این روزا اونقدر خودم رو درگیر کردم که حدی نداره از طرفی درگیر درس شدم که بدجوری فکرم رو مشغول کرده. برای اولین بار اعتراف می کنم که بعد از شش سال میخوام جدی جدی درس بخونم تو این مدتی که تو دانشگاه بودم هیچوقت نه رشته مو جدی گرفتم و نه درس خوندن رو واسه همین الان خیلی برام سخته که بخوام مثل دوران دبیرستان درس بخونم. از طرفی تو این مدت خیلی درگیر موبایل بودم به همین خاطر تا یه مدتی اس ام اس رو تعطیل کردم و حرف زدن با تلفن رو تا حدودی واسه خودم محدود کردم این اعتیاد من برای رفع کارام با تلفن دیگه یواش یواش داره کار دستم میده.
امشب هم با صحبتهایی که با آقای کاکایی داشتم کمی دو دل شدم که کار ترانه رو جدی بگیرم اما باید صبر کنم تا حداقل کنکور تموم بشه. چیزی که شاید جالب باشه من تا حالا تو کمتر جلسه ترانه خوانی شرکت کردم یه بار هم که دو سال پیش از سر کنجکاوی سر از خانه ترانه در آوردم فقط نشستم و گوش دادم و چیزی نگفتم و دیگه هم تو چنین جلساتی شرکت نمی کنم.
امشب تولد اصغر بود و سه چهار روزی هست که به مرخصی اومده بد نیست یه جشن کوچیک پنج نفره گرفتیم و شمعی خاموش کردیم و کیکی خوردیم بهرحال این عکس هم از این جهت گذاشتم.
از بازی استقلال و پرسپولیس هم اصلا خوشم نمیومد دیگه خیلی وقته که زیاد پیگیر این فوتبال نشدم فقط اعصاب خردکنی داره بخصوص که استقلال این روزا وحشتناک رو اعصابم راه میره میدونم که حجازی اولش این طوری هستش اما در ادامه خوب میشه و آخر سرم بازم مثل اولش میشه.
راستی شب عید هم از بس اس ام اس ها نذاشتن بخوابم از ساعت یک نصفه شب پا شدم به همه اس ام اس زدم تا کمی دق و دلیمو خالی کرده باشم. البته طبق معمول بازم یه عده بودن که یه جوابی بدن که توشون از هر رقم عنایتی وجود داشت.
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
دو نفر همدیگه رو سه سال و نیم دوس داشتند اما به حکم سرنوشت الان هر دو به راه خود رفتند، این ترانه رو هم به هردو تاشون تقدیم می کنم که بعد از سه سال و نیم نفهمیدند که از همدیگه چی میخوان:
دلم راضی نمیشه
دلم راضی نمیشه، شکستن تورو ببینم
از تو بگذرم و با یکی دیگه بشینم
با اینکه گفتی برو که دیگه نبینمت
دلم راضی نمیشه که دیگه نبخشمت
دلم راضی نمیشه دلم راضی نمیشه
تورو تک وتنها بذارم واسه همیشه
یادته می گفتی من رفیق نیمه راتم
دیدی نبودم و بازم عاشق چشاتم
این همه قهر و آشتی، دیدی کم نیاوردم
میمیرم واسه تو، بازم برات دل سپردم
دلم راضی نمیشه دلم راضی نمیشه
تورو تک وتنها بذارم واسه همیشه
دلم نمیاد که باز چشم از چشات وردارم
عاشقتم عاشقتم هنوز دوست دارم
این همه خواهش دله که پای تو بمیره
بهش مینازه که هنوزم به پات اسیره
دلم راضی نمیشه دلم راضی نمیشه
تورو تک وتنها بذارم واسه همیشه
«اکبر یارمحمدی»
اینم لینکهایی که شاید دیدنشون خالی از لطف نباشه:
حمید قنبری دوبلوری که جری لوئیس رو در ایران با صدای اون می شناسن هم رفت در ضمن حمید قنبری پدر شهیار قنبری ترانه سرای بزرگ میهنمان نیز بود یادش گرامی باد. اینجا
این ترانه اردلان سرفراز عزیز رو وحشتناک دوس دارم، مرا به خاطر بسپار. اینجا
راستی دیدن عکس احمد کسروی بعد از ترورش خالی از لطف نیست. اینجا
این بهترین توصیفی هست که از محسن نامجو دیدم، دست خودم نیست زیاد ازش خوشم نمیاد. اینجا
اینم عکسهایی از آقای محمدرضا شجریان قاری محترم قرآن!!!!!!!! و خواننده ربنا و پسر خلف جانشان البته خانومهایی که کنارشان دیده می شوند فقط طرفداراشون هستند فکر بد نکنید. اینجا
اگه میخواین بدونین که عاشقین یا نه حتما این تست رو امتحان کنید. اینجا
همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
این شب قدری داشتم با صدای گرم و پرحرارت دکتر شریعتی این نیایش رو می شنیدم بی هیچ توضیحی اینجا برای استفاده دوستان میارم:
خدایا: «مسئولیتهای شیعه بودن» را که علی وار بودن و علی وار زیستن و علی وار مردن است و علی وار پرستیدن و علی وار اندیشیدن و علی وار جهاد کردن و علی وار کار کردن و علی وار سخن گفتن و علی وار سکوت کردن است تا آنجا که در توان این بنده ناتوان علی است، همواره فرا یادم آر.
به عنوان یک «من علی وار»؛ یک روح در چند بعد:
خداوند سخن بر منبر، خداوند پرستش در محراب، خداوند کار در زمین، خداوند پیکار در صحنه، خداوند وفا در کنار محمد(ص)، خداوند مسئولیت در جامعه، خداوند پارسایی در زندگی، خداوند دانش در اسلام، خداوند انقلاب در زمان، خداوند عدل در حکومت، خداوند قلم در نهج البلاغه، خداوند پدری و انسان پروری در خانواده و ... بنده خدا در همه جا و همه وقت.
به عنوان یک شیعی مسئول، وفادار به مکتب، وحدت و عدالت که سه فصل زندگی اوست و رهایی و برابری که مذهب اوست و فدا کردم همه مصلحتها، در پای حقیقت که رفتار اوست.
خدایا «اینها» علی را تا خدا بالا می برند و آنگکاه او را در سطح کسی که از ترسبه «خلافشرع» رای می دهد و با خائن بیعت می کند پائین می آورند! تسبیح گوی ولایت جورند و رجز خوان که : نعمت ولایت علی داریم.
فرازی از نیایش های معلم شهیدم دکتر علی شریعتی
نمیدونم ولی انگار من زیادی شیعه ام و بدجوری هم روی بعضی چیزا متعصبم و یکی از اون چیزهایی که همیشه برام عجیب بوده مولا علی بوده هیچگاه آشکارا این عقایدم رو بروز نمیدم که هم می ترسم و هم خوشحالم، می ترسم که که کسی باور نکنه و متهم به خیلی موارد بشم که کسی تحمل شنیدنش رو نداره و خوشحالم که عقیده ای دارم که کسی نمی تونه منو از اون جدا کنه و با هیچ حرف و منطق و دلیلی برام جدایی ازش معنا نداره.
میدونم که یکی دو روزی برای ایام عروج و رستگاری مولا مونده (وقتی که موقع ضربت خوردن میشه به خدا رستگار شدم حیفم اومد از واژه ای دیگه برای این حادثه انتخاب کنم) ولی دقایقی پیش ترانهای یقهمو گرفت که هر کاری کردم نتونستم ننویسمش به همین خاطر نشستم پشت کامپیوتر و یه ریز تایپ کردم اصلا این نیم ساعت رفته بودم به اطراف مدینه و اون چاهی که مولا داشت درددل می کرد. انگار فقط گل یاسش زهرا می تونست اونو باور کنه والا دیگه کسی تو دنیا نبود که بفهمه «علی» چی میگه.
من اصلا آدم خرافاتی نیستم و اعتقادی هم به این چرندیاتی که از قبیل فال و جادو و ... هست ندارم اما هفته قبل وقتیم داشتیم رژه می رفتیم یه اتفاق عجیب برام افتاد به همه ما از این سربند های سبز و مشکی داده بودند منم شانسی یکی برداشتم که خیلی از نوشته اش خوشم اومد «یا زهرا(س)» اما مال بقیه «یا حسین(ع)» یا «یا ابوالفضل العباس (ع)» نوشته بود و فقط مال من یکی با بقیه فرق داشت نمیدونم چی بگم ولی مطمئنم که این یه اتفاق ساده نبود نمیدونم چرا ولی هر چی که هست حس میکنم که از اون روز روزام یه جور دیگه است یه آرامش خاصی دارم یه چیزی تو وجودم هست که این تشویش و استرس پنج شش ساله دیگه تو وجودم نیست زندگی من از زمان کنکور تا حالا همس به استرس و هیجانهای شدید گذشته و به ندرت روزی بوده که آرامش داشته باشم و همیشه یه بهونهای بوده تا من روی خوش آرامش رو نبینم اما این روزا آرامش عجیبی تو زندگیم حکمفرما شده که برای خودمم هم عجیبه.
اما ترانهای که نوشتم رو خیلی عجیب دوس دارم هیچوقت تا حالا اینطوری نبودم و هیچوقت این چنین ترانه ای رو ننوشتم فکر کنم یه چیزی هست که تابحال کمتر کسی تونسته اونو بنویسه با اینکه از دزدیدنش می ترسم اما میدونم که این مال من هستش و مطمئنم که مولا خودش هم صاحب این ترانه هست حالا هر کی میخواد که برداره به نظر من داره از مولا دزدی می کنه :
من یه چاهم
به من بگو به منی که تاریکم
واسه بغض تو به تو هم نزدیکم
به من بگو از غزل بودنت
از اون تعبیر سرخ آسودنت
من یه چاهم، سیاه و متروکم
واسه آهنگ خورشید، من ناکوکم
قرارمون ساعت خوب مهتاب
من و تو و اشک و یه دل بی تاب
مرد تنها باز بگو قصه هاتُ
رو تن من رها کن غصه هاتُ
از حکایت کوچ یاست بگو
به من از پاکی احساست بگو
بیا منو با اشکات سیرابم کن
با حکایت اون ساقی خوابم کن
من و تو همگریه ایم و هم بغضیم
تو تنهایی هم، از اشک لبریزیم
تو این کویر غصه دار هبوطیم
چاره چیه؟ روزا اسیر سکوتیم
روز بشه وقت عاشقی سر میشه
تو بغض من رازقی پرپر میشه
بگو به من آهای عاشق ترین مرد
بگو از آسمون ای آخرین مرد
«اکبر یارمحمدی»
در ضمن سالگرد رستگاری مولا علی رو به خودش و گل یاسش زهرای اطهر تبریک میگم و کاش چنین رستگاری هم نصیب همه شیعه های پاکش بشه.
امیدوارم که زیر سایه مولا همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
همیشه طنزپردازی برام یه لذت خاصی داشت و داره و همیشه هم تو رفتارم این نکته قابل تحمل هست و با هر صحبتی که با دوستان دارم حتما یه متلکی و یا یه چیزی می پرونم که باعث مسرت بشه. خب اینا یعنی چه؟ یعنی اینکه میخواستم نوشته امروز رو یه جوری شروع کنم و اونم شروع شد والا منظور خاصی نداشتم.
اوایل هفته تو خونهمون بابا به رسم پانزده شانزده سال پیش که تو خونه روستایی دور بابابزرگ جمع می شدیم و شیره انگور می پختیم هوس اینکار رو کرده بود(قابل توجه دوستان عزیز به این مراسم دوشاب پزان هم میگن که رسم و رسوم خاصی داره) این دوشاب به یه نوعی یه کنسانتره از شیره انگور هست که بسیار خوشمزه هستش و این عکس پائینی رو هم که مشاهده می کنید تو درخت انگور خونه مون این خوشه هستش که به طور تقریبی نزدیک چهار پنج کیلو میشه، داشتم میگفتم بعد از افطار شروع کردیم و تا خود سحر تموم شد. اصولا من آدم خاطره بازی هستم و با گذشته بیشتر حال میکنم و یادش ته دلم رو قلقلک می کنه اون قدیما تو جمال آباد سر تراکتور و با وجود حاج حسین (بابابزرگ نازنینم) چه روزگاری داشتیم. باغ سیب و انگور و گندمزار و دشت و دمن همش برام خاطره هست یاد اون چشمه که دیگه هر چی بگم کم گفتم. من یه سعادتی که داشتم این بود که دوران کودکیم تو هوای پاک و صمیمی روستا گذشته و هیچوقت هم این مسئله رو کتمان نکردم و نمیکنم و نخواهم کرد. همیشه یه دن کجی اساسی به همه بچه شهریا می کنم و میگم : «ساده بگم دهاتی ام، اهل همین نزدیکیا /همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا/ساده بگم ساده بگم، بوی علف میده تنم/ هنوز همون دهاتیم، با همه شهری شدنم»
یه نکته ای که در مورد من بسیار صادق هستش اینه که یه آدم کاری هستم اما در عین حال بسیار دودره باز و بدقول تشریف دارم. امروز بعد از ماهها هوس کردم که به دانشکده برم و دوستان قدیمیم رو که اکثرا اساتید گروه هستند وهمچنین دوست نازنینم جناب عکاس رو ببینم که متاسفانه موفق به این کار نشدم. با اینکه دانشکده خیلی فرق کرده اما با اینحال بازم بچه های حراست هوای ما قدیمیارو داشتن و اجازه دادن من با ماشین شخصی خودم داخل محوطه پردیس نازلو بشم که یه حال اساسی بهم داد. مهندس مردانی و احمدی مقدم و حسن پور دیدم و کلی هم از دیدنشون خوشحال شدم به خصوص از دیدن عارف مردانی عزیز که بالاخره تونست با اون کسی که دوسش داره ازدواج کنه آخه از سه سال و نیم پیش شایعه ازدواجش با یکی از همکلاسیهامون سر زبونا بود و کلی هم مصیبت کشیدن تا این وصلت سر گرفت بهرحال از این بابت خیلی خوشحالم. مهندس فیض الله پور هم که استاد راهنمامون بود هم قراره امسال بازنشسته بشه. حیف که نتونستم دکتر شهیدی رو ببینم دکتر واقعا در حق من خیلی خوبی کرده و هنوزم هر از گاهی با همدیگه حرف می زنیم اما امروز بدجوری دلتنگش شده بودم یاد و خاطره اینکه چه جوری واسم نمره ترومودینامیک و معرفی به استاد طراحی اجزا موتور رو گرفت بخیر چه مصیبتی من سر این دو تا درس کشیدم.
دکتر رحمانی به محض اینکه منو دید با خنده گفت ببینم اونا تورو اذیت می کنن یا تو اونارو. بهرحال تو این چهار سال دکتر منو خوب میشناسه همیشه جزو کسانی بودم که سر کلاسش دودره بازی می کردم و جیم میشدم هیچوقت تا آخر کلاس سر کلاس ننشستم. منم با خنده گفتم که دارم راه دانشگاه رو تو خدمت سربازی ادامه میدم و اساسی دودره اش میکنم و اونم از بس خندیده که نپرسید و میگه آره میدونستم( بهرحال همه یه امیدی داشتن شاید سربازی کمی سربراهم کنم، اما زهی خیال باطل)
چهار سال پیش حسام یه نارنجک دستی آورده بود دانشگاه که هنوزم هم یادگارش رو سنگهای گروه آب (من نمیدونم آخه H2O هم مهندسی میخواد که اینا اینقدر افه میزارن بازم آبیاری یه کلاسی داشت و اگه هم بیکار میشدن می تونستن مسیر فلکه مدرس به فلکه آبیاری و بالعکس مشغول شغل شریف مسافر کشی بشن اما با این رشته جدید تنها امیدی که بهشون هست میتونن به آبیاری گیاهان دریایی مشغول بشن) مونده و اینم عکسی هست که امروز گرفتم.
اینم اولین کلاسی هست که 19 بهمن 80 کلاس ما تشکیل شد ادبیات داشتیم به همراه گیاهپزشکی ها وای چه کلاسی بود اون موقع 110 بود ولی بعدها اسمش رو عوض کردند و 101 قدیم گذاشتند من از این ساختمان قدیم خیلی خاطره دارم و حال خیلیا رو تو ساختمون تو قوطی کردم.
هر چی دنبال جناب عکاس گشتم نتونستم پیداشون کنم البته من اسم و فامیل واقعی ایشون رو میدونم ولی خب چون ایشون دوس ندارن کسی مطلع باشه منم حرفی نمیزنم ولی امیدوارم این دفعه حتما ایشون رو رویت کنم.
اما خود دانشکده کشاورزی به نظرم دیگه اون صفا و صمیمیت گذشته رو نداره خبری از تشکلها نبود خبری از انجمن اسلامی نبود تازه هم آوا هم نبود (وای داغ دلم تازه شد سجاد نیکنام یادش بخیر چه روزگاری با هاتف و چیا و بقیه داشتیم چقدر حال میکردیم). اما دانشکده کشاورزی جایی شده که من خیلی خوب میتونم بشینم و ساعتها ازش طنز بنویسم و یا اینکه این و اون رو دست انداخت باور کنید امروز تنها بودم و اگه فقط امیر و یا حسام کنارم بود می دونستم چیکار کنم. ولی خدا به داد این ملت عذب اوغلی برسه کافیه کمی تیپت درست باشه و یه ماشین داشته باشی و دو سه بار هم یه به یکی از این نوادگان حوا مجاور در دانشکده کشاورزی پردیس نازلو چپ مشاهده نمائی (خودمو کشتم تا این قسمت ادبی رو از خودم ساطع کنم) هیچی دیگه محل سگ هم به حسابت نمیارن. البته طبق آخرین تحقیقاتی که دانشمندان کردن یکی از دلایل سوراخی لایه اوزن این هستش که این لایه سوراخ شده تا دانش آموختگان مونث کشاورزی دانشگاه ارومیه از سال هشتاد زرتی از اون بالا پایین بیفتند و الا چه دلیلی داره که این لایه همین جوری سوراخ بشه.
یه نکته جالب: من دست چپم یه حلقه هستش که بدجوری بهش عادت کردم و همیشه این حلقه باعث شده تو روابطم خیلی جلو باشم چه با خانوما و چه با آقایون که همه با یه دید دیگه بهم نگاه می کنن و حتی باعث شده که یه حریم امنی واسه خودم درست کنه امروز هر کی منو میدید اول یه تبریک میگفت و منم برای اینکه طرف با زبون روزه کنف نشه قشنگ جوابش رو با یه مرسی و لبخند میدادم. ولی نمیدونم چرا بعد از ازدواج پسرعموی کوچیکم تو فک و فامیل بدجوری بهم نگاه می کنن، خب بالام جان واسه پسر خوبیت نداره اگه تا بیست و چهار سالگی ازدواج نکرد بخواد الان زن بگیره اصولا در چنین مواقعی مغز پسرها از آکبندی بیرون میاد و یه تکونی بهش میدن و با وجدانی بیدار !!!!!!! نهیب میزنه :اوی خره الان وقتش نیست.
چند وقت پیش به پیرانشهر رفته بودیم به پیشنهاد ساناز و اصغر دو بسته بیست چهار تایی «رانی» گرفتیم یکی طعم پرتقال و یکی هم هلو، بعدش بابا هم از شرکت تو کارتن آب میوه یک لیتری تکدانه با طعم هلو و پرتقال آورد تازه این درخت هلو خونه مون هم رسیده بودن تو این مدت از بس هلو و آب هلو خوردم که دیگه حالم از هر چی هلو هست بهم میخوره البته من رانی هلو و آناناس و کوکا کولا خیلی دوس دارم یه روز زیر تختم مامانم اومد و هفت بطری بزرگ نوشابه خانواده کوکا کولا پیدا کرد و از اون پس نوشابه رو دزدکی میخورم آخه واسم قدغن کرده اما نصف بیشتر رانی های هلو رو من خوردم. (این تیکه آخر هم مثل فیلمهای داریوش مهرجویی شد که همش پر از غذا و خوردنی هست)
امیدوارم که در این ماه عزیز همگی در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید /یا علی
به سلامتی اینم تموم شد، امروز چهلم مامان بزرگم بود به همین راحتی این چهل روز گذشت و ما به ندیدنش عادت کردیم و باید باور کنیم که دیگه نیستش به همین سادگی.
بعضی از دوستان چه با ایمیل و چه با کامنت و یا حضوری و یا با اس ام اس در مورد این دو پست آخر اعتراض داشتند که چرا اینگونه دارم می نویسم و بهتره که خودت باشی و از نوشتههای خودت استفاده کنی. خب اول اینکه نمی خواستم همین طوری آپ کنم و واسه همین با توجه به روحیاتم می نوشتم. البته در مورد خودم ترجیح میدم کمتر حرف بزنم که فکر نکنم به درد کسی بخوره که من الان چیکار می کنم و چیکار نمی کنم و اگه یه خاطره ای یا یه اتفاقی رو هم از خودم تعریف میکنم به دلیل جالب بودنش از نظر خودم هستش و الا به نظرم هیچ دلیلی نداره که اینجا تبدیل به دفتر خاطراتم بشه.(البته بعضا زیادی از خودم حرف می زنم که به نظرم برای کسانی که اینجا میان زیاد خوشایند نباشه).
«زخمواره» رو هم یه تجربه جدید می دونم که هر از گاهی تو این دفتر یا اون دفتر یه چیزایی نوشتم رو جمع کنم و اینجا بیارم چون یه چیزهایی هستند که دوس ندارم همیشه اینجا باشند بلکه هر از گاهی یه نگاهی بهشون انداخته بشه و رد بشیم و هیچکدوم هم تاریخ ندارن و اکثر این «زخمواره ها» مربوط به پنج شش سال پیش هستش، زمانی که نوع نوشتن و روحیهام با الان فرق داشت.
اما واسه امروز یکی از ترانههایی رو که دو سه سال پیش تو یه تیکه کاغذ به صورت شعر سپید نوشته بودم و چند روز پیش دوباره و از نو به صورت ترانه نوشتم رو می نویسم.
«تو رفتی» می تونه حکایت هر کسی باشه و فقط مربوط به خودم نیست و این روزا سعی می کنم که موقع نوشتن به فکر خودم و احساسم نباشم بلکه خیلیا رو دخیل بدونم تو این ترانه سعی کردم با «رفتن» روراس باشم همیشه عصر جمعه ها دلگیره و حکایت از یه نوع رفتن و تموم شدن داره و یا خیلیا حاضرن به جای عشق از دست داده تمام وجودشون رو کینه و تنفر کنن اما من میخوام بگم که میشه چشم رو سهم کینه کرد و هیچ وقت دیگه ندیدش و این بهترین انتقام هستش و به جای اینکه فکر و ذکرت این باشه که چه جوری تلافی کنی باید طوری باشی که دیگه نبینیش و این بزرگترین انتقام هستش و خودمم به این عقیده مومنم و بهش عمل میکنم اگه از کسی دلگیر بشم و یا از چشمم بیفته سعی میکنم که هیچ وقت نبینمش و بهش اهمیت ندم اینطوری کمتر اذیت میشم و دیگه اون طرف مقابل برام هیچ پشیزی ارزش نخواهد داشت.
تو رفتی
نمیشه رفتنت رو باور کنم
عشق با تو بودن رو از سر کنم
من موندم و خاطرات عاشقی
تا کی باید به رویا سفر کنم
هر چی بین ما بود دیگه تموم شد
تو رفتی و ترانه هام حروم شد
من موندم و لحظه های بی کسی
که قاب عکسی به روبروم شد
تو رفتی و دل به آئینه دادم
رویامو به غم آدینه دادم
پیش پای فلک التماس کردم
جای تو، چشمامو به کینه دادم
نگاهت رو نمیشه فراموش کرد
عزیزم دیگه نمی گم که برگرد
من موندم با یه بغض بی نهایت
که بیکسی رو به چشمام جاری کرد
«اکبر یارمحمدی»
خب دیگه انگار اینطوری بنویسم بهتره. از دعواهای مسخره وبلاگهای همشهریم هم خنده ام میگیره و اصلا دوس ندارم قاطی این مسائل بشم، بی خیال اخبار سیاسی هستم و کاری به کار هیچ جناح و حزبی ندارم، از همین حالا هم تو انتخابات شرکت نمیکنم چون بعد از چندین سال تازه فهمیدم که هنوز شعور سیاسی ندارم و کسی هم که شعور سیاسی نداره نباید تو انتخابی شرکت که هدفش و وسیلهاش همش سیاست هست و کسی رو هم دعوت به رای ندادن نمیکنم بلکه میگم این همه انتخاب کردیم چی شد؟ هر وقت جواب این «چی شد؟» رو گرفتم شاید تصمیم گرفتم شرکت کنم. اما چون مسائل مهمتری مثل کنکور ارشد و تموم کردن مسالمت آمیز سربازی و پیدا کردن یه شغل خوب و برنامه ریزی برای آینده کاری و زندگی خودم وجود داره پس به این مساله فکر نمیکنم و از دوستانی که انتظار دارن در مورد انتخابات و یا مسائل سیاسی حرفی بزنم باید با شرمندگی عرض کنم که «مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد».
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
این روزا چرندیات زیاد می شنوم حس و حال هیچ کاری جز درس خوندن رو ندارم. بابا عجب چیز چرندی این زبان تخصصی به خدا دیگه حتی ترکی هم دارم با تته پته حرف می زنم و تپق می زنم. تازه اصغر می گفت بیا بهت اینجا کردی هم یادت بدیم گفتم نه تورا خدا همین دو سه تا زبون رو به زور حرف می زنم انگلیسیم که پیاده هستم و حالا به زور کنکور دارم یه زوری به خودم میدم. تو ترکی هم هر حرفی بزنم ملت یه برداشتی می کنن نه اینکه زیادی پررو و حاضر جواب هستم به همین خاطر این روزا خیلی کم سعی می کنم حرف بزنم.
در ضمن من رکورد جابجایی تو دوران خدمت رو شکوندم امروز برای سومین بار از محلی که بودم تسویه گرفتم. تازه هفته قبل یه تفریح باحال پیدا کرده بودم که خیلی به دلم نشست و یه کم از یه نواختی دراومدم، من یه طورای عجیبی با پیکان باباجون حال میکنم (این بماند که پرشیا تو این مدت کمی بد عادتم کرده بود) واسه همین طول هفته گذشته رو با ماشین به محل خدمت میرفتم و میومدم سر راه هم واسه دلخوشی چند تا مسافر سوار می کردم و به عبارتی برای بعد سربازی تمرین مسافرکشی میکردم، اونم با چی با لباس سربازی و پخش ماشین هم یا فریدون فروغی یا داریوش یا حسین زمان و هم دکلمه ایرج جنتی عطایی رو پخش میکرد خب دیگه حساب کنید کسی که سوار چنین ماشینی با چنین راننده ای که به طرز جنون آمیزی رانندگی میکرد چه حالی پیدا میکنه.
یه دستی هم به سر و روی این زخمه جان کشیدم که یه وقت دلخور نشه که چرا اینجا هم مثل اتاقم داره شلوغ پلوغ میشه.
خب دیگه دکلمه ترانه «دریایی» استاد جنتی عطایی رو این روزا خیلی بهم حال میده از اینجا می تونید گوش کنید اما برای امروز شما همین ترانه رو که از سروده های زیبای استاد هستش رو می نویسم که بدجوری این روزا دلم رو برده و جای خالی تموم ترانه هایی رو که برای تو ننوشتم رو گرفته و اینو تقدیم به تویی می کنم که همیشه و در همه حال و همه جا خواهش مرا برآورده کردی و با آرامش چشمات همیشه کمکم کردی و بازم میخوام که «کمکم کن»:
دریایی
کمکم کن ، کمکم کن
نذار اینجا بمونم تا بپوسم
کمکم کن ، کمکم کن
نذار اینجا لب مرگ رو ببوسم
کمکم کن ، کمکم کن
عشق نفرینی بی پروایی می خواد
ماهی چشمه ی کهنه
هوای تازه ی دریایی می خواد
دل من دریاییه
چشمه زندونه برام
چکه چکه های آب
مرثیه خونه برام
تو رگام به جای خون
شعر سرخ رفتنه
تن به موندن نمی دم
موندنم مرگ منه
عاشقم ، مثل مسافر عاشقم
عاشق رسیدن به انتها
عاشق بوی غریبانه ی کوچ
تو سپیده ی غریب جاده ها
من پر از وسوسه های رفتنم
رفتن و رسیدن و تازه شدن
توی یک سپیده ی طوسی سرد
مسخیک عشق پر آوازه شدن
کمکم کن ، کمکم کن
نذار این گمشده از پا در بیاد
کمکم کن ، کمکم کن
خرمن رخوت من شعله می خواد
کمکم کن ، کمکم کن
من و تو باید به فردا برسیم
چشمه کوچیکه برامون
ما باید بریم به دریا برسیم
دل ما دریاییه
چشمه زندونمونه
چکه چکه های آب
مرثیه خونمونه
تو رگ بودن ما
شعر سرخ رفتنه
کمکم کن که دیگه
وقت راهی شدنه
کمکم کن...
امیدوارم که همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
این ترانه اردلان سرفراز حال و احوال امروزی من هستش به یه جایی میون آسمون و زمین نمیدونم چرا پادر هوا هستم اما این ترانه رو خیلی دوس دارم. واقعا صدای مازیار تو این ترانه یه چیز دیگه هست می تونید از اینجا این ترانه رو بشنوید و ببینید که یه ترانه زیبا رو یه آهنگ فوق العاده و یه صدای ناب تا کجا می تونه ببره. از آهنگ فرید زولاند نمیشه گذشت.
این روزا تو این شبای دوس داشتنی بدجوری دلتنگ این ترانه بودم و نمیدونم چه جوری پیداش کردم که لذت شنیدنش بی نهایته.
معراج
در کوچه ای که جز تو
آواز عابری نیست
در دفتری که جز تو
شعری و شاعری نیست
در کوچه باد هرزه است
شعری اگر نوشه
شبگرد مثل خفاش
من ، کور و لال بودم
میلاد را ندیده
رو به زوال بودم
از تو دوباره خورشید
در ذهن من درخشید
در تنی به جای خونم
شعر و ترانه جوشید
شاعر تو بودی ای دوست
گقتی و من نوشتم
دست تو رهبرم بود
نه خط سرنوشتم
میلادم از تو بوده
پیش از تو من نبودم
در من نگفته گم شد
شعری اگر سرودم
یک لحظه سال ها شد
تا عشق را شناختم
گفتی که دردکش باش
گفتی بساز ، ساختم
گفتی که در جوانی
باید که پیر باشی
در عین بنده بودن
بر خود امیر باشی
کنون که خود فراموش
سر تا به پا تو هستم
آزارم از تعلق
بی باده مست مستم
آیا گشوده ای در
بر این همیشه محتاج ؟
آیا رسیده وقت پرواز من به معراج ؟
چی؟ تعجب نکنین، بذارین همین اولی کاری تکلیفم رو باهاتون روشن کنم من داش قیصر هستم و این نوشته رو هم داش اکبر ننوشته اگه به این امید اومدین که بازم نوشته ای از این داداش ما بوخونید. عوضی اومدین. خب دیگه این داش اکبر چند وقتیه بی حوصله شده و حال سیاه کردن و نوشتن رو نداره، هر چی هم میگم چی شده میگه بی خیال بابا(این تکیه کلام بی خیال باباش خیلی وقتها کفرم رو در میاره شیطونه میگه یکی بخوابونم تو گوشش که یه کم آدم شه و دس از این بی خیالیش ورداره).
وضع مملکت هم روبراهه آق محمود (این یه تیکه رو از اکبر کش رفته ام البته با اجازه اش) چپ و راس هر جا میشینه داره آمار ازدواج رو می بره بالا خدا به دادمون برسه ما تو پیدا کردن یکیش داریم تو کوچه علی چپ جفتک می زنیم و آفتاب مهتاب میریم اونوقت این نمایندهها به فکر تجدید فراش واسه ملت هستند به قول آق محمود: واسه بعضی از مردا همین یه همسر هم از سرشون زیادیه. (به مولا خودش گفته به جون این باجناقم که الهی خودم کفنش کنم آق محمود خودش گفته).
راستی خبری از آسید ممد مون شما دارین یا نه؟ واقعا اینم رئیس جمهور شد لااقل عرضه اون بابا اکبرمون رو نداره(یه جریده اجنبی انگار گفته بابا اکبر مثل کوسه انتقام میگیره، میدونم هیچ ربطی نداشت وقت محض اطلاع گفتم) داداشمون بعد از فتح مصلحتخونه حالا رئیس خبره خونه شده و بیا و ببین. انگار آق محمود این دفعه به خبره خونه نرفته واسه عرض ادب واسه همینم بابا اکبر واسه نومه مرقوم کرده: آق محمود باباجان، بالام جان چته؟ چه مرگته؟ دفعه بعد تکرار بشه میدم این محسن جان ادبت کنه.
آق محمود هم رفته به آبجی فاطی گفته که آبجی ببین این داره چی میگه. فاطی جون هم چادر به کمر بسته و با وردنه رفته دم دره مصلحت خونه گفته آهای نفس کش این بابا اکبر و آسید ممد رو باید اعدام کنید(بدبخت این آسید ممد از آسمون تگرگ هم بباره میگن مقصره اونه) حالا اینارو ولش آسید محمود که قرار بود تو خبره خونه معاون بابا اکبر بشه و نذاشتن بشه ناراحن شده و گفته دیگه نمیخوام (آخی بالام جان ناراحت نشو بابا اکبر برات آب نبات چوبی میگیره آ قربونت برم)
بی خیال اینا ناصر خان حجازی رو حال کردین دیدین که حال ژنرال رو تو قوطی کرد تازه اولشه این هفته می زنیم سایپا رو چپه می کنیم تازه این قرمزها با این مربی سوسولشون که هی واسه تماشاچی ها خودش رو لوس میکنه یه چهار تا بازی رو شانسکی و به زور داور و شیر سماور و اگزوز خاور برنده شدن (حال کردین وزن درونی رو ) فکر کردن چی شده داداش هفته نهم در پیشه.
راستی شنیدین که محسن خان نامجو هم از ایران رفت خب که رفت که رفت معین رو عشقه به قول هنرمند عزیز و گرام و والامقام امید: سرتُ بذار رو شونه هام خوابت بگیره/ بذار تا آروم دل بی تابت بگیره(خب چه ربطی داشت؟ به جون خودم هیچی آخه این اکبر دپرس شده و تو این حالت داره این ترانه رو می خونه منم گفت محض اطلاع بگم که وضع این بچه چطوره) اگه واقعا طالب این هستین که کیم آرامش پیدا کنین توصیه میکنم به این چیزها گوش کنین: خدابیامرز آغاسی، جلال همتی (خدا رحمتش کنه)، عهدیه(انگار این یکی زنده هستش پس بی خیال)، زنده یاد سوسن(انگار واسه ارواح عروسی گرفتیم)، شهرام شب پره (خب این چرا زنده مونده؟ به شما چه؟) و اندی (خوشگلا باید برقصن، البته منظور شما نیستش عزیزم زود جو نگیردت که پاشی پشت کامپیوتر کمر قر بدی و سینه بدی بالا خجالت بکش بیشین سر جات )
بینم کاری مونده یا نه؟ خب دیگه ایندفعه رو بالام جان کاری باهاتون ندارم در ضمن یه کم بیائین به داد این پسر برسین. این سومین نوشته ای هستش که بهش دادم اما هر دفعه یه بامبولی سر هم میکنه و اونقدر قیچیش میکنه که از سر و ته مطلب فقط یه اسم خودم میمونه بهش بگین زیاد به نوشته های من گیر نده میگه سیاسی ننویسن سر به سر دخترا نذار(دیگ به دیگ میگه روت سیاه، بگم تو دانشگاه چطوری دخترا رو کنف می کردی پسر؟) بحث آبی و قرمز راه ننداز (ایندفعه چون خودش استقلالی هستش و دیدم که لینکش رو هم گذاشته گفتم یه حالی بهش بدم والا من که از فوتبال خوشم نمیاد خب چه معنی داره یه توپ میندازن وسط بیست و سه نفر دنبالش می دوند خب به هر کدوم یکی یه دونه بدن تا دیگه دعوا نکنن) چشم اکبر جان دیگه امری باشه؟ فقط دست از این رفتارت بردار دوس داریم بازم شعر و ترانه بنویسی و بازم اینجا رو رونقش بدی. منتظرتم .
عزت زیاد
یا مولا علی
داش قیصر
داش قیصر خیلی اصرار میکرد که آپ کنم اما به دلیل اینکه نه از نظر روحی وضعم خوبه و نه وقتش رو دارم که زیاد به نت بیام به قول یکی از بچه های قدیمی میگه این سندروم سربازی یه مدتی بعد خوب میشی. تصمیم دارم کمتر حرف بزنم و بیشتر به آینده بپردازم به هدفی که دارم و اونم اینه که حتما کارشناسی ارشد باید قبول بشم حال و حوصله سیاست رو هم ندارم و حرفهای داش قیصر رو هم به حساب من نذارید مسئولیتش با خودش هست با اینکه با اینگونه نوشتم مخالفم ولی باز برای اینکه بهونه ای باشه که اینجا ساکت و کور نباشه واسه همین اجازه دادم بازم مطلبش بیاد بالا. اگه از دست سربازی راحت بشم خودم چنان طنزی بنویسم تلافی این بیست ماه ننوشتن رو بکنم.
امیدوارم همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
شب من و تو دیگه تموم شده
عمر ستاره میگه حروم شده
سپیده تیغ رو مهتاب کشیده
خورشید خانوم لب به لب بوم شده
اما هر چی سعی کردم نتونستم ادامه بدم به فکر ترانه «رویای آبی» هاتف بودم که بیقه کاغذ رو با ترانه واره زیر پر کردم میدونم زیاد مث ترانه نیست نه قافیه های خوب داره و نه وزن و آهنگ جالبی داره یه ترانه ای که حتی نمیشه گفت
دیشب یه پست نوشتم اما بعدا پشیمون شدم و پاکش کردم دلیلش هم این بود که زیادی خودخواهانه شده بود. واسه همین تصمیم گرفتم که نباشه و امشب که یه شب عزیز و دوس داشتنی هستش یه نوشته و مطلب خوب بذارم.
دوس داشتن این شب هیچ ربطی به جایی که الان هستم ندارم من از موقعی که «بوی تنهایی» رو شنیدم عاشق تر شدم.
به سهم خودم این شب و روز فرخنده رو به همه منتظران آن « حاضر همیشه غایب » تبریک میگم.
دیشب بعد از مدتها تونستم به اورکات برم و دیدن این سایت جالب برام نوستالژی غریبی داشت و یادآور دوستان و کسانی شد که روزی روزگاری باهم داشتیم. به همین خاطر تصمیم گرفتم یادی از این دوستان بکنم (که بعضا پروفایلشون به دلیل فیلترینگ و عدم سر زدن به آن توسط خود سایت پاک شده)
حسین زمان: هنوز هستش و هنوز دوستتر میدارم و هنوز باهم در ارتباطیم و اتفاقا امروز عصر باهاش در مورد برگزاری برنامه دیشب صحبت کردیم ولی حیف که همیشه سرش شلوغه و نمیشه زیاد صحبت کرد ولی با اینحال همیشه پذیرای مزاحمتهای من بوده و خیلی نکته ها از صحبتهاش یاد گرفتم.
توکا نیستانی: الان دیگه وبلاگ نویس شده با اینکه هر از گاهی یه تماسی باهم داریم اما خیلی مشتاقم که دوباره ببینمش و از مصاحبت باهاش لذت ببرم.
بزرگمهر حسین پور و سیما حق شناس: یه زوج خوشبت که خیلی باهم مچ هستند کسانی که این دوتا رو از نزدیک ندیده باشن می دونن که من چی میگم. حیف که بزرگمهر پروفایلش رو خودش پاک کرده ولی همسرش هنوز هستش و من خیلی دنبال این هستم تا وبلاگش رو پیدا کنم و بخونم.
امیر مهدی ژوله: به قول خودش ژولیده ترین امیر مهدی دنیا هستش خیلی وقته که ازش بی خبرم تا اونجایی که میدونم این چند وقت پیش با مهران مدیری سر ضبط «گنج مظفر» بودش.
زینب زمان: سه سال پیش این روزا یه خواهر خوب پیدا کردم که خیلی در حقم مهربونی کرد و کمکم کرد با اینکه هیچ وقت ندیدمش و همیشه با ایمیل و چت باهم در ارتباط بودیم اما انگار سالهاست که می شناختمش. البته متاسفانه بعد از اتفاقاتی که دو سال پیش سر قضیه سایت «گزگ» براش پیش اومد دیگه دور اورکات رو خط کشید(اورکات هم پروفایلش رو پاک کرد) و خیلی به ندرت دیگه چت میکنه ولی خب هر از گاهی، ماهی، سالی با ایمیل از حال و احوال هم مطلع میشیم. امیدوارم که هر جا هستش آبی و سرفراز باشه.
لیلی نکونظر: هنوزم هستش وبلاگ هم داره اساسی دو سال پیش تو گرمای انتخابات اومده بودن ارومیه و یادش بخیر که بعد از برنامه جشن چلچراغ چه همهمه و زد و خوردی رخ داد پگاه آهنگرانی (امیدوارم که هر چه زودتر سلامتیش رو بدست بیاره) هم بود به همراه محبوبه حقیقی و امیر مهدی ژوله و بزرگمهر و هوتن ابوالفتحی( هوتن هم پروفایلش حذف شده).
هانیه بختیار: اونم وبلاگ نویش شده اما حیف که الان در غربت هستش آرزو می کنم کسی که با نوشته های «به رنگ خدا»یش در 40چراغ گرمی دلامون بود زودتر به وطن برگرده.
هادی مرتاض: این روزا تهران هستش و میدونم که تو کیش براش خیلی خوش مییگذره که دیگه سری به ما نمیزنه.پروفایلش هنوز پابرجاست.
حامد خلوصی: سربازیش تموم شده اما اونم تهرانی شده (خب دو تا از یاران تهرانی شدن منم بعد از نه ماه دیگه میام) و داره تو یه شرکتی کار میکنه.یادم باشه یه اس ام اس بهش بزنم.
دکتر امیر جلایی: خیلی وقته که ازش خبر ندارم شماره اش رو گم کردم باید هر جور شده پیداش کنم. امروز آی دی اش رو پیدا کردم امیدوارم که اونم مثل پروفایلش حذف نشده باشه.
بچه های دانشگاه و ماشین آلاتی و آب:محمد رضا اسکندریون(هنوز پروفایلش پابرجاست نمیدونم بعد از سربازی چیکار میکنه)، حسن غفاری(اونم ازش خبر ندارم پروفایلش حذف شده)، مجتبی نوری(تو نیروی دریا سرباز هستش اما پروفایلش هنوز پابرجاست)، کوشا و کاوه شهیدی(پسران استاد عزیزم دکتر شهیدی که هر دو تاشون پروفایلشون حذف شده) حسین مشکات(الان تو تراکتور سازی ارومیه مشغوله و اونم به سرنوشت حذف شده ها مبتلا شده)، الشن نیوشا(بعد از فوق لیسانس ساکن تهران شده و مشغول کار هستش و اونم جزو حذف شده هاست)علی محمد نیکبخت (الان دانشجوی دکتراست و متاسفانه اونم به دیلیت شده ها پیوسته).
خیلی های دیگه هم بودند که از کشورهای مختلف بودند که زیاد باهاشون در ارتباط نبودند. تازه پروفایل خود اصغر هم جزو حذفی هاست(البته واسه اون این چیزا زیاد اهمیتی نداره آخه من خودم ایمیلش رو براش چک میکنم بر خلاف من زیاد خوره اینترنت نیست اما وبلاگ خون خوبی هستش و همیشه وبلاگهایی رو که من از سر بی حوصلهگی باز کردم اون می خونه و از مطالب جالبشون فیش تهیه می کنه و هنوزم تعدادی از اون یادداشتها رو تو کامپیوتر داریم.)
بهرحال تازه قیافه اورکات هم عوض شده و دلنشین تر شده و چقدر این نوستالژی غریب رو دوس دارم امروز من به گذشته ها برگشتم و خاطره های خوش فراوونی برام زنده شدند. از جشنواره ایران ما تا اولین کنفرانس ماشینهای کشاورزی، از خاله زنک بازیهای بچه ها تا انتشار نشریه های مختلف، اورکات جان ازت ممنونم که امشب شادم کردی.
این روزا یکی دو تا آلبوم بدجوری هواییم کرده یکی کاست ستاره بازی ستار هستش که ترانه سراش اردلان سرفراز و آهنگسازش فرید زولاند هستش که خیلی دوس داشتنی هستش و بی نهایت دوسش دارم و دیگری آلبوم شانه هایت با صدای مرحوم هایده هستش که بازم ترانه سرای این آهنگ اردلان عزیز هستش تازه از بعضی از ترانه های استاد گلپایگانی هم نمی تونم بگذرم بخصوص آلبوم دل ای دل که به نظرم خیلی فوق العاده هستش.البته اینم باید بگم که بعد از مدتها آلبوم «مرد تنهای شب» حبیب هم حال زیادی بهم میده، ببخشید که زیادی قدیمی شدم ولی باور کنید که با ترانه ها و آهنگهای جدید حال نمی کنم.
امیدوارم که همیشه در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
بعضی وقتها از سر بیکاری می نشستم با فتوشاپ واسه خودم کاغذ دیواری و پوستر طراحی میکردم. امروز تو گشت و گذار تو کامپیوترم چشمم به این عکس افتاد دیدم که جالبه. واسه همین امروز اینو اینجا گذاشتم. دکتر حرف جالبی زده و من هنوز به این حرفش فکر میکنم و اینکه چقدر میتونه تو این زمونه صادق باشه.
بعد از ده روز سخت و اعصاب خردکنی بازم اومدم. امروز خیلی دوس دارم که کمتر گله کنم اما شاید تا آخرش نتونم دووم بیارم.
اول از همه دوستانی که بهم لطف داشتند و ضایعه درگذشت مامان بزرگم رو تسلیت گفتند و به نوعی دلداریم دادند تشکر کنم بخصوص که ناصر و میرهادی عزیز که در مراسم تشییع هم اومدند بسیار سپاسگزارم . بقیه دوستانی که چه با اس ام اس و چه با ایمیل و چه با کامنتهایی که گذاشتند نیز متشکرم (تا اونجایی که میشد تو این یکی دو ساعته به همه دوستان سر زدم و ازشون تشکر کردم و و به بقیه هم ایمیل زدم)
متاسفانه تو این ده روز فرصتی برای اومدن به نت نداشتم سه چهار روز اول که درگیر مراسم بودیم و درست از فردای اون هم یه ماموریت کاری برام پیش اومد که تا شنبه هفته بعد هم ادامه خواهد داشت و الان هم یه مرخصی گرفتم و دارم می نویسم و الا از هفته بعد قول میدم که بیشتر تو این محیط باشم و به دوستان هم سر بزنم. به اکثر دوستان تو لیست لینکهام سر زدم اما فرصت نکردم که کامنت بذارم فقط پرینت مطالبشون رو گرفتم تا سر فرصت خوب بخونم. امروز تولد یکی از عزیزترین کسانی هست که تو زندگیم بوده است
هر سال واسش یه ترانه هدیه می دادم اما امسال فرصت نکردم یه ترانه ناب براش بنویسم به همین خاطر از قدیمی های خودم و یه ترانه ای رو که چند وقت پیش نوشتم رو تقدیم بهش می کنم که خیلی بهش «مدیونم»:
مدیون
من به چشمت مدیونم که
چراغ شب تارم شد
مدیون ناز صداتم
که آهنگ گیتارم شد
عکس تو به قاب قلبم
به سادگی خونه کرده
نمی گذرم از نگاهت
که واسم تسکین درده
به چشم سیاهت قسم
با تو دلباخته ترینم
به ناز گیسوات قسم
بی حضورت من غمینم
کاش میگفتم دوست دارم
ولی زبونم بند میاد
تو این همه عشق و تردید
دلم همش تورو میخواد
از تو فقط همین مونده
ترانه ای زیر بارون
غزل پاک اون اشکات
همیشه هست ورد زبون
با تموم دلخستگیم
هر جا بری باهات میام
اگه میگم دوست دارم
آخه فقط تورو میخوام
«اکبر یارمحمدی»
امیدوارم که همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی