که سالهاست تو ذهنم هر روز رخ میدهد و تموم میشود یه روز هپی اند است یه روز فیلم هندی یه روز مث اصغر فرهادی بی پایان میذاریش یا مث آژانس شیشه ای حاتمی کیا پایانش بر عهده خواننده یا ببینده اش است ...

این روزا آواز تنهایی را دوس دارم بخصوص که صدا صدای غمناکی شده است برای حنجره خسته ام ...