عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون بجا می مونه
طرفهای ساعت هفت بود که از اتاقم اومدم بالا ساناز بهم گفت مامان میگه بابا رو پیدا کنید و بیائید، وضع مامان بزرگ خوب نیست. خودم گوشی رو گرفتم و دو سه بار به بابا زنگ زدم ولی جوابی نیومد، زنگ زدم به مامان از شت تلفن صدای «وای مامان» خاله رو شناختم دیگه پاهام سست شدند وقتی هم که مامان با بغض گفت وضع مامان بزرگ خوب نیست زود بابا رو پیدا کنید، دیگه فهمیدم که همه چی تموم شده قبل از روشن کردن ماشین پشت فرمون زار زار گریه کردم بعد هم همراه ساناز با چشمانی اشک آلود راهی خونه دائی حافظ شدیم. از شهرک شهریار تا شهرک فرهنگیان رو نمیدونم تو چند ثانیه رفتم(میدونم که به دقیقه نرسید) تا رسیدیم به اتاق مامان بزرگ و دیدن اون ملافه سفید رو صورتش دیگه از کسی خجالت نمی کشیدم زار زار می گرستم. آره مامان بزرگ رفته بود اون نازنین رفته بود و ما رو تنها گذاشته بود. رفته بود پیش آقاجون که هفده سال پیش رفته بود و به قول فرشید «امشب خوش به حال آقاجون». سختتر این بود که مجبور شدم به اصغر این خبر رو بدم من هیچ وقت نمیتونم خبر بدی رو به کسی بدم وسط حرفام بغضم ترکید و بقیه رو بابا گفت. اصغر هم شبونه از پیرانشهر اومد.
الانم که دارم اینارو می نویسم تا شاید با اشکام و نوشتن خالی بشم. خدائیش دائی جعفر، دائی جواد، دائی حافظ و مامان و خاله سیمین مثل دسته گل از مامان بزرگ نگهداری می کردند. ولی چی میشه کرد تقدیر اینجوریه.
فکر نمیکردم آپ بعدی من بعد از مریض احوالی مامان بزرگ، حکایت رفتنش باشه.
تو چند ساعت بچه ها با اس ام اس و تلفن بهم تسلیت گفتن و خیلی بهم تسلی دادند اما یکی بود که آرامش عجیبی بهم داد، (خودش میدونه کیه) ازت ممنونم.
امیدوارم که همیشه آبی و عاشق و سرفراز باشید/ یا علی
دیشب با دیدن وضع مامانبزرگم دیگه طاقت موندن تو اونجا رو نداشتم اعصابم بهم ریخته بود از امروز صبح تو اداره سعی میکردم که نشون بدم هیچ اتفاقی نیفتاده ظهر هم بدون اینکه میلی به غذا داشته باشم رو تختم دراز کشیده بود و به خودم و آینده فکر میکردم عصری بابا می گفت که دکترا جواب کردند، هیچ دلم نمیخوادجای مامان باشم من حتی به خیالمم نمیتونم راه بدم که یه روزی بدون مامان زندگی کنم اما حالا اون و خاله هر روز و شب از مامانبزرگ پرستاری میکنن. نمیدونم ولی این روزا احوالم خرابه. از طرفی اصغر زنگ زده و میگه اکبر چرا کسی راستش رو به من نمیگه بگو چی شده؟ با اینکه برام سخته دلداری میدم که هنوز اتفاقی نیفتاده، خیلی سخته. با اینکه برام سخته اما امیدوارم نوشته پائین رو حتما بخونین و خوب قضاوت کنید.
وحشگیری بصری
بعد از ظهر از خونه زدم بیرون به هر کی که زنگ زدم گفت نمیتونم بیام با اینکه زیاد اهل خیابون گردی نیستم ولی یهو خودم رو وسط خیابونای شهر دیدم نمی دونم چرا اینقدر وحشی شدیم. چه اتفاقی افتاده این همه وحشیگری بصری بدم میاد دخترایی که بزک کرده و مانتوهای بدن نما پوشیده اند بگیر تا پسرکانی که با چشمانشان آنها رو می خوردند و اینان نیز لذت می بردند که چیزی برای عرضه دارند. من مخالف آزادی نیستم و حتی حجاب رو یه مسئله شخصی و اختیاری هر کس میدونم و معتقدم تو جامعه ما مسائلی مهمتر از حجاب و پوشش هستش که باید بهشون پرداخت به همین خاطر هم هستش که معتقدم اونقدری که تو قرآن به نماز و زکات و غیبت و دروغ پرداخته و امر و نهی آنها رو جزو واجبات قرار داده در مورد حجاب اینگونه نبوده. اما از این وحشیگری بصری بدم میاد. این و اون رو بهم نشون میدیم و میگیم پاچه رو نگاه کن و یا چه میدونم فلان جاش رو ببین و یا ببین چطوری راه میره، انگار تنش برای ..... میخاره. اینا ادبیات رایج در خیابوناست.
من خودم تنهایی اتاقم رو بیشتر از این خیابونگردی دوس دارم به همین خاطر به ندرت پیش میاد که بعد از ظهر ها بخوام خیابونارو متراژ کنم اما امروز از بیرون اومدنم پشیمون شدم حتی توانی برام نمونده بود تا جواب تیکه های دو سه تا دختر رو هم بدم. نمیدونم چطور شد که یهو جلو سبز شدند انگار تنشون خارش داشت و من اتفاقا داشتم با ناصر تلفنی حرف میزدم ابتدا به گوشی موبایلم چسبیدن بعدش هم چرندیات دیگه ای که بلغور می کردند. سرمو بالا گرفتی و با بی اعتنایی رد شدم اما برای خودم متاسف شدم از اینکه دیدم که اون وحشیگری بصری فقط در پسرا نیست و دخترا هم بعضا هیزتر از پسرا تشریف فرما داشتند.
نمیدونم ایراد از کجاست؟ ولی مطمئنم که این انتخابات زیاد مهم نیست مهم این راهی هست که نسل جوان این کشور در پیش گرفتند و اونم تیشه به ریشه زدن تموم باورها و فرهنگ ملی و اسلامی مون هستش. از تمسخر یه پسری که ته ریش داره تا دختری که مانتوی تنگ پوشیده همش از یه سرچشمه میخوره و اونم اینه که ما داریم وحشی میشیم. تمامی مسائلمون رو از منظر س!ک!س (اسمش رو اینطوری ننویسم وبلاگم به جایی میره که عرب نی انداخت) می بینیم و این یعنی یه زلزله فرهنگی 13 ریشتری که از زلزله ای که در آینده ممکنه تو تهران بیاد و خسارات مالی و جانی بیشماری به جا بیاره خطرناکتر و هولناکتر و سهمگینتر هستش و جبران خسران آن نیاز به سالها فرهنگ سازی داره.
هر چیز جدیدی که اومد رو ممنوع کردیم بدون اینکه جایگزینی براش پیدا کنیم در عوض راههای دور زدن ممنوعیت ها رو ملت باهوش ایرانی پیدا کردند و به راحتی زدن به خاکی و کسی هم نتونست جلوشون رو بگیره. دور از چشم پلیس سبقت غیرمجاز گرفتیم و پدال گازش رو گرفتیم و با سرعت نور از کنار اصالتهامون گذشتیم و کسی نتونست به گرد پامون برسه.
بازم میگم به آزادی فوق العاده متعصبم اما این چیزی که داره تو جامعه ما رخ میده فقط یه فاجعه هست. خسارات این فاجعه مطمئنا از بمب اتمی که تو هیروشیما منفجر شد صدها برابر بیشتر هستش.
باید خودمون جلوی این وحشیگری رو بگیریم. از این همه هیزبازی دست برداریم هر دختری که از خیابون رد میشه رو مثل خواهر و مادر خودمون بدونیم و با نگاهامون اونارو نخوریم و بدتر اینکه در مورد چیزی که دیدیم اظهار فضل نکنیم و به زن به عنوان یه جنس نگاه مشتری مدارانه نداشته باشیم.
من بلد نیستم مثل بقیه حرفامو با ادبیات و قاعده خاصی بنویسم و به این گونه راحت نوشتن عادت دارم چون از دیدن مقاله هایی با حرفهای قلمبه سلمبه همگی خسته شدیم. پس طرز نوشتنم رو حمل بر بیسوادی نگیرید هم نیست چگونه نوشتم مهم اینه که چی نوشتم.
انگار زود به زود نوشتن عادتم شده، خب چیکار کنم اینروزا شوق نوشتن دارم به هر بهونهای می خوام داد بزنم و های و هوی کنم و شادی کنم. دلم یه عروسی توپ میخواد که کلی از شادی برقصم.
همین امشب هم از سر مستی دولت عشق میخواستم ترانه ای عاشقانه و رمانتیک بنویسم و اینروزا چقدر «تکیهگاه» امید رو گوش دادم و کلی لذت بردم با «غریبه آشنا» گوگوش صفا کردم اساسی که حد و مرزی نداره. اعتراف می کنم که این ترانه «حسرت» تحت تاثیر ترانههایی نظیر تکیهگاه و غریبه آشنا هستش و خوشحالم که این ترانه اینگونه از آب در اومد.
گلایه
بده دستاتُ به دستام
هرم نفساتُ میخوام
تکیه گاه گریه هام باش
تا پای جون باهات میام
تو بذار آروم بگیرم
به مامن گرم تنت
برم به سوی آسمون
از عطر خوش پیرهنت
تو به من نزدیکتر از من
نگیر سایهتو از سرم
حوصله کن گلایه هامو
ای همیشه همسفرم
گوش بده ترانه هامو
هنوز آهنگ اسم توست
تو قفل لبامو وا کن
که بسته به طلسم توست
عزیزم، من که هنوزم
در حسرت لبخندتم
منو تنها نذار تا
ندیدنت بشه عادتم
هنوزم در پی توام
تا بوسه به دستات زنم
داد بزنم تا بدونن
اون که عاشقته، منم ... منم
«اکبر یارمحمدی»
این روزا کارم سبکتر شده و به یه جایی منتقل شدم که دور و برم زیاد شلوغ نیست از همین روزا هم جدی تر به درس و کتاب می خوام بپردازم آخه دلم برای دانشگاه و درس و شب امتحان و فرجه های آخر ترم خیلی تنگ شده بخصوص برای شیطنتهای دانشجویی دلم یه ذره شده هر طوری که شده امسال باید از ارشد قبول بشم و میدونم که میشم.
امیدوارم که همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
از دیروز که دندون درد امونم رو بریده تا امروز که بعد از کشیدنش کلی عذاب کشیدم، تازه خودشم دندون عقلم بود. اما تو خواب سر ظهر به یاد یه ترانه قدیمی آذری افتاده بودم که یه سال پیش تو یه عروسی شنیده بودم و خیلی دوس دارم که اگه کسی اونو داره واسم ایمیل کنه و یا اگه آدرسی هست که بشه دانلود کرد، لینکش رو برام بفرسته.
بعد از کلی جستجو تونستم متنش رو پیدا کنم البته تا حدودی هم ترجمه کردم اما شنیدنش یه چیز دیگه است از دوستان ترک زبانم خواهشمندم که با کمکشون منو مسرور کنن.
سیزه سلام گتیر میشم
سیزه سلام ، سیزه سلام گتیرمیشم
برای شما سلام، برای شما سلام آورده ام
گؤی خزرین کناریندان ، گؤزل اوتلار دیاریندان هئی...
از کنار خزر آبی ، از دیار و سرزمین علف های زیبا
ساوالانین ووقاریندان ، کور اوغلونون نیگاریندان
از وقار ساولان، از نگاه مردانه کورواوغلی
سیزه سلام ، سیزه سلام گتیرمیشم
برای شما سلام، برای شما سلام آورده ام
قوچ نبی نین هجریندن ، هجریندن
از دوری قوچ نبی از هجرش
ستارخانین هنریندن ، هنریندن
از هنر ستارخان از هنرش
بهرنگی نین شهر یندن ، دان اولدوزلو سحریندن
از شهر بهرنگی،از ستارهای سحریش
سیزه سلام ، سیزه سلام گتیرمیشم
برای شما سلام، برای شما سلام آورده ام
قاطار قاطار دورنالاردان ، یاشیل باشلی سونالاردان هئی...
از صف درناهای مثل قطار ، و از پرنده های سر سبز(اردک)
آتالاردان ، بابالاردان ،آغ بیر چکلی آنالاردان
از پدران بزرگ،از پدرها، از مادران رو سفید
سیزه سلام ، سیزه سلام گتیرمیشم
برای شما سلام، برای شما سلام آورده ام
سرین سولو بولاقلاردان ، بولاقلاردان
از چشمه های سرد
یاشیل یارپاق بوداقلاردان ، بوداقلاردان
از بوته های سبز برگ درختان
لاله رنگلی یاناقلاردان ، بال سوزولن دوداقلاردان
از گونه های لاله رنگ ، از لب های شیرین مثل عسل
«یعقوب ظروفچی»
همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
من رو به قبله گل سرخ با وضوی باران به نیت تو نماز عاشقی رو بپا می دارم :
باران
به زیر باران می روم
به خود خدا می رسم
به تشویش بوسه عشق
با تو به کجا می رسم
با تو ماندنی ترینم
ای سوگند ترانه ها
بارانی ترین عاشقم
ای مرغک تک و تنها
ببخش اگر ساده رفتم
که رفتن تقدیر من بود
هر جا که تنهاتر بودم
ترانه اسیر من بود
ای ترانه ناز دلم
با من بارانی ترین باش
به چشمان منتظرم
آرزوی آخرین باش
تمثیل یک اسطوره باش
ای فسون ترین افسانه
باران آسمانم باش
ای سکوت آشیانه
به زیر باران می روم
در کوچه های بی کسی
به خود خدا می رسم
تو بغض بی همنفسی
«اکبر یارمحمدی»
دوس داشتم واسه میلاد مولا علی و روز پدر یه ترانه و یا شعری بنویسم اما اونقدر خستهام و فکرم مشغول هستش که نمی تونم تمرکز داشته باشم. واسه همین فقط یه حرفها و یه چیزایی رو میگم که بتونم اینجا بگم.(خودمم نفهمیدم که آخر این جمله رو چطوری جمع و جور کردم)
شاید منم وقتی که به سن بابا رسیدم اخلاقم اینطوری بشه، دلولپس بچه هام باشم، با اونا اختلاف سلیقه پیدا کنم، بیشتر درگیر کار باشم و شاید فرصت کمی داشته باشم که بتونم به حرفاشون گوش بدم. اصلا هم دور از انتظار نیست متاسفانه الان بین دو تا نسل خیلی ساده فاصله میفته و کمتر میتونن همدیگه رو درک کنن. اتفاقی که برای خیلی از خانواده ها میفته و این بعضا ناشی از دیدگاهی هست که نسل قبلی و بزرگتر نسبت به نسل بعدی و کوچیکتر داره و اونم کسب تجربه در طول سالیان عمر بوده که به یه نوعی برای اونا مصونیت اخلاقی ایجاد میکنه و انتظار دارن که نسل بعدی حتما رهرو و حرف شنوی اونا باشن در حالی که نسل کوچیکتر به دلیل داشتن ارتباطات جمعی ( دوستان و کتاب و اینترنت و مجلات و مطبوعات) این حق رو برای اونا قایل نیستند و خودشون رو با این توجیه که همه اطلاعات و تجربیات اونا رو با دو تا search کردن در گوگل و کلیک کردن روی اون می تونند به سادگی به دست بیارن.
الان هم حکایت من و بابا همینه، با اینکه بابا یه فرد تحصیل کرده و فرهنگی بوده اما همیشه عقایدی داره که برای من قابل تحمل نیست، یکی اینکه میگه در مقابل هر حرفی نباید جواب بدی و ارزش اینو نداره که کسی که کمتر از خودت میفهمه و به اون چیزی که اعتقاد داره عمل نمیکنه دهن به دهن بشی، خیلی وقتها می بینم حق با باباست اما بعضی وقتا در مقابل حرف زور نمی تونم سکوت کنم و همین عدم سکوت من باعث میشه هر از گاهی با بابا سر همین بحث کردن من، حرفمون بشه و بشینم و تا چند دقیقه گوش به نصیحتهاش بدم، نمیدونم شاید حق با باباست...
شاید مهمترین اختلاف من و بابا سر رانندگی هستش، من نوع خاصی رانندگی میکنم و به طرز جنون آمیزی به سرت علاقه دارم اما بابا همیشه میشه که سرعت عامل حادثه است و ازش اجتناب کنید، نمیدونم شاید حق با باباست...
همیشه سر دیر اومدن و اطلاع ندادن از وضعیت مکانی خودم باعث بحث باهاش میشه من یه اخلاقی دارم که از جواب دادن و پاسخگو بودن خوشم نمیاد و دوس ندارم در مورد اینکه چیکار میکنم به کسی حساب پس بدم اما همیشه بابا دلنگرونم هستش که کجا میرم و چرا دیر وقت خونه میام، نمیدونم شاید حق با باباست...
اما اینا باعث نمیشه که دوسش نداشته باشم همیشه برای من بابا مثل یه قدیس و یه صنم بوده که قابل پرستش هستش و کسی نمی تونه جای اونو واسه من بگیره. به دلیل داشتن تحصیلات دانشگاهی، و داشتن عقاید روشنفکری همیشه منو تشویق به مطالعه و ادامه تحصیل کرده، شاید یه روز بخوام کار با اینترنت رو بهش یاد بدم و اگه بدونه که اینترنت و وبلاگ هم چه مزایایی داره حتما بازم تشویقم میکنه که ادامه بدم اما با اینکه بازنشسته شده اما از بس خودش رو مشغول کرده که هیچوقت، وقت نمیشه که این چیزا رو بهش یاد بدم.
یه سال عیدی بهم گیتار داد، یه سال هم بهم کامپیوتر گرفت و همیشه طوری باهام رفتار کرده که احساس مرد بودن بکنم. شش سال پیش با قبولی تو دانشگاه واحد من و اصغر رو از هم جدا کرد و یه خط تلفن داد تا خودمون کم کم معنای زندگی مستقل رو بفهمیم.
خیلی دوسش دارم.
بابا جون روز مبارک
میلاد عاشقترین مرد روی زمین، مولای دلها، پناه دلتنگیام «علی مرتضی» بر همگی دوستداران پاک سیرتش مبارک باد
قابل توجه کسانی که مسلمونی رو در ریش و پشم می بینند
اینم استفتا از آیت الله صانعی در مورد ریش تراشی:
سوال: آیا تراشیدن ریش با تیغ و یا ماشینهاى ریش تراشى که از ته، محاسن را مى تراشد، جایز است یا خیر؟
جواب: حرمتش به نظر این جانب معلوم نیست و آثار حرمت بر آن بار نمى شود، هرچند احتیاط در ترک، مطلوب است.
خب، خب به جمالتون من داش قیصر هستم یکی از رفقای قدیمی همین داش اکبر گلمون، از امروز تصمیم دارم از این وبلاگ سوءاستفاده کنم و واستون از خیلی چیزا بگم. فکر بد و بیراه هم به مخیلتون را ندین که میونمون بدجوری شیکر آب می شه. فقط محض رضای اوس کریم دارم این خط خطیا رو واستون مرقوم می کنم. نبینم و نشنوم که راپورت و دوسیه مارو به امور ارشادیه محترم بدین که دیگه مجبورم با داش فرمون بیام و خدمتتون برسم.
یادش بخیر اون قدیما مردونگی و جوونمردی و مروت و از این حرفا واسه خودشون حرمتی داشتند مگه پاسبونی جرات می کرد که به آبجی آدم نیگاه چپ بکنه. اما این روزا نظمیه و نظمیه چی ها نمی تونن دزد و قاچاقچی و قاتل و آدمکش بگیرند و ببرند نظمیه، چپ و راس میان به پاچه و صورت و زلف آبجی های محترمه ما گیر میدن؛ عزیز من، داش من مگه تو خواهر و مادر نداری مگه تو قرار نیست بری این دانشجو نماهای بی همه چیز رو که شونصد ساله که دانشجو هستن و هر 18 تیر ماه میان و شعار از خودشون در میکنن رو بگیری و به حسابشون برسی. (در ضمن تا یادم نرفته و برای جلوگیری از بسته شدن زخمه توسط وزارت ارشادیه و وزارت تیلیفنچی باید بگم که انرژی هسته ای حکم مسلم ما بید؛ ننه، قیصر جون مگه هزار دفعه بهت نگفتم این سی دی برره رو کم نگاه کن بدآموزی داره برات).
آخ اوس کریم این جمعه شبی یه کاری کن که این بانو چویی دست از سر یانگوم جان ورداره. دِ زنیکه هر کاری می کنه و هر بلایی سر این دختر معصوم میاره و اونوقت ملت نشستن بر و بر نیگاه می کنن و چیزی نمیگن اگه خدا بیامرز نرگس بود، یادتون که هست ملت از بس دعا کردن شوکت افلیج شد و افتاد گوشه خراب شده خودش. ( اکبر : آخه داش قیصر جان یانگوم چه ربطی به مساله و مشکلات روز مردم داره؟)
این داش اکبر داشت برام از مشکلات بنزین می گفت و نمی دونست چیکار کنه باید واستون بگم آخه داداش من تو که تو خونه دو تا ماشین داری چی میگی همین امروز صبح اومدی دنبالم و رفتیم به چیچست تا اونم با چی،با پرشیا. از اونجایی که امروز فوقالعاده رانندگی می کردی و می گفتی جرات خراب کردنت رو ندارم باید بهتون بگم که این داش اکبر به شوماخر گفت زکی. سر این پیچها چنان می پیچید که انگار نظمیهچی ها دنبالش کردن، نه بابا مزاح فرمودیم زیاد رانندگیش بد نیست اگه دفعه اول زنده موندی واسه دفعه بعد توبه میکنی که سوار ماشنینش بشی.
خب جونم براتون بگه داداش من اگه بنزین نداری خب که نداری من چیکار کنم مگه من میتونم تو امور دولتی دخالت کنم و اونوقت وزارت نفتیه از من شیکایت کنه و مثل ایلنا این زخمه رو هم ببندن. داداش سری که درد نمی کنه رو دستمال یزدی نمیبندن.
مخلص همگی
داش قیصر
متن بالایی رو که مشاهده کردین یکی از دوستان صمیمیم نوشته است. از اونجایی که دوس نداره اسمش فاش بشه به پیشنهاد من از نام داش قیصر استفاده می کنه. البته قرار نبود که ادبیاتش هم اینگونه باشه اما برای اینکه کمی هم نمک داشته باشه از اون ادبیات استفاده کرد. هر از گاهی ازش خواستم که برای وبلاگم از این نوشته هاش واسم بده. نثر خوبی داره و طنزش هم جالب هستش. نمیدونین خودم خیلی دلم برای طنز نوشتن تنگ شده اما حیف که دست و بالم بدجوری بسته شده البته تا آخر امسال شاید بتونم یه کاری کنم. این هفته اگه خدا بخواد قرار یه اتفاقی بیفته اگه اونطور که خودم میخوام پیش بیاد خیلی خوب میشه.
در مورد اون مطلب که آخر نوشته قبلی نوشته بودم بعضی از دوستان دلگیر شده بودند اما باید بگم که کامنت گذاشتن من تو وبلاگ دخترایی که فقط با یه اسم کوچیک می نویسن و شناخته شده نیستند و تازه مجرد هستند برای خود من دردساز میشه و از کامنتهای من تعبیر بدی میشه و هیچ ربطی به zz بودن و این حرفا هم نداره.
در ضمن بعضی از دوستان گله می کنند که چرا به مسائل شهر خودم نمیپردازم دلیلش اینه که من بیشتر از اینکه حس کنم اهل چه قوم و چه ایلی و چه شهری هستم بیشتر ایرانی هستم و قبل از اون هم یه انسان هستم و ترجیح میدم زیاد وارد این مسائل نشم و الا در مورد مسائل ارومیه خیلی حرفاست که می تونم بگم اما ترجیح میدم به صورت حضوری با بقیه دوستان و همشهریان وبلاگ نویس مطرح کنم. در ضمن بقیه دوستان با قلمی بهتر و شیواتر از من می تونن در این مورد بنویسن و از اونجایی که زبون من پر از نیش و کنایه هستش اگه بخوام حرفی بزنم یحتمل به چندتایی بر خواهد خورد پس کمتر در این زمینه صحبت کنم بهتره.
قرار بود توضیحاتم کم باشه اما چه کنم که این مطول نویسی رو نمی تونم ترک کنم.
در پناه حضرت حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/یا علی
آرزوی آخرین
ای که تو آرزوی آخرینم
به ایمان خوابتت مومن ترینم
سر طواف کعبه عشق تو
جان سپارتم ای تو نازنینم
نگو که باز دل به جاده سپردی
ترانه هامو از خاطرت بردی
باور ندارم هنوز بی تو موندم
من موندم و تو به عشق جون سپردی
رفتنت تقدیر آئینه ها نبود
شکستش قسمت ترانه ها بود
هجرت ریتم و اشک و ترانه ساز
نصیب من زخمی تنها بود
با صدای من غریبه تر نباش
نجیب ترینم به سکوت هر شب
به سکوت این چاه نامطمئن
نشسته بر لبم نجوای یا رب
«اکبر یارمحمدی»
در ضمن من از کامنت گذاشتن در وبلاگ خانومهایی که هویت واقعی ندارن معذورم و لطفا از این جمعیت کثیر وبلاگستان می خوام من یکی رو فاکتور بگیرن و از اظهار لطف در مورد من و وبلاگم و زخمه خودداری نمایند.
عزیزم در خلوت حضرت عشق، عاشق و آبی و سرفراز باش/ یا علی
بعضی از دوستان در مورد گزارش نشست وبلاگ نویسان گلایه داشتند که چرا اینطوری؟ اما باید خدمتتون عرض کنم که من نه روزنامه نگارم و نه آدم سیاسی و این چیزی هم که نوشتم دیدگاه من بود اونم به یه زبان ساده و وبلاگی نه به یه زبان رسمی و ژورنالیستی.
اما چرا دیگه ترانه نمی نویسم؟ به دلیل اینکه من ترانه هامو برای مجوز گرفتن به شورای شعر و وموسیقی واگذار کردم که در بررسی یه تعدادی از اونا، به این ترانه ها مجوز آهنگسازی و انتشار داده اند و از اونجایی که در حال حاضر ترانه مجوزدار خیلی خواهان داره ( میگن پول خیلی خوبی میدن ولی ما که هنوز چیزی ندیدیم) منم تصمیم گرفتم از انتشار ترانه هام در اینجا خودداری کنم.
ولی برای خالی از عریضه نبودن یه تیکه هایی از ترانه ای رو که نزدیک دو سه هفته هست دارم مینویسم رومیارم.
از حال خودم خنده ام میگیره
به این همه امید و خوش باوری
از این رفاقتهای خنجر به دست
دلکم بگو کجا پناه می بری
یکی با تیغ کین زخمیم کرده
رسم نارفیقی رو خوب بلده
اینجا قیصر کشونه نازنینم
حکم این عاشقی، حبس ابده
دلتُ خوش نکن به رسم دنیا
مردونگی تو سینه قبرستونه
به جواب تموم اون خوبیاتون
دشنه نامردی تو سینه تونه
به توصیه یکی از دوستان برای اجرای ترانه هام به صدا و سیمای استان آذربایجانغربی رفتم اما به دلیل برخورد سردی که باهام داشتند و اینکه از اجرای ترانه فارسی عاجز هستند و فقط می تونن شعر کودک رو اجرا کنن از کرده خودم پشیمون شدم و برگشتم، ترجیح میدم که خودم و یا دوستانی مثل حسین زمان ترانه هامو اجرا کنند. تصمیم دارم برای سال آینده یه کار جالب موسیقیایی انجام بدم و فقط منتظر این هستم که سربازی تموم بشه و بار و بنه رو بردارم به تهران برم.
بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم، و قصد دارم برای ادامه زندگی و تحصیل ساکن تهران بشم هم به دلیل اینکه دوستان خوبی دارم و هم اینکه یه دلیل شخصی دارم که فقط همون می تونه برام کافیه باشه. دیگه تحمل این همه دوری رو ازش ندارم.
اما واسه اینکه کمی هم جو اینجا عوض بشه کارت عروسی نیک آهنگ کوثر عزیز رو امروز اینجا آوردم چند شب پیش تو برنامه کوله پشتی وقتی بزرگمهر حسین پور نازنین رو دیدم خیلی خوشحال شدم و حتی چندین بار اسم نیک آهنگ برده شد که برام خیلی تعجب برانگیز بود و خوشحال کننده. و اما اینم کارت عروسی بسیار زیبای نیک آهنگ جان.
راستیش خودمم دوس دارم اگه ازدواج کردم و خواستم عروسی کنم یه چنین کارتی رو طراحی کنم با این تفاوت که .... ( بی خیال طرحش رو نمیگم که بعدا کسی ازم ندزده) تازه دوس دارم ماشین عروسی رو خود عروس خانوم برونه و رانندگی کنه ( یکی از شرایط همسر آینده ام داشتن گواهینامه هستش ) البته دیوونه بازیای دیگه هم تو فکرم هستش که بهتره سری و محرمانه بمونه.
امیدورام که در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
دیروز می خواستم آپ کنم اما چون عصبانی بودم دست نگه داشتم و چیزی نگفتم. از قدیم گفتن که مار از پونه بدش میاد دم در خونه اش سبز میشه. یه نفری بود که تو دوران دانشجویی همش به من نزدیک میشد و منم ازش بدم میومد اولش بد نبود اما رفته رفته از رفتارش حالم بهم می خورد و پنج ماه پیش اومد هم اتاقی با من شد و دیگه از خنگ بازیا و جفنگ بافیاش حالم بهم میخوره دیروز هم اعصابم رو بهم ریخته بود اومدم خونه میخواستم یه جورایی دق و دلیم رو سرش خالی کنم، اما صحبت کردن با نازنینی که فوق العاده دوسش میدارم باعث شد که یادم بره برای چی عصبانی هستم. صحبت کردن باهاش همیشه بهم آرامش میده و آروم جونم میشه به همین خاطر هم ازش ممنونم که هنوز هم تحملم میکنه و شکوه و گله هامو حوصله میکنه. حس میکنم دیگه تنها نیستم و کسی هستش که می تونم تموم زندگی و هستیم رو به پاش بریزم و فداش کنم.
اما پریروز یه جلسه با وبلاگ نویسان ارومیه برگزار شد که خیلی از دوستان به تفضیل در موردش پرداختند منم امروز به اون می پردازم اما قبلش باید در مورد نوشته قبلی یه توضیحاتی بدم و اونم اینه که متاسفانه و یا خوشبختانه من زبون بسیار بدی دارم که نیش و کنایه جزو لاینفک اون محسوب میشه و یه جورایی خیلی به تحقیر ملت پرداختم و دلیلش هم چیزی جز خودخواهی و غرور بیش از اندازه من نیست. البته خیلی از دانشجوها شاید تو اون تقسیم بندی قرار نگیرند ولی واقعیت اینه که برخوردهایی که تو دانشگاه با دخترا و پسرا داشتم بیشتر از این نوع برخوردها بوده و متاسفانه و یا خوشبختانه الان دانشگاه ها فقط یه دبیرستان مختلط هستند و برای همه اون موردها مصادیق عینی دارم ولی خب یه دسته ای بوده که هیچ وقت جزو این گروهها نبودند و خب نمیشد در موردشون طنز نوشت چون زیادی مثبت بودند و نمیشد نکات منفیشون رو بزرگنمایی کرد.
اما جلسه وبلاگ نویسان؛ انتظار یه گزارش تر و تمیز رو نداشته باشید بلکه من فقط نکاتی رو که خودم دیدم و پسندیدم رو اینجا میارم به یه نوعی به حاشیه ها می پردازم.(چون موبایلم دستم نبود سوژه های خوبی رو برای عکاسی از دست دادم پس به قول علی آقا این بی عکسی رو تحمل کنید):
ü یه حاشیه جالب این بود که همه تورک زبان بودند و فقط خانوم شیرزاد فارسی زبان (به عبارت درست تر کرد زبان ) بودند به همین خاطر برای رعایت حال اقلیت ، اکثریت تابع نظر اقلیت شد و دوستان به غیر از دو سه نفر به زبان فارسی صحبت کردند(به کسی بر نخوره بعضی وقتها دموکراسی باید وارونه بشه تا به نتیجه خوب برسه).
ü بیکارستان عزیز (آقای اسدزاده) یه اتیکت برای شناسایی خودشون زده بودن که خیلی جالب انگیز شده بود و برای اکثر دوربینهای عکاسی ( تعداد دوربین ها از شرکت کننده ها زیاد بودند) سوژه خوبی شده بودند.
ü آقای جباری از سر جلسه امتحان دانشگاهی اومده بودند که کمی دیرتر از بقیه اومدن آقای دکتر صادقی هم خوب دودره کردند و یه توکه پا اومدن و رفتن.
ü اول از همه قرار بود که از دست راست آقای شیرازی همه خودشون رو معرفی کنم( و عجالتا من نفر سوم می شدم) اما با شیطنت من و به حکم سن و سال آقای معین فر معرفی از دست چپ آقای شیرازی شروع شد تا نفرات آخر من و ناصر و بقیه باشیم. دوستان سمت چپ اعتراض کردند که با حاضر جوابی من «اکثریت جلسه با اصلاح طلبان هست به همین خاطر از چپ شروع شد» کمی غائله خوابید.
ü به گفته آقای شیرازی ( اگه اینو نگن میگن لال از دنیا رفت) آقای پورحیدر یکی از عوامل بهم زن جلسه بودند و یه جا آروم و قرار نداشتند و همش در حال این ور و اون ور رفتن بودند.
ü سجاد هم جزو دیر کنندگان بودند و بر خلاف وبلاگ پر سرو صداشون اصلا و ابدا صداشون در نیومد.( این محض اطلاع گفتم)
ü یکی از عوامل اغتشاش جلسه خودم بودم که با حاضرجوابی و قطع صحبتهای دیگران رو اعصاب همه رژه حماسی رفتم اساسی.
ü این ناصر هم مثل بچه آدم نشسته بود و جیکش هم در نمیومد.( آخ بمیرم که چقدر این بچه خجالتی هستش؛ ناصر با این خجالتت نمیتونی کسی رو خوشبخت کنی ها گفته باشم)
ü عکس گرفتن آقای جباری با گوشی N70 شون سوژه جالبی برای من شده بود. حیف دوربین نداشتم تا از عکس گرفتن ایشون از لیست وبلاگهای نوشته شده بر روی کاغذ اینجا بذارم (هر کی عکسی گرفته به من هم بده تا ملت بدونن اونجا چه خبر بود)(با توضیحات استاد گوشی ایشون N73 هستش البته اونجا خجالت کشیدم بپرسم ولی خب حالا که گفتن شما هم اصلاح کنید؛ شنیدم دوربین های خوبی دارن ).
ü البته اکثر دوستان از پنج شش ماه پیش به وبلاگشتان پا گذاشتند اما دوستانی مثل آقای فاریابی و یا آقای جباری و یا آقای احمد زاده و یا خودم جزو سه ساله به بالای این جمع بودیم که تو این بین من از همه شلوغتر بودم.
ü یکی از پیشنهادهایی که آقای عطایی دادند تو همون نطفه با مخالفت من مواجه شد و پیش بینی میشه جلسه بعد سر این موضوع کلی بحث بشه. و اونم پیشنهاد شناسنامه دار کردن وبلاگستان ارومیه بود که من به عنوان کسی که هویتم مشخص هست اما از شناسنامه دار شدن متنفرم و حتی حاضر نیستم سایتم رو ثبت کنم به همین خاطر باهاش مخالفم که البته بعضی از دوستان هم با این مسئله با من موافق بودند.اما در مجموع چیزی که جمع بندی شد به نظرم زیادی ایده آلیستی شده و نمیشه بهشون رسید. و من هنوز معتقدم که وبلاگ نمیتونه محدود بشه و هر کس هر چی که دلش بخواد می تونه بنویسه چون اگه قرار باشه محدود باشیم رسانه های نوشتاری مثل مطبوعات و یا دیداری و شنیداری مثل رادیو و تلویزیون و سینما هستند که خطوط قرمز خودشون رو دارن و نباید تو وبلاگستان خط قرمزی رو قرار داد.
ü اما جالبه که خیلی از دوستان از قربانی ربات غیر هوشمند ( تعبیر آقای جباری) شده اند و به یه نوعی داغدار وبلاگهای قبلیشون هستند، علی آقا، آقای جباری ، آقای احمد زاده و سجاد عزیز جزو کسانی بودند که قبلش وبلاگشون فیلتر شده بود.
ü خوردن شیرینی و آب میوه چیز خاصی نداشت و همه خوب از عهده اینکار بر اومدن اما خوردن کیک تولد فریاد خرداد یه مزه دیگه ای داشت. به همگی دوستان قول میدم اگه زنده موندم 6 اردیبهشت 87 همزمان با تولد زخمه و خودم و به مناسبت تموم شدن سربازی عکس یه کیک تولد رو همین جا بذارم ( کیک تولدش رو خودم با اونی که گفتم بهم آرامش میده و خودش دوسش دارم می خوریم و جای همگی رو خالی می کنیم؛ تیکه آخر رو شوخی کردم اما اگه باشم حتما جشن می گیریم).
این سیزده تا کافیه آخه سیزده عدد شانس خودمه. پس نحسیش رو شما به بزرگواریتون ببخشائید.
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
خیلی وقت بود که طنز ننوشته ام امروز که میخواستم بنویسم زیاد جالب نشد دو سه سال پیش تو یه نشریه دانشجویی این مطلب رو نوشتم و پیه همه چیز رو به تنم مالیدم و کلی حرف و حدیث شنیدم ولی با اینحال باهاش خیلی حال می کنم. دلم برای دوران دانشجویی تنگ شده و این روزا دارم سعی می کنم که بیشتر تلاش کنم تا دوباره بازم دانشجو بشم.
ازدواج دانشجویی
در راستای اینکه این روزا تب ازدواج و عشق و این جور چیزا خیلی داغه بنده هم تصمیم گرفتم تا دانشجویان که همچون انسانهای دیگه می تونن عاشق بشن رو براتون معرفی کنم و مثل کتابهای علوم دوران مدرسه براتون تقسیم بندی کنم اول از همه از عناصر ذکور دانشگاه براتون شروع کنم :
آقایون:
این دسته بر انواع و اقسام مختلف هست که در زیر شرح احوالشون رو برایتون خواهم گفت.
حول هلیم افتاده های توی دیگ: این عزیزان دانشگاه رو با محضر عقد و ازدواج عوضی گرفتند همین که اسمشون به عنوان دانشجو تو اینترنت و سایت سازمان سنجش میره و بعد میره تو تله تکس تلویزیونشون و فرداش تو روزنامه چاپ میشه بالفور میان برای ثبت نام و همون اول کاری در زمینه خوابگاه درخواست خوابگاه متاهلی می کنند و در ضمن ثبت نام تو صف پر کردن فرمهای ثبت نام بالاخره بعد پر کردن شونصد و چندی از فرمهای دختران خوب بالاخره با یکی می ازدواجند و همون اول کار خودش رو و بقیه رو راحت می کنن.
مجانین الوفور فهیمه رحیمی خون: این جماعت زیادی داستانهای عاشقانه می خونن کافی هست تا یه دختری به روشون لبخند بزنه و یا روم به دیوار چشمشون تو چشم هم بیفته دیگه کار تمومه دیگه آقا از درس و مشق میفته با دود سیگار قلب تیر خورده در میکنه و از پشت میز و صندلی کلاس گرفته تا در wcها پر از یادگاریهای این جماعت مردم آزار هست .تو که جنبه نداری دانشگاه قبول نشو دیگه ... دِهه دهن منو باز می کنن تا یه چیزی بگم ها .
فرصت الطلبهای مارمولک صفت: از اینا هر چی بگم کم گفتم دو ترم میشینن سر این کلاس و اون کلاس تو این دانشکده و اون دانشکده پلاسند تا یک لقمه چرب و آبدار به تورشون بخوره و برای بدست آوردنشون از هر کاری بگین امتناع نمی کنن از قبیل برگزاری جشنواره و شب شعر و برگزاری اردوی مختلط وتازه اگه طرف ماشین داشته باشه با پنچر کردن عمدی و بعد گرفتن پنچری ماشین دختر خانوم پولدار مایه دار خوشگل و درسخون (زکی چنین چیزی پیدا نمیشه تازه پیدا هم بشه چنین مالی روی زمین نمیمونه ) اونوقت تازه تو دل خانوم جا پا پیدا میکنن که بیا و ببین . اما چون من از کنف کردن آدمای فرصت طلب حال میکنم از آنجایی که چنین دخترایی خودشون شونصد تا پسر را لب تشنه تا در کارخونه جگوار میبرن و حتی یه جرعه آب معدنی هم به اینا نمیدن دست این پسرا اساسی تو پوست گردو میمونه و در این وضعه که بنده قند تو دلم آب میشه و یه بارک اله ی مشدی نثار این دختر باحال میکنم. و اینجاست که آقا مثل خروسک میفته دنبال این عروسک. آی حال کردم که اینا ضایع میشن دلم خنک شد آخیش.....
مجسمه های ابوالهول : این جماعت هم از اونایی هستن که سرشون فقط تو درس و کتاب و حساب هست و فرق بین لاو و لاف و یولاف رو نمیدونن در اینجاست که میگویند مجسمه ابوالهول بخارش از شما بیشتر هست شما روی هر چی درخت هست رو کم کردین بیچاره دختره خودشو میکشه روزی شونصد بار میره و میاد از طرف سوال درسی و غیر درسی می پرسه اما حضرت آقا تو باغ خودش داره ابوعطا چه چه میزنه .اینا به درخت چنار گفتن زکی.
نکته مهم : این تکیه کلام بهروز خان وثوقی رو فراموش نکنید :« تو این دوره زمونه به هر کی گفتم نوکرتم با خنجر کوبیده تو این قلبم کی اندازه یه نخود معرفت رو کرده که من یه خروار رو کنم» یکی از علایم عدم ازدواج پسرا همین هست.
اما خوب دست آقایون رو رو کردیم برسیم به سراغ خانومهای محترم
بهونه گیرهای الکی خوش: اینا از اون دسته دخترایی هستن که روزی بیست نفر بهشون درخواست ازدواج میدهند اما چون خانوما میخوان ادامه تحصیل دهند به این پیشنهادات جواب رد میدن و سرشون به مارتیک و روژه لب و رنگ لاک مشغوله . گفتن الباقی ممکنه منو تا باغ رضوان راهی کنه تا همین جا بسه .
عروسکهای تیتیش مامانیا: وای چه خوشگل شدی امشب، روزی نیم ساعت و اندی دقیقه و چند ثانیه جلوی آینه دستشویی دانشگاه مشغول درست کردن لب و لوچه و های لایت کردن زلفگان خود می شوند تا شاید به اینا کسی پیشنهاد ازدواج دهد تا خانوما با ناز و ادا بگن باید فکر کنم و جواب بدم و بعد از اندی دقیقه و جیک ثانیه بگن با اجازه شما بله .
تندیسهای مادام کوری در موزه لوور: این دسته مثل مجسمه های ابوالهول آقایون میمونند با این تفاوت که در ترمهای آخر سر مبارکشان به جلد کتاب فیزیک هالیدی و دیفرانسیل جرج توماس میخوره و تازه از خواب میشن بیدار که اونوقته که میخوان بشن گرفتار دلشون پسر درسخون و خوش تیپ و پولدار میخواد اما زکی مگه گیرشون میاد به همین خاطر هست که برای پیدا کردن شوهر درسشون تا ترم شونصد و اندی هم طول می کشد .
فمینیستهای خون آشام: هر چی از دست اینا بگم کم گفتم از تهمینه میلانیشون بگیر تا شادی صدرشون که میخوان سر به تن مردا نباشه از من به شما نصیحت دور و بر این جور دخترا به شعاع دو کیلومتر فاصله بگیرید از هر بمب اتمی خطرناکتر هست زبونشون مثل برق سه فاز شهری میمونه حالا ببین من اینو کی گفتم یادت باشه. از این جماعت دوری کنین اگه به فکر بقای نسل مردا و خروسها در این عالم هستین از این جماعت بر حذر باشید .
نکته ای مهمتر: بازم این تکیه کلام گوهر بار داش بهروز وثوقی رو از یاد نبرید که جان کلام هستش به همین دلیل هست که بازم خیلی از دخترا به پسرا عین سریش می چسبن و ول کن نیستن :« ای توف به ذات پدر مادر هر چی دختر سرتقه».
خب چه ربطی داشت؟ گفتم اگه اینو هم نگن میگن لال از دنیا رفتم.
امیدوارم که خوشتون بیاد.
در پناه حضرت عشق عاشق و آبی و سرفراز باشید / یا علی
الان تو خونه تنها هستم یه سر رفتم به زادگاهم جمالآباد و از اونجا هم به یه عروسی تو قوشچی دعوت بودیم. زیاد برام جالب نبود احوال ناخوش مامان بزرگ اعصابم رو این وقت شب بهم ریخته بالاجبار من و مامان و مامان بزرگ با دائی به شهر برگشتیم بقیه موندند و من حالا تو خونه تنهام مامانم اینا رفتن خونه دائی.
می خواستم از ترانه های خودم یه تیکه هایی برای روز مادر انتخاب کنم اما دیدم این شعر «دکتر شریعتی» بدجوری احوال حال من هستش.
این روز عزیز رو به مامانم و به هر دو مامان بزرگم تبریک میگم و الهی که همیشه سایه شون بر سر من باشه.
در ضمن روز زن رو اول از همه به یکی که خیلی دوستتر میدارم تبریک میگم و به ساناز جون هم یه تبریک مخصوص دارم و در آخر به تمامی دختران و زنان ایران زمین تبریک میگم.
سالروز ولادت بانو «فاطمه اطهر» رو به همگی رهروان پاک و عاشقش تبریک میگم.
مادر
مادر، نگاه خسته و تاریکت
با من هزار گونه سخن دارد
با صد زبان به گوش دلم گوید
رنجی که خاطره تو ز من دارد
دردا که از غبار کدورت ها
ابری به روی ماه تو می بینم
سوزد چو برق خرمن جانم را
سوزی که در نگه تو می بینم
چشمی که پر زخندهی شادی بود
تاریک و دردناک و غم آلودست
جز سایه ملا به چشمت نیست
آن شعلهی نگاه پر از دود است
آرام خنده می زنی و دانم
در سینه ات کشاکش طوفان است
لبخند دردناک تو ای مادر
سوزنده تر ز اشک یتیمان است
تلخ است این سخن که به لب دارم
مادر بلای جان تو من بودم
اما تو ای دریغ، گمان بردی
فرزند مهربان تو من بودم
چون شعله ای که شمع به سر دارد
دائم ز جسم و جان تو کاهیدم
چون بت تو را شکستم و شرمم باد
با آن که چون خدات پرستیدم
شرمنده من به پای تو می افتم
چون بر دلم ز ریشه گنه باری است
مادر بلای جان تو من بودم
این اعتراف تلخ گنه کاری است
دکتر علی شریعتی (مجموعه دفترهای سبز)
امیدوارم در سایه لطف بی بی دو عالم همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
اتفاقی که نیفتاده، فقط چند روزی حال نوشتن نداشتم. البته الانم تنها به دلیل اینکه نگن لال از دنیا نرفتش، یه چیزایی رو میگم. به قول آقای جباری منم نتونستم درست و حسابی با درون خودم نجوا کنم و بالاخره مجبور شدم که بازم وراجی کنم.
تصمیم داشتم یه کاری کنم که حالش رو ندارم اونم این بود که از اینجا کوچ کنم و به یه جای دیگه برم اما هر چی دو دو تا چهار تا کردم دیدم هیچ جا بهتر از بلاگ اسکای نمیشه همه نوع امکاناتی داره و محیط دلنشینی داره.
دیگه تصمیم گرفتم تو وبلاگهای همشهری های خودم به غیر از یکی دو تا از دوستان نزدیکم و کسانی که اینجا بهشون لینک دادم کاری به کار کس دیگه ای نداشته باشم.
یه خبر جالب اینکه یه تعدادی از ترانه هام تو شورای شعر و موسیقی مجوز گرفتند و دیگه منو مصمم کرده که یه کمی ترانه سرایی رو جدی بگیرم.(اینم از اون حرفاست خیلی که جدی بگیرم همین جا ولش میکنم و میرم سراغ یه کار و یه تجربه دیگه) البته تو این مجوز دادن یه چیز جالب و خنده داری هست و اونم این هستش که به ترانه هایی که ضد عاشقانه هستند مجوز ندادند اما در عوض به اولین ترانه ای که سرودم مجوز دادند (البته نمی خواستم این ترانه رو بفرستم چون میدونستم مجوز نمیگیره اما گرفت).
اما این سکوت خود خواسته همراه با این بود که ده روزی هم موبایل رو از خودم دور کردم باعث شد تا قدر یه نفر رو بیشتر بدونم و بفهمم که بهش بدجوری وابسته و نیازمندم و نمیتونم بی خبری از اونو تحمل کنم و دلم برای اس ام اس زدن براش تنگ شده بود. به خودم قول دادم که هیچ وقت اذیتش نکنم و حداقل به خاطر اون هم شده کمی از شیطنت و دیوونه بازیام دست بردارم.
یه اعتراف میخوام بکنم اونم اینه که بعضی وقتا خیلی غیر قابل تحمل میشم. سه چهار ماه گذشته برام از نظر روحی خیلی سخت گذشت و از بعضی جهات جزو آدم بد قصه شده بودم، اما این روزا سعی میکنم کمتر کنترل خودم رو از دست بدم و بیشتر سعی میکنم مشکلاتم رو با خویشتنداری حل کنم.
ولی خب برای اینکه دل خودم راضی بشه این کاریکاتور جالب رو که سه سال پیش بزرگمهر حسین پور عزیز از بنده ترسیم کرده بود رو اینجا میذارم (گفتم که فقط کمی از شیطنتام دست برداشتم اما هنوزم یه مقدار متنابهی از شیطنت تو وجودم هستش). لازم به ذکر هستش که اون روزا من درگیر سیگار و یا دود نبودم بلکه بزرگمهر برای اینکه اوضاع وخیم منو نشون بده دست به چنین حرکت انتحاری زدش من هنوز هم همین کاریکاتور رو دیوار اتاقم زدم و خیلی دوسش دارم البته شاید یه وقت دیگه کاریکاتوری که توکا نیستانی هم ازم کشید رو نشون خواهم داد.(کاریکاتور رو بیشتر از عکس دوس دارم و خیلی دوس دارم یه روز به یه جایی برسم که خیلی از کارکاتوریست ها بتونن کارتون منو بکشن؛ همه آرزو میکنن که صاحب خونه و ماشین بشن اونوقت من چی آرزو میکنم!!!!)
اما در مورد عکسی که بالای وبلاگ هستش خب دوس دارم باشه اصلا به کسی چه که چرا عکس خودم اون بالا هستش، البته در حال حاضر قیافه ام زیاد جالب نیست چون مجبورم موهام رو کوتاه کنم و برای حفظ کشور از دست دشمنان ته ریش هم بذارم!!!!! (به خدا این قانون هستش نباید صورتمون رو با نمره کمتر از چهار بزنیم والا امنیت به خطر میفته ؛ ناصر خوب میدونه که چی میگم)
در ضمن از بابت اینترنت پنجاه هزار تومن فیش تلفن شده به همین خاطر باید دز اینترنت خونم رو پائین بیارم والا به شدت از ناحیه جیب مبارک مبتلا به مرض رماتیسم مالی خواهم شد.
در ضمن از امروز کمتر از ترانه های خودم استفاده خواهم کرد خب دلیلش چیه؟ دلیلش اینه که بابا عشقم کشیده، حرفی هستش؟؟؟ آهای نفس کش.( هزار بار به خودم میگم نباید زیاد قیصر رو ببینم اما چه کنم که کشته مرام داش قیصر هستیم؛ مخلصتیم، چاکرتیم، داداش خرابتیم)
پی نوشت (۱۱/۴/۸۶):
منتظرم تا یه اتفاق بد بیفته چون این روزا زیادی شاد هستم و به آینده امیدوارم مطمئنم که تو دو سه روز آینده حتما یه اتفاق بدی میفته و حالا هر چقدر هم با حسین زمان و افشین سرفراز و اکبر آزاد صحبت کرده باشم و منو به کاری تشویق کنن که بهش خیلی امید دارم. یه ترانه دارم که خیلی قشنگه اما فقط مال یه نفر هستش اونی که خودش میدونه چی گفتم هر کی شنیده گفته یکی از زیباترین و با احساس ترین عاشقانه ها هستش و حالا شاید فرصتی بشه که بخونمش یعنی باید بعضی از ترانه هامو خودم بخونم تا احساسم رو بگم به همین خاطر در کمال شرمندگی دور آهنگسازها رو خط کشیدم چون نمیخوام کسی دیگه ای تو احساسم شریک بشه دیگه نمیخوام یه ترانه سرا باشم که باهاش نون بخورم من ترانه فروش خوبی نیستم پس ترانه هامو فقط به این و اون هدیه میدم تا فردای قیامت شرمنده روحم نباشم که بهم بگه چرا احساست و منو ارزون فروختی.
نه من احساسم رو نمی فروشم
الهی که همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی