به دلیل شلوغ بودن سرم و اعصاب خردکنی این دوران لعنتی ( منظورم سربازی هستش) یه مدتی نمیتونم زیاد به نت بیام. به همین خاطر به یه سکوت دو سه هفته ای نیازمندم. از تمامی دوستانی که اومدن و نظر دادن و من نتونستم جواب بدم عذر می خوام ان شا الله بعدا تلافی میکنم.
این سکوت خودخواسته بیشتر از طرف خودم هست تا دیگرون، دلم میخواد تو این سکوت بدونم چه اشتباهاتی کردم تا جبرانشون کنم.
هر از گاهی باید سکوت کنیم تا شاید بدونیم کجای کار ایستادیم.
سکوت
نای موندن ندارم
تو بغض غریب شهر
خسته ترین فریادم
برای ختم این قهر
ترانه کم میاره
یه عاشقی می میره
تو حریم آسمان
یه مرغکی اسیره
نه، دیگه با تو نیستم
ای سکوت بی پرده
تورو رها میکنم
تویی که دستات سرده
سراب یعنی چشم تو
گم شدن توی دستات
کویر یعنی دست من
دل سپردن به چشمات
نمیشه آبی تر بود
با غزل همسفر شد
میشه سپیده نشد
با غروب دربدر شد
تا تو زنده تر باشی
عاشقی حرومتره
ترانه های آبی
اسیر این دفتره
«اکبر یارمحمدی»
در پناه حق همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ . . .
های نپریشی صفای زلفکم را دست . . .
و آبرویم را نریزی دل . . .
لحظه دیدار نزدیک است
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
«مهدی اخوان ثالث»
بیست و هستم شهادت فاطمه زهراست و بیست و نهم شهادت دکتر شریعتی و سی و یکم شهادت دکتر چمران، قصد داشتم دوشنبه آپ کنم اما این جمعه شب دلم بدجوری گرفته بود دوباره صدای دکتر رو که شنیدم (شبکه چهار سیما پخش می کرد) بد جوری حالی به حالی شدم وقتی که با حرارت می گفت:
«خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجهی بزرگ است.
دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد (ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است»
بدجوری بغض کرده بودم. من فاطمه زهرا رو برای اولین بار با «فاطمه فاطمه است» درست تر شناختم فاطمه ای که دنیایی از ایثار و شهامت و ایستادگی و جرات بود اما من تا اون رو زفقط فاطمه ای رو می شناختم که برای مرگ پدر گریه می کرد و با یه ضربه بچه ای را در شکم داشت کشته بودند ولی با دکتر شریعتی اونو جور دیگری شناختم و چقدر خوشحالم که با دکتر آشنا شدم و چقدر غمناکم که چرا دیر و در هیجده سالگی باید اونو می شناختم و منی که به مطالعه عادت داشتم چرا اونو زودتر کشف نکردم با اینحال من دکتر شریعتی یه چیزی فراتر از یک استاد دوست دارم و بهش ارادت دارم برای امروز هم یه تیکه از سخنان شهید دکتر چمران رو که مردی از تبارستان کویر بود رو براتون نقل می کنم (به حالای برادرش نگاه نکنید، خودش دنیایی دیگر داشت):
ای علی! همیشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمدهام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غمآلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.میخواستم که غمهای دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غمهای کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.
میخواستم که پردههای جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) میگذرد، بر تو نشان دهم و کینهها و حقهها و تهمتها و دسیسهبازیهای کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.
ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها میدیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم میکردم؛ اما هنگامی که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همراز و همنشین شدم.
ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمیدانستم. تو دریچهای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتیها و زیباییهای آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمانها میبرد و ازلیّت و ابدیّت را متصل میکرد؛ کویری که در آن ندای عدم را میشنیدم، از فشار وجود میآرمیدم، به ملکوت آسمانها پرواز میکردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت میرسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، میگداخت و همه ناخالصیها را دود و خاکستر میکرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم مینمود...
ای علی! همراه تو به کویر میروم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفانهای سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بیانتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما میتازد.
ای علی! همراه تو به حج میروم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو میشوم، اندامم میلرزد و خدا را از دریچه چشم تو میبینم و همراه روح بلند تو به پرواز در میآیم و با خدا به درجه وحدت میرسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو میروم، راه و رسم عشق بازی را میآموزم و به علی بزرگ آنقدر عشق میورزم که از سر تا به پا میسوزم....
ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه میروم؛ اتاقی که با همه کوچکیاش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.
راستی چقدر دلانگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان میدهی که صورت خاکآلود پدر بزرگوارش را با دستهای بسیار کوچکش نوازش میدهد و زیر بغل او را که بیهوش بر زمین افتاده است، میگیرد و بلند میکند!
ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بیامانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنیناراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوانپارهای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» میکوبد و خون به راه میاندازد! من فریاد ضجهآسای ابوذر را از حلقوم تو میشنوم و در برق چشمانت، خشم او را میبینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را مییابم که ابوذر قهرمان، بر شنهای داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان میدهد ... .
ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطانها و طاغوتها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانینمایان، با دشمنی غربزدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبهرو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» مینامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانتها کردند. رژیم شاه نیز که نمیتوانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود میدید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد...
«شهید دکتر مصطفی چمران»
اما خودم؛ همیشه سر بعضی از کلاسها ویرم می گرفت که ترانه بنویسم اون اوایل که ترانه می نوشتم و از هر جا یه چیزی می نوشتم یه روز صبح سر کلاس «آقای جباری»که حال و حوصله کسی رو نداشتم داشتم «هبوط در کویر» رو ورق می زدم و بعضی جاهای خاصش رو می خوندم و یهو یه ترانه با این مضمون به سراغم آمد شاید دلیلش این بود که در آذر ماه 82 داشتم این چیزها رو می نوشتم :
آذر
من تو رو کجا دیـــدم ای مسافر کویر
تو بودی رهایم کردی از این شب دلگیر
ای آذرخش عاشق اومدی از آسمون
شبای دلتنگیمو کــردی ستاره بارون
این تو هستی و حضور دلتنگیای من
تو بیا و بغض تــرانههامو تو بشکن
مهتاب کویر تویی ای مسافر عاشق
پر پروازمی تو طلـوع صبح صادق
شـــب زدهای رها از دامن ننگ وظلمت
رهام کردی از تاریکی بی مزد و بی منت
باز یـاد تو ، ترانه ساز دلتنگیامه
عشقـت تنها بهونهی دلدادگیامه
در بــــاور تو رنـــگ رهــایی و آزادی
خاکستر تاریکی رو بــــه دست باد دادی
دلت مث شــمع می سوزه و پروانه ساخته
شعله هاش آتیش به جون دیو شب انداخته
پـــرواز تو بــــــرای مـا باوری نداره
بازم طنین صـدات نغمـــه ســـاز بهاره
«اکبر یارمحمدی»
واسه همین این ترانه رو خیلی دوس دارم اما از اونجایی که خیلی وقت بود از این پستهای طولانی ننوشته بودم برای این که این مطول ختم به خیر بشه و تکمیل بشه یه ترانه هم در رثای بی بی دو عالم نوشتم که برای من گونه ای دیگر است و به طریق دیگری دوستش می دارم و خیلی آرزومند دیدارش هستم کاش ....
می خواستم آرزو کنم که بتونم به سر خاکش برم اما بغض نمیذاره ادامه بدم :
داغ زمین
ای ستاره همدمم باش
تو نگاه عاشق من
ماه من چرا بی کسی
تو بغض دقایق من؟
نبض گریه تو نگامه
چی بگم ز داغ زمین
هم ترانه با آسمونه
تو این شب ستاره چین
خوش به حال اون شب تار
تکیه گاه عاشقاته
خوش به حال اون چِشِ زار
گریه زاره اون نگاته
چی بگم ز خود شکستن
ای آرامش ترانه
کی به مهتاب می رسه این
انتظار دلبرانه
چی بگم ز هجرت تُ
تو سکوت این زمونه
گفتنش برام محاله
به این حال عاشقونه
خوش به حال اون ستاره
ز یادت جدا نمیشه
خوش به حال اون مهتاب که
محرمته واسه همیشه
همون تک ستاره ای که
شاهد اون باغِبون بود
همون مهتاب که از غمت
واسه همه تورو سرود
خوش به حال اون شب تار
با تو سفرهی الماسه
خوش به حال اون دل زار
بی تو غرق التماسه
آهای ماه من با توام
که با اشکام همسفری
آهای ستاره با توام
که از دلم با خبری
منو ببر به اونجا که
دلم برایش دلتنگه
همون جا که زمزمه هاش
برای من خوش آهنگه
«اکبر یارمحمدی»
نمی دونم کسی تاب داره تا آخر این پست رو بخونه یا نه؟ میدونم اینروزا خیلیا درگیر عشق و عاشقی و من بمیرم و تو بمیری و الهی فدا شم و من عاشقتم هستند. خیلی وقت بود که یادم رفته بود که عاشقم اما حالا می فهمم که واقعا عاشقم و اونم چه عشقی....
پس عشق چیه؟ عشق همینه اگه به این برسی به همه چی میرسی و من به یقین میدونم و اطمینان دارم که به اون چیزی در دلم هست حتما خواهم رسید چون میدونم که دلم رو از زمینیا کندم و عاشق آسمونیا شدم و آسمونیا هر چی رو که بخوام بهم میدن حتما اونی رو که دوست میدارم رو بهم خواهند داد و از خدا می خوام که عاشقتر از اینم کنه و لطفی در حقم کنه که عاشق موندن رو در وجودم قرار بده مهم اینه که عاشق بمونم و می دونم که این لطف رو در حقم میکنه.
پیشاپیش فرارسیدن ایام شهادت فاطمه زهرا و دکتر شریعتی و دکتر چمران رو به همگی تسلیت می گم.
امیدوارم که همگی در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
امروز بعد از ظهر وقتی خبر رو شنیدم خیلی بغض کردم یعنی واقعا چه ارزشی داره واقعا به چه معناست اصلا نمی فهمم چه سنی چه شیعه چه هر دین و مذهبی مگه بی حرمتی به گذشته شون رو تحمل می کنن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عاجزم که حرفی بزنم فقط همین.
تا بیست و هشت خرداد با یه پست اساسی میام اما برای اینکه در جریان تحولاتم هم باشم دوس دارم این شعر بسیار زیبای زنده یاد خسرو گلسرخی رو اینجا میارم بازم میگم برای سه شهادت و سه مناسبت که بدجوری دل وابسته این سه تن و سه عزیز هستم واسه روز بیست و هشتم خرداد میام و با دستانی پر خواهم آمد:
خون لاله ها
گل های وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
جنگل
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
ایا
امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
ایا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین گرفتاران
آواز می دهند ... ؟
ایا کنون
نام شهیدان شرقی ما را
آن سوی مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال شکفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درایان
امسال
دست های تازه تری شلیک می کنند
جنگل
پیراهن محافظ در ستیز خلق
باران بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون مبارزان
این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است
آوازهای خونین
امسال زمزمه ی ماست
اما
در چشم ما
نه ترس و نه گریه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه سکت ما
شعله می کشد
زنده یاد خسرو گلسرخی
همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
آخرین ترانه ام رو که از سر جنون و نا امیدی نوشتم و حرفای دلم رو ترانه کردم ببینید:
من منم
به آئینه عادتم نیست
بی تو رفتن قسمتم نیست
ای پاکترین ترانه ها
بی تو ماندن فرصتم نیست
می شناسمت به یک جواب
مثل نمازی پر ثواب
می سازمت در یک غزل
معصوم تر از گل و گلاب
تو همانی که من منم
می شناسمت که نشکنم
بی آنکه بدانی کیم
که ندانی خسته تنم
تورا مثل یک ترانه
می سرایمت خط به خط
حقیقت بودنم باش
در این زمانه غلط
آخرین تاب و تبم باش
بوسه ای پاک به لبم باش
به گم شدن روشنی
فاتح بغض شبم باش
تو نباشی من نه منم
بودنت سهم بودنم
تا تو باشی ترانهام
زخمه به سازم می زنم
«اکبر یارمحمدی»
امیدورام که همیشه و همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
امروز داشتم کامیپیوترم رو پاکسازی می کردم که چشمم به این عکس خورد سه سال پیش تو تابستان 83 این عکس رو جواد منتظری در ساحل دریاچه ارومیه گرفت که به ترتیب از سمت راست عبارتند از پیمان هوشمندزاده (متاسفانه هیچ خبری ازش ندارم)، یه ناشناس، گل محمد خداوردیزاده (خدائیش آدم با حال و جالبی بود و من خیلی باهاش حال می کردم و بازم اینکه اینروزا ازش خبری ندارم)، توکا نیستانی( وای چی بگم که خیلی دلم براش تنگ شده خوبه که الان وبلاگ می نویسه و هر از گاهی یه تماس تلفنی باهاش دارم)، آروین( اوایل زیاد باهم در ارتباط بودیم الان نمیدونم کجاست)، امیر مهدی ژوله (دو سال پیش آخرین بار دیدمش اما از وقتی که نویسنده مهران مدیری شده دیگه خیلی بی وفا شده و کم پیداست)، سیما حق شناس ( همسر بزرگهمر حسین پور)، بزرگمهر حسین پور( باهاش هنوز در ارتباطم و هر از گاهی یه تماسی بینمون هستش البته تا چند وقت پیش وبلاگ هم می نوشت اما به دلیل مشغله کاری وبلاگش رو پاک کرد)، آخری هم خودم هستم.
این حالات رو به پیشنهاد جواد منتظری (که الان در همشهری جوان عکاسی میکنه) گرفتیم. اونجایی که عکس گرفتیم شهرک ساحلی چی چست ارومیه هستش که محل برگزاری جشنواره ایران ما بود و اونجا اولش برام بد شروع شد و با دوستی با این عزیزان به خوشی تموم شد.
«مردم یکی از زیباترین چیزهایی را که در این عالم هست نمی شناسند، می شناسند اما زیبائی اش رو در نمی یابند، این هم همچون هزاران زیبایی دیگری است که هست و ناشناس مانده است. ...
یکی از زیباترین چیزهای این عالم که نه تنها زیبایی آن را تشخیص نمی دهند بلکه آن را یک بلا، مرگ، خطر، شومی، مصیبت تلقی می کنند و یکی از مایه زاینده «نصیحتهای مشفقانه» است «سرعت» است....
تمام هستی تبدیل شده بود به نوسان میان دو شماره، دو تا عددkm 130 – 140 ، راست گفته است فیثاقورث حکیم که دنیا را از «عدد» ساخته اند، من آن را حس کردم ...»
دکتر علی شریعتی
خب تعجب کردید که چرا از دکتر چنین نقل قولی رو آوردم واسه اینکه منم عاشق سرعت هسم و دوسش دارم دیشب بعد از اینکه از یه ضیافت قلیان و باغ توت داشتیم برمی گشتیم و یه کم شوماخر بازی با بچه ها در آوردم از راه بازگشت به خونه گفتم حد نهایت این ماشین چقدره با اینکه بیشتر از 130 تا نمی رفت اما همین هم خیلی حال داد. نمی دونم چرا هیچ ترسی از این حد نهایت ندارم هر قدر میخوام کمتر رانندگی کنم تا شاید از سرم بیفته نمی تونم.
یه بار وسط همین عشق بازی بود که داشتم ترانه می گفتم و چقدر حال می داد یه بار تیکه هایی از اون ترانه رو اینجا آوردم و حالا می خوام کل اون ترانه رو بیارم ترانه ای که بی نهایت دوستش می دارم و واقعا جزو کارهایی هست که در حالت عادی از من بر نمیاد و نمی تونم چنین چیزی رو بیافرینم.
فرناز
چشمانت قبله گاهم شد
دستانت جا نمازم شد
تقدس گیسوانت
همه راز و نیازم شد
مرا هجرتی دوباره
از فرناز تا ترانه ناز
مرا میلادی تازه تر
از بت پرستی تا نماز
آرامش ساحل در تو
یا عصیان دریا در من
به کدامین سوی دارد
سر جنگ با این خسته تن
تورا چشم در انتظارم
ای پریزاد قصه ها
تو را در غزل می جویم
با حدیث مرغ تنها
آبی چشمان تو را
به یک دنیا نمی فروشم
گناه بوسه بر دستت
مانده همیشه بر دوشم
تو نگو که دوستت د ارم
جرمی که بخشش ندارد
تگرگی غیر از غریبی
بر سر من نمی بارد
«اکبر یارمحمدی»
حال و حوصله چرند شنیدن رو ندارم این ترانه برای یه دختری به اسم «فرناز» نیست بلکه یه بار گفتم که منظورم از فرناز همون معنی اصلی آن یعنی شاهزاده پر ناز و افاده است و «ترانه ناز» هم حد نهایت یه معشوق هستش یعنی الهام یه شعر و ترانه، سمبل نقاشی و یه مجمسه همون چیزی که خیلی وقتها هنر میاره چیزی که تو بین هنرمندان امروز کم هستش همون «آنی» هستش که تو شعر خیلیا رخ نمیده و همون چیزی هستش که شعر و ترانه رو به اوج میرسونه.
اینجا دارم زیاده روی می کنم حرفهایی رو می زنم که فقط تجربه شخصی خودم هستش به این و اون نمی تازم فقط با خودم هستم.
دفعه بعد قصد دارم یه حالگیری اساسی از دوران دانشگاه بکنم مطمئن باشید یه سال بعد هم همین دوران سربازی رو بد جوری حالشون رو می گیرم. من خودم دیکتاتورم و نافرمانبردار واسه همین تحمل فرمانپذیری و آقا بالاسر(تحت هیچ نام و عنوان و طریقی) رو ندارم و خیلی کم پیش میاد که یه چیزی راضی باشم همیشه ناراضیم و نق می زنم و غر غر میکنم. راستی کسی هستش که تحمل این موود غیر قابل تحمل رو داشته باشه من که خودم نمی تونم خودم رو تحمل کنم چه برسه به دیگران.
این دکلمه شهیار قنبری را بینهایت دوس دارم و واسه همین هست که تو وبلاگ گذاشتم و واقعا ارزشی بیش از این دارد که یک بار شنیده شود. واقعا طراوت خاصی درش هست و از این غرور لعنتی یاد گرفتم که به هر قیمتی تن به شنیدن «دوستت دارم» رو ندم و برای شنیدنش خودم را به آب و آتش نزنم و اگر کسی دوستم داشته اونقدر صادق بودم که رک و راست بهم گفته اما این ترانه رو برای این واسه شنیدن گذاشتم که گفتن «دوستت دارم عزیزم» شق القمر نیست و راحت میشه بر زبان جاریش کرد.
به امید اینکه همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
هر از گاهی که دلتنگ میشم این ترانه رو خیلی زمزمه میکنم روزگاری که با صدای امید شنیدمش خیال می کردم امکان نداره به کسی در این مورد چیزی بگم. اما در آبان امسال با به دست آوردن اصل این ترانه از اردلان سرفراز بزرگوار دیدم که فقط حرف دلم هستش و چقدر این ترانه را دوس می دارم.
نوشته قبلی باعث سوتفاهم با یکی شد که از همین جا ازش معذرت میخوام و امیدوارم که دیگه آنگونه ننویسم که در ذاتم نیست قبول دارم که تا حدودی شیطان صفت هستم و شیطنتی خاص در رفتار و کلامم هست اما در نوشته قبلی زیاده روی کردم و این ترانه رو تقدیم به آن عزیزم میکنم که دیگه از دستم دلخور نباشه:
" مرا به خاطر بسپار "
در آستانه ی سفر٬ در ایستگاه بدرقه
آن سوی بغض پنجره ٬ پشت نگاه بدرقه
وقتی که قاب می شوم پشت دریچه ی;قطار
گریه نکن٬ نگاه کن٬ مرا به خاطر بسپار
خوب مرا نگاه کن ٬ تو ای تمام دیدنم
خوبم اگر یا که بدم ٬ دروغ نیستم منم
اگر که دلسوخته ای با تو غریبه نیستم
که با تو بغض عشق را غزل غزل گریستم
مرا به خاطر بسپار ٬ با همه ی سادگی ام
صراحت دست و دلم ٬ شکوه افتادگی ام
مرا به خاطر بسپار ٬ لحظه به لحظه خط به خط
درستی مرا ببین ٬ در این زمانه ی;غلط
مرگ حریف عشق نیست ٬ مرا نمی برد سفر
همیشه از تو زنده ام ٬ به یاد من باشی اگر
به یاد من باشی اگر ٬ تو را چراغ می شوم
از تو جوانه می زنم ٬ همیشه باغ می شوم
به ساز کهنه ی زمین ٬ زخمه که می زند بهار
در همه ی ترانه ها ٬ ترانه های بی قرار
سر همان کوچه ی سبز ٬ زیر درخت انتظار
من ایستاده ام هنوز ٬ مرا به خاطر بسپار
از تو نمی شوم جدا ٬ سفر نمی برد مرا
به حکم این ترانه ها ٬ مرگ ندارد عشق ما
اگر که عاشقی و یار ٬ مرا به خاطر بسپار
مرا که پشت پا زدم ٬ به راه و رسم روزگار
مرا به خاطر بسپار ٬ با همه ی سادگی ام
که از تو می ماند و بس ٬ قصه ی دلدادگی ام
در همه جای هر زمان ٬ در همه جای این زمین
همیشه و هنوز را ٬ من ایستاده ام ببین
جاده ای از آینه ها ٬ به این مسافر بسپار
خاک در خانه ی دوست ٬ به چشم زائر بسپار
اردلان سرفراز / فرانکفورت هزار و سیصد و هفتاد و هفت
بهرحال این ترانه را دوس داشتنی ترین ترانه زندگیم میدونم ترانه ای که از عشق زمینی به یه یه عشق آسمانی میرسه و صمیمیتی خاص درش وجود داره.
این ترانه رو به کسی تقدیم کردم و میکنم که این روزا بهونه زندگیم هستش و بی نهایت دوستش میدارم که عاشقی برای اون واژه ای کوچک هست و لیاقتش دوس داشتنی وصف ناپذیر هست.
امیدوارم که در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید / یا علی
تصمیم گرفتم کمی از خودخواهیم کم کنم و به یه خودکشی اساسی دست بزنم و کمی از صفتهای زشتم رو به دم تیغ بسپارم ولی الان چون وقتش رو ندارم می خوام به سبک توکاجان تاثرگذارترین مسائل زندگیم رو یکی یکی بشمرم البته این یه بازی هستش ولی مطمئنم که بازی شیرینی هستش:
هادی یارمحمدی: ابوی محترمم که بیشتر تاثیرم رو در زندگی از اون گرفتم و سعی کردم بیشتر کارهایی که اون می کنه رو تکرار نکنم واسه همین به شدت و با سرعت بالا رانندگی می کنم به شدت ولخرجم و عاشق خرید کردن، اما از خصوصیات جالبش یکی صبرش و دیگری حاضر جوابیش و اون یکی هم امید داشتن رو خوب ازش کش رفتم
حاج حسین یارمحمدی: وای نگو بابابزرگم محترمم که اصلا خدا بیامرز هر چی دارم ازش دارم. یه دندگی و کله شقی و لجبازی و غرورم همش مال اونه هیچ کاریش هم نمیشه کرد ارث بابا بزرگمه و نمیتونم ازش دل بکنم.
حسین زمان: یه زمونی فقط صداش رو می شنیدم تو روزایی غم و تنهایی تنها صدایی بود که مهمون محفل تنهاییم بود و باهاش حال می کردم اما از سه سال پیش به عنوان یکی از بهترین دوستام بیشترین تاثیر رو رفتار و اخلاقم گذاشته و یادم داده که نباید حسادت کرد و انسانتر از اینی که هستیم باشیم و یه آزادی و به انسانیت همدیگه احترام بذاریم.
دکتر علی شریعتی و فاطم فاطمه هست: به جرات میگم که تا قبل از 79 هیچی ازش نمیدونستم اما با خوندنش و شنیدن صداش اکبر یه آدم دیگه ای شد. انگار تازه به دنیا اومدم تازه فهمیدم که انسان یعنی چه؟ به همین خاطر مدیونش هستم و بعد از اون هبوط در کویر در کناز قرآن و نهج البلاغه ام سه محور زندگیم رو تشکیل دادن که هنوز هم بهش پایبندم و خوشحالم که سنی محمدی و شیعه علوی هستم بسیار بسیار خرسندم.
دکتر سید کاظم شهیدی: استاد خوبم تو دانشگاه مزخرف ارومیه و مزخرف از اون دانشکده کشاورزی، که معنی واقعی زندگی رو در خوش بینی جالب و جهان بینی خاص دکتر به زندگی رو فهمیدم. حیف که شاگرد ناخلفی بودم و به نصیحتش برای ادامه تحصیل در کارشناسی ارشد ماشینهای کشاورزی گوش ندادم و الا آخر سال بعد استاد دانشگاه می شدم (همون بهتر که نشدم حال و حوصله سر و کله زدن با چند تا دختر و پسر بچه دبیرستانی رو ندارم، خب دیگه الان دانشگاه یعنی یه دبیرستان مختلط)
توکا نیستانی و بزرگمهر حسین پور و امیر مهدی ژوله: تاثیر این سه نفر بر روی من کمتر ز تاثیر افتادن سیب بر روی نیوتن زیاد نباشه هم کم نیست. سه سال پیش دوستیمون شروع شد و یه شب تازه فهمیدم معنی زندگی و فلسفه یعنی چه؟ از حاضر جوابی هر سه تاشون بسیار لذت می برم و تیکه هایی که هر از گاهی توکا جان در موردم به کار می بره هم کلی لذت می برم.
شرلوک هولمز با بارونیش: خیلی این شخصیت رو دوس دارم و همیشه دوس داشتم که مثل اون باشم مغرور و از خودراضی و باهوش که خوشبختانه یا بدبختانه خدا هر سه تاشو بهم داده. از سه سال پیش هم پاییز که میشه مثل اون تیپ میزنم با یه بارونی بلند و شیک که غرورم رو پشت چهره ام پنهون میکنم و کلی هم حال میکنم
ترانه تکیه گاه: سرت رو بذار رو شونه هام خوابت بگیره/ بذار تا آروم دل بی تابت بگیره / .... اصلا حرفش رو نزنید که با انی ترانه اصلا زنده ام و باهاش حال می کنم، البته بنا به روایتی این ترانه رمانتیک ترین ترانه ایرانی هستش.
گیتار sanchez : به یه نوعی باهاش ازدواج کردم اولین گیتار زندگیم هستش که حاضر نیستم از دستش بدم همدم تنهاییام رفیق روز دلتنگیم هستش.
موبایل: مزخرف ترین تکنولوژی روز، مخل آرامش، دشمن انسان، از روزی که پاش به زندگیم باز شده یه روز خوش ندیدم یه چیزی به این مزخرفی واقعا نوبره اما با اینحال مجبورم که ازش استفاده کنم.
وبلاگ ::زخمه:: : بهترین تکنولوژی و چیزی که نمیشه ازش ساده گذشت. آئینه تمام نمای خودم به رنگ آبی که همش آرامش از وجودش میباره.
تیغ ژیلت: این روزا فقط روزشماری می کنم تا یا مرخصی بگیرم یا اینکه زودتر این دوران تموم بشه تا دوباره هر روز باهاش آشتی کنم . بهترین چیزی که میتونه زیبایی رو هدیه کنه.
رنگ آبی: رنگ عشق، رنگ خدا، رنگ ترانه و رنگ آرامش، زندگی یعنی آبی ترین لحظه هایی که ایمان به آن یعنی عشق.( چی گفتم ؟؟؟ خودمم نفهمیدم چی شد.)
ترانه: باهاش زندگی میکنم درددل می کنم تو لحظه هایی تنهایی به آغوش می کشم همیشه همراهم هست غر نمیزنه به حرف من هستش دوسش دارم ( چقدر بی ظرفیت هستید منظورم دختر نبود که بلکه همینی هستش که روش ملودی میذارن و یه خواننده اجرا میکنه)
عشق: یکی را دوست میدارم ولی او نمیداند. پس دیگر نخواهد دانست.
جمال آباد: جایی که حس میکنم دوباره متولد شده ام زادگاهم که هر وقت اونجا میرم حس میکنم که آخر دنیاست و زیباترین جایی که تو دنیا وجود نداره با اون چشمه هاش با اون باغهای سر سبزش و قبرستونی که دوس دارم یه روز خودم رو اونجا خاک کنن.
13 : اینم عدد مورد علاقه من هستش که به شدت دوسش دارم و روم تاثیری که گذاشته اینه که هیچ وقت نحسیش رو حس نکردم واسه همین هم هست که اینجا شونزده تا شده ولی من بازم نوشتم 13 تای دوست داشتنی خب چیکار کنم که تاثیرگذاران بیشتر از 13 تا شده.
اینا تاثیرگذاران زندگیم تا حالا بوده شاید بعضیاشون یادم رفته عیبی نداره اما دفعه بعد به یه خود زنی اساسی رو خواهم آورد و شخصیت خودم رو ( البته اگه حالش رو داشته باشم؛ میدونم که نخواهم داشت)به چالش خواهم کشید و از دوستانم خواهش میکنم هر چی میخوان در موردم بگن که بگن تا دفعه بعد از حرفهای اونا بیشتر استفاده کنم.
امیدوارم که در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید / یا علی
دیشب که نتایج ارشد رو دادن و فهمیدم که دیگه قبول نمیشم یه حس بدی بهم دست داد ولی خیلی زود با دلگرمی های یه نازنین فراموش کردم. یادم رفت که من زور نزده بودم و تلاشم رو نکرده بودم. باید بیشتر از اینا تلاش میکردم و سعی میکنم که امسال تا حد نهایت تلاش کنم تا قبول شم. فهمیدم که نقاط ضعفم کجا بود با اینکه تغییر رشته داده بودم اما با اینحال توقع بیشتری داشتم و انتظار داشتم نتیجه بهتری می گرفتم ولی خب نشد.
گفتم یه نفر؛ آره قدر اونو خوب رو تو آموزشی بیشتر فهمیدم تو روزی که دندون درد عذابم میداد باهاش حرف زدم و گفتم که چی شده با اینکه همیشه نمیتونستم باهاش حرف بزنم بعد یه هفته که زنگ زدم اولین چیزی که ازم پرسید گفتم دندونت چطوره؟ برای اولین بار حس کردم برای کسی غیر از خونواده ام مهم هستم. اصلا نمیدونستم که چرا تا حالا بیشتر قدرش رو ندونستم و حالا هم باز اون بوده و هست که دلگرمی زندگیم شده.
یه دوستی ازم گله میکرد میگفت حق نداشتم در مورد اون دختر اینگونه حرف می زدم شاید مجبور بوده که به تو نه بگه. من هیچ جوابی ندادم واسه اینکه اونقدر مهم نبود و نیست که بخوام در موردش فکر کنم ولی باید بگم دیگه قرار نیست اشتباه کنم من احساس و غرورم رو از سر راه ورنداشتم که هر کی خواست یه تلنگری بهش بزنه و در بره. اصلا به من چه که اون نتونست با من باشه اگه میخواست می تونست. تازه موقع غم و غصه ام نبوده موقع تنهاییم نبوده والا وقتی صاحب کار و ماشین و خونه بشم همه خاطرخواهم میشن مهم حالا بود نه اینکه به حساب دو دو تا چهار تا چون الان چیزی ندارم پس «نه». نه، من آدمش نیستم، من اهلش نیستم، اصلا من اهلی و رام این واقعیت تلخ نیستم، من با احساسم زنده ام ثروت من ترانه هام و مکنتم غرورم هستش همینه که هستم.
خب دیگه یاد گرفتم زیاد گله نکنم و بتونم با مشکلاتم سر کنم راستی یه سیزده ماه دیگه هم از سربازی خلاص میشم و می تونم عادی تر و فوق العاده تر از پیش به زندگی نه چندان آرومم ادامه بدم( آخه این روزا دستم بسته است نمیتونم زیاد کاری بکنم و هر حرفی رو بزنم) و از زندگی لذت ببرم که محتاج این لذت زندگی هستم. کمی رقص، کمی کوکا، کمی شکلات، یه دنیا گیتار، یه کهکشان ترانه، ته سوزنی محبت، ذره ای دیوانگی و یه آسمون عشق، اینا چیزایی هستن که از این دنیا می خوام که همش همراه «تــــــــو» باشه.
به امید اینکه در پناه حضرت عشق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
اینم به تلافی اینکه دارم دنیا رو مسخره میکنم. از این اخلاقم حال می کنم. زندگی یعنی این جوری معصومانه شکلک درآوردن.
به این دنیا می خندم
به نامردیش، به خودش و به آدماش
کاری ندارم چی میشه
مهم اینه
که باشم و بخندم بهش
آهای دنیا
دارم بهت می خندم
آخه لایقش هستی
خدا بگم چیکار کنه اون کسی رو که از صدای من تعریف کرد و نذاشت تا این زندگیم من به آرومی سر بشه. اوایل که هر کس توکلاس می زد زیر آواز به تمسخرش می گرفتم. تا اینکه یه روز ترانه «تکیه گاه» امید رو زیر لبم زمزمه می کردم یکی از بچه ها گفت بلند بخونش نمیدونم کی بود ولی فکر کنم تابستان 81 بود و ترم تابستانی ورداشته بودم. بعد از اون که گیتار گرفتم و یه روز در غیاب استاد که داشتم با گیتار ور می رفتم و باهاش بازی بازی می کردم و یکی دو تا آهنگ رو همین جوری عشقی می زدم و قاطی کرده بودم تو هم و می زدمشون و زیر لبم یکی از غزلهای حافظ رو زمزمه می کردم که استاد گیتارم برگشت گفت گیتار زدنت که تعریفی نداره لااقل به اون صدات برس و تمرین کن برو کلاس آواز و سلفژ اما از اونجایی که بنده زیادی تنبل تشریف داشته ام هنوز این کار رو نکردم. خواهرم صدام رو می شنوه می گه خیلی خوبه. بچه هایی که آشنا هستند تا می فهمن که فلان آهنگ رو خوندم کلی ذوق می کنند و تشویقم می کنن اما نمی چرا خودم زیاد رغبتی به این کار ندارم سر جمع سه چهار تا از ترانه هامو با استفاده از یه کامپیوتر ضبط کردم و هر از گاهی که گوش می دم هم می خندم و هم اشکم در میاد. به خصوص ترانه ای که یه سال پیش ضبطش کردم و اونم «منو ببخش عزیزم» بود. شاید به این دلیل هیچوقت نخوام خوندن به صورت رسمی رو جدی بگیرم. مثل همون سال پنجم ابتدایی که تک خوان گروه سرود بودم و با پارتی بازی یکی دیگه تک خوان شدم و منم به کل از گروه اومدم بیرون، همیشه این خودخواهی و زیاده خواهیم که میگم « یا همه یا هیچ» کار دستم داده و اجازه نداده که زیاد جلوتر برم اما از این اخلاقم راضی هستم و نمی تونم ازش دس وردارم. بابابزرگم صدای بسیار دلنشینی داشت و ترانه های قدیمی و فولکلور ترکی رو خیلی قشنگ می خوند امروز بعد از مدتها یه کاستی که نزدیک به بیست و سه سال پیش ضبط شده بود رو پیدا کردم و صداشو شنیدم خیلی جالب بود بخصوص اینکه من اون موقع دو ساله بودم و تو نوار هی بابا بابا می کردم.
به صدای داریوش خیلی علاقه دارم به خصوص ترانه هایی که از اردلان سرفراز خونده رو خیلی دوس دارم چشم من، ای عشق، هم صدا و شقایق واقعا یه چیز دیگه هستند واسه همین تصمیم گرفتم تا یه مدتی این ترانه «ای عشق» که شاعرش اردلان سرفراز هستش رو اینجا تو وبلاگ بذارم تا همه استفاده کنند.
اما واسه امروز یه ترانه انتخاب کردم که توش شیطنت خاصی داره دو سال پیش «منو ببخش عزیزم» رو نوشتم که خیلی از بچه ها خوششون اومده بود به تلافی اون یه «منو ببخش» دیگه نوشتم که صد و هشتاد درجه باهاش فرق داره. خدا نکنه که آدم یکی رو بد بشناسه که خیلی بد میشه. من خیال می کردم اون دوسم داره و واسه همین چراغ سبز نشون میده نگو که دوس داشت سربسر غرورم بذاره و اذیتم کنه با اینکه بعد از چهار سال دوس داشتن هیچ وقت ازش دلگیر نشدم اما دیگه نمیخوام ببینمش با اینکه همیشه براش آرزوی موفقیت و خوشبختی داشتم اما اگه یه روز دلشکسته یا شکست خورده به پیشم بیاد کمکش نخواهم کرد. یه کم بیرحمی خوبه تلافی روزای بی ترانه رو در میارم و دیگه هیچوقت عاشقش نخواهم شد.
منو ببخش
منو ببخش تورو بد شناختم
غرورمو به زیر پات انداختم
می دونم بخشیدن کار تو نیست
کاشکی با خوب و بدت نمی ساختم
نمیگم که با تو دلباخته ترم
ببین دارم از تو هم می گذرم
ببخش قسمت تو یکی نشدم
اسمت رو پاک می کنم از دفترم
منو ببخش که تورو نشکستم
دروغه که تا آخر باهات هستم
ببخش، نبودنم برات مهم نیست
خب، با یکی دیگه عهدمو بستم
ببخش که دلم برات نمی سوزه
عزیز، خودت گفتی برو از پیشم
ببخش که حرفتُ زود باور کردم
نازنین، دیگه عاشقت نمیشم
«اکبر یارمحمدی»
در حال حاضر شاید یکی رو دوس داشته باشم اما دیگه عاشق کسی نمیشم بلکه به معنای واقعی دوس داشتن رسیدم و دوس ندارم با عشق تملک کسی رو به دستم بگیرم و صاحبش بشم. آره یکی رو دوس دارم یکی رو که خیلی وقته که حسرت داشتنش رو می کشم اما حیف که این قدرت رو ندارم تا کسی رو عاشق خودم کنم تا صاحب قلبم بشه و منو به تملک خودش دربیاره. شاید عاشق کردن کار من نیست و من فقط باید دوس داشته باشم تا شاید کسی دوسم داشته باشه ولی واقعا نیازمندش هستم به قول شاملوی بزرگ:
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
نمیدونم چی بگم. من در عین بدجنسی یه احساسی دارم که می تونه بدترین لحظات رو برام شیرین کنه و یا می تونه شیرین ترین لحظه هامو به تلخی بکشونه. یه جمع متضادی از اضداد تو وجودم ریشه کرده که کمتر کسی می تونه چنین آدمی رو تحمل کنه.
امیدوارم که در پناه حضرت عشق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
نمیگم که غمگینم که اتفاقا شب پیش تو عروسی بودم و جای همگی خالی. با اینکه از سروصدای سنتی سایزر و اکوهای الکی و جیغ زدنهای بیخودی این خواننده های ارکستری و عروسی سرم داشت می ترکید اما ته دلم خوب بودم. با اینکه اصغر نبود و جاش خالی بود ولی خودمم احساس تنهایی شدیدی نمیکردم شاید به این خاطر که پیش بابا بودم و راحت بودیم و در مورد عروسی خودم بحث می کردیم و چقدر خوشحالم که با بابا اینقدر در مورد این مسایل توافق داشتیم و اونم خوشحال بود که من مثل بقیه فکر نمیکنم و عروسی رو فقط جایی برای شادی میخوام و نه چیز دیگه. اما همین مسئله و همین که دوستان بابام بعد از شنیدن حرفای من به تحسین بابام پرداخته بودند که عجب پسر عاقل و روشنفکری داری (نمردیم و یک بهمون روشنفکر گفت آخه خیلی عقده اینو داشتم که کسی اینجوری ازم تعریف کنه).
از این بعد تصمیم گرفتم زیاد بنویسم چه تو اینجا و چه تو یادداشتهای روزانه ام. اما مسئله ای که باعث شد پست امروز رو بنویسم مسئله پدر بود دیدن اشکای بابا و عمو و پسر عموم امید(ده سال پیش تو یه حادثه ای عمو نعمتم که بابای امید بود رو از دست دادیم و اون روز غمگین ترینم روز زندگیم بود و یه غمبار بود شنیدن مرگ بابابزرگ که دلبستگی من و اصغر بود و چقدر گریه کردیم در نبود این دو) بود وقتی که مجری برنامه داشت از پدر می گفت و می گفت به افتخار پدراتون دست بزنید من در کنار بابام خوشحال بودم که پیشم هست و محکمتر دست می زدم اما غافل از اینکه بابام و عموم و امید دلی برای دست زدن نداشتند و گوشه چشمشون تر شده بود و نمیذاشتن ببینند. پدر برای من همیشه حکم خورشید خونه رو داره و هیچ وقت نمیتونم روزی رو متصور بشم که خورشید خونه ما غروب کنه.
این ترانه رو تقدیم به همه کسانی می کنم که پدرشون رفته اما بوی مردونگی و آزادگیش هنوز عطر خونه شون شده:
مرگ خورشید
دم غروب بی کسی
دل آفتاب می گیره
تو خلوت تنهائیاش
رو تن کویر می میره
به هوای این ترانه
می باره باز بارون اشک
تو عزای خورشید عشق
جون میگیره تردید و شک
شب، مرثیه خون عزاست
مهتاب چشمام سیه پوشه
ابر ترانه هم غمگینه
چراغ دلم خاموشه
کیه که مرگ خورشیدُ
باور کنه به سادگی
کجاست اون غزل خون عشق
اون دلخون آزادگی
«اکبر یارمحمدی»
به امید اینکه در پناه حضرت عشق عاشق و آبی و سرفراز باشید / یا علی
به نظر من بهترین نعمت خدا فقط خواب هست وای نگید که خیلی تنبلم باور کنید یه ماه بی خوابی رو امروز با اینکه خیلی کار داشتم و مرخصی گرفته بودم تا به کارام برسم تلافی کردم. امروز همش سه چهار ساعت بیدار بودم که اونم به خوردن و لم دادن جلوی تلویزیون گذشت. خدا رو شکر که کارگرانی که قرار بود تو خونمون کار بکنند امروز نیومدند. دیشب هم کلی بهم خوش گذشت با اینکه اولش کمی ضدحال خوردم اما دیدن و شنیدن حرفایی یکی دو نفر بدجوری شادم کرد.
مهمتر از اون از این ته ریش لعنتی خلاص شدم و شش تیغ صورتم رو صاف و صوف کردم موهام رو هم کوتاه کردم و تا کمی قیافه ام شبیه آدما بشه.( یکی از شرایط سخت سربازی برای من همین نزدن ریش هست) من از سبیل و ریش متنفرم و همیشه هم خودم و هم مامانم و هم بقیه دوس دارن صورتم تر و تمیز باشه.
اما تو سه چهار ساعتی که بیدار بودم یه نیم ساعتی خودم رو با یه مشغولیت جدید مشغول بودم. پنجره اتاق من میخوره به انباری حیاط خلوت، روس سقف اون که درست مجاور پنجره اتاقم هست یه کارتن گذاشتم(به درد نخور هست جایی نداشتم بذارم از تنبلی شوتش کردم اونجا) امروز دیدم که سه تا بچه گربه هستش. وای از دیدنشون اینقدر خوشحال شدم که حدی نداشت یه تلاش عجیبی می کردن تا به بالای دیوار که مادرشون نشسته بود برسن دو تا گربه سیاه تونستن برن بالا اما یکی که سفید مثل برف بود(وای اینقدر خوشگل بود که دوس داشتم می گرفتمش و بغلش میکردم) نمیتونست بره بالا رفتم یه چوبی گذاشتم و رفت اون بالا. الان که حوالی ساعت نه هست می بینم که بازم اومدن گربه سفید بدجوری نگام میکنه. تو این اتفاق خیلی چیزها نهفته هست شاید مادرشون از دستم دلگیر باشه که تو تربیت بچه هاش دخالت کردم و بهشون تقلب رسوندم. معنی واقعی زندگی همینی هست که مادر این بچه ها بهشون یاد میده و اونم اینه که رو پای خودشون بایستادن. کاری که دو تا بچه هاش کردن اما سومی عاجز بود. سعی کنید تو کار طبیعت دخالت نکنید. ولی دلم برای گربه سفید سوخت درست مثل اینکه یه دختر خوشگل رو ببیند که نیمتونه کاری انجام بده و ازتون کمک میخواد ولی شما نه از روی انسان دوستی که به صرف خوشگلی و مخ زنی اون بیچاره بهش کمک می کنید.(عجب درس فلسفی بزرگی دادم)
راستی دیروز که رفته بودیم کوه پیمایی دو سه تا صحنه جال دیدم و من یکی از سخنانم گوهربارم رو در جمع بچه ها رو کردم و اونم تشریح فلسفه حیات و پیدایش انسان و در کل کل هستی بود که خیلی از فلاسفه در اون عاجز بودن و حتی حلقه گمشده داروین هم نتونسته بود حلش کنه و اونم این بود: «پیدایش کل حیات بشری و کل هستی بر مبنای حرکت رفت و برگشتی بنا شده هست» حال می کنید که چه سخن گهرباری گفتم فقط بادتون نره که یه اردیبهشتی دیوانه می تونه چنین سخنی رو از خودش در کنه. (عمرا موقع خوندن این جمله به معنیش پی ببرید بعضی بچه ها امروز صب به معنیش رسیدن و بهم اس ام اس زدن و تشکر کردن)
این شعر استاد هوشنگ ابتهاج هم فوق العاده هست اصولا غزلهای سایه یه چیزی داره که به سوی خودشون جذبشون می کنه و آدم رو کیفور میکنه این غزل رو خیلی دوس دارم: حسرت پرواز چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی شکوه های شب هجران تو آغاز کنم با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم هوشنگ ابتهاج
شاید یه روز اسم تموم کسانی که رو تو این هفت هشت سال تو زندگی من نقشی داشتند بنویسم( البته به شرطی که دیگه تو این شهر نباشم و هیچ کس هیچ نشونه ای ازم نداشته باشه).
امیدوارم که در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی