این روزا شادم نمیدونم چرا شاید به این دلیل که دنیا بر وفق مرادم هست شاید به این خاطر که تعداد ترانه هام به عدد 100 رسیده هست یا شاید به این خاطر که راحت شدم و کمتر اعصابم رو خورد میکنم و به غیر از خودم به چیز دیگری فکر نمیکنم. یه دوست و آشنایی و یا به عبارتی یه فامیل بدجوری داره کمکم میکنه که تو کار ترانه موفق باشم داره واسه تعدادی از ترانه هام مجوز می گیره. خدا رو چه دیدین اگه کسی پیدا شد که صداش رو پسندیدم و با عقایدم جور باشه اینارو واگذار کنم و یا شاید خودم بخوام دست بکار بشم اما اینکار رو با ترانه های خودم نمیکنم دوس دارم اگه میخونم از اردلان و افشین سرفراز و ایرج جنتی عطایی و یا محمد صالح علا و یا شاهکار بینش پژوه بخونم و در کنار اینا از ترانه های خودم هم یه چیزی اضافه کنم.
تا اطلاع ثانوی قصد ندارم ترانه ای منتشر کنم بذار ببینم تکلیف اینا چی میشه. از اینکه بعد خوندن چند تا از ترانه هام که از اینجا کش رفته شده کمی به توصیه دوستان اهل فن باید مواظب باشم.
خیلی دوس دارم آخرین سروده ام رو اینجا بذارم ترانه ای که اینجور شروع میشه:
چشمانت قبله گاهم شد
دستانت جا نمازم شد
تقدس گیسوانت
همه راز و نیازم شد
مرا هجرتی دوباره
از فرناز تا ترانه ناز
مرا میلادی تازه تر
از بت پرستی تا نماز
آرامش ساحل در تو
یا عصیان دریا در من
به کدامین سوی دارد
سر جنگ با این خسته تن
اما نگهش داشتم تا سر موعد منتشرش کنم. با این ترانه یاد یه خاطره از سه سال پیش افتادم.
من تو یه نشریه دانشجویی کار میکردم و همین طوری شعر و طنز و به قول دوستان ملت رو به راه راست نصیحت !!!!! می کردم. یه بار ویرم گرفت و شیطنتم گل کرد و چهارتا ترانه به اسم چهار تا دختر نوشتم؛ فرناز، نرمک، شقایق و مهراوه. یه ولوله ای تو دانشگاه راه افتاد که بیا و ببین البته هیچ کدوم به معنای دختر استفاده نشده بودند؛ فرناز یعنی شاهزاده با ناز و ادا، شقایق همون گل معروف و زندونی، نرمکی عنی آهسته و مهراوه هم به معنی دختر آفتاب از اساطیر هند استفاده کردم اما از ساده لوحی خیلیا خیلی سو استفاده کردم و فهمیدم که لیاقت من بالاتر از این حرفاست و خیلی از رفقای مدعای روشنفکر خودم رو شناختم و دورشون خط کشیدم فهمیمدم که دخترای دانشگاهمون شعورشون در حد گوسفند هستش. همونایی که بعدا خودشون رو به هزار و سیصد و شصت و خورده ای سکه طلا فروختن اما من خودم رو به چیزی غیر از ترانه نفروختم و نخواهم فروخت.
از اون چهار تا ترانه فقط شقایق رو به دلایل سیاسی نگهش داشتم، مهراوه رو دوباره نوشتم و نرمک رو هیچگاه نگه نداشتم و نخواهم داشت و نمی نویسمش. اما فرناز رو دوباره نوشتم و باز پاک کردم چون یادآور خاطره یه دختر بدعنق و حسود و دو بهم زن بود اما از دو سال پیش یه فرناز دیگه برام پیدا شد و هیچوقت به خاطر حرمت پاک اون دختر جرات نداشتم که بنویسم اما این روزا دوباره جسارت به خرج دادم و ترانه ای رو نوشتم که برای نشون دادن از عشق به کجا می رسی از فرناز به ترانه ناز رسیدم برای من یه دختر نهایتش وقتی هست که به ترانه ناز برسه و برام قابل احترام هست ترانه ناز از نظر من یعنی قدرت ترانه یعنی الگوی ترانه یعنی سمبل یه شعر سمبل یه نقاشی نقش اول یه داستان همه اینها ترانه ناز هستش و فقط تعداد کمی از دخترای این دوره زمونه به ترانه ناز می رسن.( کپی رایت ترانه ناز مال خودم هست بدون اجازه من کسی حق استفاده نداره.:دی).
امیدوارم همه دخترای ما از فرناز به ترانه ناز برسن و پسرای ما هم از بت پرستی به نماز برسن.
به امید اینکه همیشه در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید./یا علی
تا حالا معجزه باران رو دیدید؟ من که خیلی خوشم میاد بارون که میاد روح آدم تازه میشه. همیشه این شعر سهراب رو وقتی که بارون میاد زیر لبم زمزمه میکنم: (اول شعر سهراب رو می نویسم بعدش حرف می زنم)
چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکرا را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
«سهراب سپهری»
با اینکه همیشه زیر باران به تنهایی قدم زدم و همیشه آرزوی این شعر رو داشتم که با یکی مثل خودم زمزمه اش کنم ولی همیشه تنهاتر شدم و حسرت به دلم مونده. نم نم باران رو دوس دارم تازگی رو به یاد آدم میاره.
میخواستم در ادامه شهر سهراب یه چیزی هم خودم اضافه کنم : (با اجازه تون)
زیر باران باید غسل کرد.
تن را شست
نماز رو به گل سرخ خواند
واژه را روی کاغذ خیس
با آئینه آب کوچه
با زمزمه گنجشکها
ترانه کرد.
با آب باران وضو گرفت
خانه را
دل را
صورت را
آغشته کرد
به زلالی باران
زیر باران باید سلام کرد
وقت رفتن نگو خدانگهدار
بگو عزیزم
باز هم
سلام
سلام بر تو
سلام بر آئینه
سلام بر عشق
سلام بر باران
«اکبر یارمحمدی»
خیلی وقت بود که تجربه شعر سپید رو نداشتم (نزدیک چهار سال) اما حضور باران و به یاد بارانی ترین لحظه های زندگی پر شدم از این شعر. با اینکه شعر سپید رو خیلی دوس دارم و عاشق سهراب و شاملو هستم با اینحال تو این مدت از بس درگیر وزن و قافیه و ترانه شدم که خودم رو فراموش کردم با اینحال زبان شعر رو زیباترین زبان و موسیقی رو دلنشین ترین می دونم.
واسه همین امروز هم باز یه ترانه دارم یه ترانه ای که بدجوری دوسش دارم تو ترانه قبلی زخمی خودم و گذشته رو ترانه کرده بودم اما اینبار آرزوهای خودم رو ترانه کردم و دوس دارم تمام حوادث این ترانه برام اتفاق بیفته:
باران
به زیر باران می روم
به خود خدا می رسم
به تشویش بوسه عشق
با تو به کجا می رسم
با تو ماندنی ترینم
ای سوگند ترانه ها
بارانی ترین عاشقم
ای مرغک تک و تنها
ببخش اگر ساده رفتم
که رفتن تقدیر من بود
هر جا که تنهاتر بودم
ترانه اسیر من بود
ای ترانه ناز دلم
با من بارانی ترین باش
به چشمان منتظرم
آرزوی آخرین باش
تمثیل یک اسطوره باش
ای فسون ترین افسانه
باران آسمانم باش
ای سکوت آشیانه
به زیر باران می روم
در کوچه های بی کسی
به خود خدا می رسم
تو بغض بی همنفسی
«اکبر یارمحمدی»
همین جوری: بابت اتفاق های هفته گذشته متاسفم ولی از یه بابت خوشحالم که نمیتونم زخمه رو پاک کنم. به قول یه دوستی یه روزی خودم زخمه رو ساختم ولی حالا این متعلق به خودم نیست بلکه باید دیگرون و کسانی که میان اینجا اجازه بدن باشم و یا نباشم و چقدر از این اتفاق خرسندم که خودم هستم و منو بابت همین جا هم شده حداقل اینجا قبولم کردید و میخواهید باشم. اون دوست نازنین هم دلخوریش از من رفع شد و امیدوارم که هیچ وقت هیچ عزیزی رو از خودم نرنجونم(چه وعده های سرخرمنی میدم من، محاله که با این نیش زبون و دیوونه بازی های من کسی از دستم دلگیرنشه.) با اینحال از اینکه زخمه سه ساله شد خوشحالم البته تولد غیر رسمی زخمه با نام ترانه های سوخته از آذرماه 82 بود ولی از اردیبهشت به نام زخمه تغییرش دادم و اون نوشته های قبلی رو هم پاک کردم تا با خاطره جدیدی متولد بشه.
راستی این ترانه «دریا»ی حسین زمان رو خیلی خیلی دوس دارم باور کنید به شنیدنش می ارزه.
امیدوارم که در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
اصلا فکرش رو هم نمیکردم بعد از یه هفته سخت امروز اینجوری تموم بشه. شبش یه خواب خوب دیده بودم صبح هم تو اداره همینجوری شاد و شنگول بودم و نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته همش منتظر ساعت دو بودم که برسم به خونه و وارد جی میل بشم و ببینم خبری شده یا نه؟ تا اینکه نازنینم با یه ایمیل جواب تموم دلهره های خودم و دوستان دیگرم رو داده بود و نوشته بود که برو زخمه رو درست کن. خب اینم از زخمه.
با خودم یه قراری گذاشتم من حق ندارم اینجا رو حداقل از خودم دریغ کنم. اینجا رو هم از دست بدم دیگه جایی برای فریاد زدنم نمیمونه و باید خفه بشم راستی یادم رفت بگم که من واسه زخمه جشن تولد نگرفتم و اونم مصادف با تولدم بود که از بس حواسم پرت بود یادم رفت.
هوای دلت را داشته باش
اردیبهشت زمان عاشق شدنهای بیهواست...
دیروز بد جوری تو ذوقم خورده و وحشتناک عصبانی بودم اما امروز که جشن تولدم هست تلافی کردم کلا تا صب تو اداره بودم و بعد از ظهر خوابیدم بعدش ساناز سورپرایزم کرد بعد هم مامانم که از خجالتم دراومد و یه کادوی خوب بهم داد(یه تراول پنجاهی، که وحشتناک بهش نیاز داشتم و میتونم مشکل فیش تلفنم رو حل کنم(ساعت 11 شب شش اردیبهشت 86)
چقدر این ترانه احمد کایا رو دوس دارم الان همین رو گوش میدم واسه اینکه شما رو هم شریک تنهایی ها و زخم خودم کنم متن و ترجمه اش رو اینجا میارم:
می روم Giderim
احمد کایا Ahmet Kaya
دیگر نمیتوانم با تو باشم Artık seninle duramam
امشب بیرون خواهم رفت Bu akşam çıkar giderim
حسابم به روز قیامت Hesabım kalsın mahşere
دست میکشم و میروم Elimi yıkar giderim
تو به زحمت نخواهی افتاد Sen zahmet etme yerinden
در درونت هیچ هیاهویی به پا نمیکنم Gürültü yapmam derinden
از روی انگشتانت Parmaklarımın üzerinden
مثل آب روان خواهم شد Su gibi akar giderim
میتوانی برای خودت خوش باشی Artık sürersin bir sefa
نه جسمم مانده و نه آزاری از من Ne cismim kaldı ne cefa
این بار دیگر شکایت نمیکنم Şikayet etmem bu defa
دندان میکشم و میروم Dişimi sıkar giderim
گمان میکنی تلخیها به پایان میرسند؟ Bozar mı sandın acılar
در مصیبت رهایت میکنم و میروم Belaya atlar giderim
مثل گلوله، مثل گلولهی تفنگ ماوزر Kurşun gibi mavzer gibi
مثل کوه منفجر میشوم و میروم Dağ gibi patlar giderim
شده همه چیزم را از دست بدهم Kaybetsem bile herşeyi
این عشق را قطع کرده و میروم Bu aşkı yırtar giderim
رفتنم به آهستگی نخواهد بود Sinsice olmaz gidişim
به در ضربه میزنم و میروم Kapıyı çarpar giderim
ترانهای که برای تو نوشته بودم Sana yazdığım şarkıyı
در سازم مینوازم و میروم Sazımdan söker giderim
میدانی که گریه نمیکنم Ben ağlayamam bilirsin
چهرهام را تهی میکنم و میروم Yüzümü döker giderim
از سگهایم، از پرندهام Köpeklerimden kuşumdan
از فرزندم میگذرم و میروم Yavrumdan cayar giderim
هر چه که از تو گرفتهام Senden aldığım ne varsa
سر جایش گذاشته و میروم Yerine koyar giderim
خودم را برای تو لوس نمیکنم Ezdirmem sana kendimi
خودم را ویران کرده و میروم Gövdemi yakar giderim
نفرینت نمیکنم نگران نباش Beeddua etmem üzülme
سرم را محکم بسته و میروم Kafama sıkar giderim
آره واسه امروز زیادی دق و دلی داشتم به اندازه بیست و پنج سال عقده داشتم و باید حرف میزدم و خوشحالم که هنوز نامردمان این «زخمه» نازنین رو از من دریغ نکردند و مجالی دادند تا در اقلیم پادشاهی خودم حکمرانی کنم و در آسمان چشمان روشنم پرواز کنم.
امیدوارم همیشه در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/یا علی
امروز تا حدودی تونستم بگم و بخندم و بخورم(این سومی نزدیک بود کار دست خودم بده) یه مسافرت کوتاه و مجردی با برو بچ به غار سهولان کلی حال داد. یکی دو تا عکس باحال گرفتیم ولی دوربین من ادا در میاورد زیاد خوب نشدن فقط دو تا که کنار دریاچه سد حسنلو گرفته بودم خوب از آب در اومدن(شاید بعدا حوصله کردم تو وبلاگ گذاشتم زیاد اصرار نکنید هر وقت حالش رو داشتم اینکار رو میکنمُ همین اعتماد به نفسم منو کشته). تو خوردن یه کم زیادی افراط کردم دو سیخ جوجه دو سیخ جگر و یه تن ماهی و مربا ( مربا بده بابا، اینو محض خنده گفتم) و کره ناهار من(من ناراحتی معده دارم واسه همین نمیدونم چرا بعد از خوردن هشت تا نون وقتی میخوام نهمی رو بخورم معده ام اذیتم میکنه، محض اطلاع الان هشتاد و پنج کیلو وزن دارم) بود با این همه طعم تند کوکاکولا و آخر سر موقع برگشتن یه بسته شوکولات باحال هم کلی بهم حال داد. با این حال بدجوری احساس تنهایی می کردم سرم به mp3 player گرم بود و کلی با معین و امید حال کردم ترانه دریا و هراس حسین زمان به همراه بغض تنهاییش بد جوری به دلم چسبید و فقط اینارو گوش میدادم.
موقع برگشتن همش به این تیکه از ترانه ام فکر میکردم(شماها زیاد فکر نکنید عذاب وجدان می گیرید بعدا تو قیامت میان یقه منو میچسبن):
تنهائیمو با خدا قسمت میکنم
به نبودن تــــــــو عادت میکنم
تو که رو خاطراتم خط کشیدی
بگو به کدوم جاده ای رسیدی
لعنت به این سرنوشت جدائی
به من و به ایــن شعر آشنایی
به این همه تنهایی در جمع عادت کردم به این همه عشق و تنهایی مغرورم و دوسش دارم با اینکه آرامش در زندگیم معنی نداره اما به این تنهایی شدیدا تعصب دارم.
خب دیگه قرار نبود آپ کنم اما ببخشید که این دفعه ناپرهیزی کردم و بدقول از آب در اومدم. راستی الان یه آلبوم بی کلام کردی گرفتم که خیلی بهم حال میده. این ترانه های آذری هم که واقعا محشره جون میده که فقط باهاشون آذری اصیل برقصی و بشینی و پاشی و لزگی برقصی.(خردادیان رو می شناسین من اکبرشون هستم).
فعلا در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
امروز می خواستم در مورد خیلی چیزها صحبت کنم. اما وقتی پشت کامپیوتر نشستم یه حس زیبای تنبلی در وجودم گل کرد و نذاشت زیاد بنویسم واسه همین فقط دارم می نویسم که نگن لال از دنیا رفت. بازم این بلاگ اسکای منو سر کار گذاشته و درست بشو نیست (خدا نکنه که کسی به من بد کنه آبرو واسش نمیذارم بمونه). این روزا ترانه های گوگوش وحشتناک بهم حال میده یه سی دی تصویری از کنسرت کت استیونس هم اساسی حال داد که نگو و نپرس. ترانه نوشتن هم که کلی حال داره به خصوص که فضاهای جدیدی رو دارم تجربه میکنم و میخوام خودم رو ترانه کنم و آرزوها و خواستنی هامو دارم تو ترانه می نویسم که کلی حال داره.
یه اتفاقی که برام افتاد یه عزیزی بدجوری منو امیدوار کرد اما نامردی نکرد و تو کمتر از دوازده ساعت دستمو تو پوست گردو گذاشت و وحشتناک کنفم کرد با این همه چون برام عزیز بود نتونستم بهش چیزی بگم. از این لحظه ها تو زندگی کم نداشتم اما این دفعه بد جوری ضایع شدم.
فیلم 300 رو هم مشاهده کردم. به دلیل شیطنت خاصی که داشتم هم اعصابم خورد شد و هم یه صحنه ای داشت که کلی حال کردم و کیفور شدم و اونم یه صحنه بود که یکی از اسپارتی ها که ایستاده بود یه ایرانی سوارکار از پشت سر اومد و سرش رو از تنش جدا کرد این صحنه رو بیش از ده بار دیدم کلی حالی به حولی شدم. عقده هام از سازندگان فیلم تو این صحنه به نوعی ارضا شد.
تصمیم دارم یه مدتی تو وبلاگ ترانه نذارم اما هر کی به نوعی اعتراض میکنه. خوشبختانه تعداد کسانی که حضوری از بابت این وبلاگ حالم رو میگیرن میومدن نظر میدادن الان کامنت دونی ام کمتر از 50 تا نظر نداشت ولی چه کنم که خیلیا دوس دارن زخم زیونها و نیش های منو شفاها دریافت کنن و از این بابت حس طنز مداری منم ارضا میشه و کیفور میمونم.
خب دیگه این روزا شادم و میگم و می خندم و سربسر ملت میذارم و فال حافظ میگیرم و ترانه می نویسم. خب پس کی سربازی قراره رو من اثر کنه. میگفتن بری سربازی آدم میشی اما انگار سربازی رو به هیچ جام هم حساب نمیکنم و شاید بعد از بیست ماه خدمت تازه معلوم شه که سربازی تموم شده و من همونی بودم که قبلا بودم پس دارم در کمال شعف وقتم مبارکم رو تلف میکنم و کسی هم چیزی نمیگه( کو نفس کش؟؟؟؟؟!!!!!!!!)
راستی پست بعدیم با یه ترانه ویژه واسه دو هفته دیگه برای روز تولدم آپ میکنم.
به امید اینکه همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
اول از همه از دست این بلاگ اسکای اعصابم خورد شده، از بین این همه کاربر فقط باید پروفایل من باید دچار مشکل بشه که جونم بسته به این زخمه هست!!! فقط به هزار مصیبت و کلک و دنگ و فنگ میتونم آپ کنم، نه میتونم قالب رو تغییر بدم و نه لینکها رو میتونم اضافه و کم کنم، به خیلیا هم قول دادم، اما هنوز علیرغم قول مدیران سایت مبنی بر درست شدن وبلاگ هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده.
عید که واسه من بد نشده همش خواب، کتاب، اینترنت شده از بیکاری حوصله ام خیلی سر رفته نشسته ام چرندیات با خودم بلغور میکنم.
جا داره از بعضی از دوستان یه یادی کنم و بعدا برم سر اصل مطلب اول از همه از آقا توکا معذرت میخوام که هنوز نتونستم این مشکل رو با بلاگ اسکای حل کنم تا بتونم بهش لینک بدم به همین خاطر موقتا از همین جا به وبلاگ برین تا بعدا چه پیش آید.
متاسفانه وبلاگ دوس خوبم آقای جباری هم فیلتر شده که می تونین شراره ها و شکوفه های جدید رو از همین جا برید و نگاه کنید و از بحثهای اون لذت ببرید.
اما خودم؛ سیزده بدر که کلی خوش گذشت با اینکه همش بارون میومد ولی ما رفتیم کنار دریا یه آتیشی روشن کردیم و ترقه در کردیم (هیشکی یادش نبود داخل ماشین نشسته بودم شیطنتم گل کرد و با فندک ماشین یه فیزا روشن کردم و انداختم پشت سر ملت یهو همه ترسیدن، از این شیطنتم حال میکنم)، من خودم بیشتر دوربین به دست بودم و داشتم شکار لحظه ها می کردم و از فک و فامیل کلوزآپ می گرفتم، بارون که شدید شد همگی رفتیم خونه پدری مادرم( تو قوشچی!!!!حالا چه ربطی داشت؛ هیچی فقط محض اطلاع گفتم) اونجا هم بند و بساط کباب و آتیش رو درست کردیم و کلی حال کردیم بعد از ظهر هم با برو بچ رفتیم کاظم داشی که کلی خوش گذشت. اما از دیروز چون تو اداره بودم و شبم اونجا بودم نتونستم بیام نت ولی خب خاطره سیزده به در کلی خوش گذشت و مزه اش هنوز زیر دندونم هست.
تصمیم داشتم واسه امروز ترانه ننویسم، چون تموم ترانه هام غمگین هستند اما بعد از بازی فوتبال و به دلیل اینکه امروز جمع کثیری از ملت رو تو اداره کنف کرده بودم و کلی سرحال بودم یه ترانه بدون منظور نوشتم و مثل چهار سال قبل که فقط با احساسم ترانه می نوشتم این ترانه رو هم با احساسم نوشتم و هیچ لزومی ندیدم وزن و آهنگش رو رعایت کنم و آزاد از وزن کلی حال کردم. اگه هم ایرادی داره به بزرگی خودتون ببخشائید.
الهه وفا
آهـــــای با تــــویی که مسافر جاده هایی
تویی که همسفر با همــــه ترانه هامی
دارم چه ساده از چشمای نازت می خونم
ازتویی که آرامـــــــش شــــــب تنهائیامی
حضور سبز اطلسی بازشده برق چشات
غبـــــــــار جاده ها مونده به خاک زیر پات
تو بیا و نتــــــرس از شب مرگی عاشقی
باز واژه محتـــــرم عشق هست ورد لبات
آهای الهه وفـــــا بیا و خونــــــه کن
دل آروممو بی قرار و دیوونـــــــه کن
تو پاک و مقـــــــدسی برای شبای من
بیا و خار های بی کسی رو گلپونه کن
من عـــــــــزادار داغ شقـــــایق بیکسم
تو ماتمـت بسته تـــــرین مــــرد قـــــفسم
من که زخمی ترین بغض این ترانه هستم
مرا دریاب که بی خـــدا چه بی هم نفسم
«اکبر یارمحمدی»
این تیکه رو واسه این اضافه کردم که ظهر از یه فال فروش نابینا یه فال حافظ گرفتم و تا این وقت شب باز نکردم نیتم رو کردم و باز کردم و حضرت حافظ عجب سخنی برای من آورد. عادتم بود که هر سال موقع تحویل سال فال بگیرم اما امسال وقت نکردم تا اینکه امروز ظهر با دیدن اون فال فروش یادم افتاد و نیت کردم و گرفتم هم فالم رو گرفتم و هم به یه بنده خدایی کمک کردم خیلی احساس خوشایند و زیبایی داشت و وقتی بازش کردم و دیدم چی نوشته بیشتر خوشحال شدم: آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفـت آیا چـه خـطا دید که از راه خطا رفـت تا رفـت مرا از نظر آن چشم جـهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت بر شمـع نرفـت از گذر آتـش دل دوش آن دود که از سوز جـگر بر سر ما رفـت دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمـم سیلاب سرشـک آمد و طوفان بلا رفـت از پای فـتادیم چو آمد غـم هـجران در درد بـمردیم چو از دسـت دوا رفـت دل گفـت وصالش به دعا باز توان یافـت عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید هیهات کـه رنـج تو ز قانون شفا رفـت ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نـه زان پیش که گویند که از دار فـنا رفـت
موخره(ساعت 5 دقیقه بامداد روز جمعه 17 فروردین):
امیدوارم که در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
سال جدید برام بد شروع نشده تا اینجا خوب بوده ولی حیف که عید رو تو شیفت بودم و کمتر تونستم به کسی تبریک بگم اما خدا پدر کسی رو که موبایل رو اختراع کرد بیامرزه که وحشتناک تو این چند روز به من حال داده و کسانی رو که نمی تونستم ببینم رو راحت درک کنم و برایشان تبریک بفرستم چقدر از شنیدن صدای گرم توکا نیستانی و حسین زمان و دکتر شهیدی خوشحال شدم و انرژی گرفتم.
راستی روز 29 اسفند گیتارم چهار ساله شد و من دقیقا براش تو اون روز یه ترانه نوشتم ولی نمیدونم چرا یه جوری شد و این ترانه رو عجیب دوس دارم.
این روزا شدیدا به دکتر شریعتی محتاجم و بدجوری با «دفترهای سبز» و «گفتگوهای تنهایی» حال می کنم.
موقع تحویل سال به زندگی می اندیشیدم به زندگی که شبیه تخته نرد هست هم تقدیر و هم تدبیر در اون دخیل هستند. هر چه تاس بریزی باید با عقل و منطق بازی کنی اگه اشتباه کنی دیگه تاس اونی رو که میخواد بهت نمیده. زندگی هم همین هست اگه اشتباه کنی دیگه به اون چیزی که میخوای نمیتونی برسی بلکه باید تلاش کنی با وضع موجودت بسازی تا به بهترش برسی.
تو نوشته آخر گفتم که بدجوری به 86 امیدوارم به دلیل اینکه دیگه قرار نیست لبریز غصه باشم با اینکه غم همیشه با من هست و غم رو دوس دارم اما غمی که ملال آور باشه رو نمیخوام بلکه غمی شعف انگیز رو بسیارتر دوست می دارم. من با آرامش غریبه هستم به همین خاطر تو این سال دنبال ماجراجویی جدیدی نخواهم بود میخوام کمی تا قسمتی به کارهای عقب مونده ام برسم، کلاس زبان برم و بیشتر گیتار بزنم و بیشتر کتاب بخونم و بهتر ترانه و شعر بنویسم.
زندگی یعنی همین بودنها و موندنهاست که بقیه قصه ایست شبیه داستانها و افسانه های هزار و یک شب که یه روز تموم میشه اما جریان زندگی ادامه داره.
عادت کردم که اینجا بی ترانه نباشه یعنی «زخمه» بدون ترانه یعنی مرگ و زخمه هم خودم هستم.
این ترانه تقدیم به گیتارم و کسی که خیلی راحت اومد کنارم همدلم شد و هم کلامم با من خوند اما همسفر زندگیم نخواست بشه که منم راضی هستم به تقدیری که تاس زندگی برام ریخته پایبندم و ایمان دارم.
منو بسپار
قسمت عشـق تو یه دنیا اشکه
وصلت بغـــــــض و غزل مبارکه
به غربـــــــت ترانه و عـــاشقی
آز آسمون چشمام خون می چکه
قلـــب من، نبــض دقایق غمت
ترانه نــــازه یه دنیا ملـــــــودی
با حضور مبهـــــــم چشمای تو
غزل غزل پشت یه عینک دودی
منو نسپار به یه آسـمون اشک
خدا نگه دار تـــــــو همین حالا
به ســــــاز دلتنگی ترانه ساز
فقط منو بسپار به همین صدا
منو بسپار به شــــــــب دلتنگیام
منی که با غــــزل شدم هم ترانه
منو بسپار بــــه بغض اطلـــــسیا
به پـــاکی کبوتــــرای خانـــــــه
«اکبر یارمحمدی»
امیدوارم که در سال جدید عاشقتر، آبی تر و سرفرازتر از قبل باشید/یا علی
میدونم که نوشته قبلیم خیلی بدبینانه بود ولی باید می نوشتم باید میگفتم که چی شده و خوشحالم که خیلی از دوستان عزیزم کمک کردند با اینکه از نظر روحی زیاد احوالم فرقی نکرده ولی با اینحال به هیچ عنوان نمیتونم از اینجا دل بکنم یعنی هر کاری میکنم که ننویسم نمیتونم به دلیل اینکه «زخمه» رو دوس دارم آخه خودم هستش همون جوری که هستم هستش.
اما واسه امروز به دلیل اینکه تو ایام عید و سال تحویل شیفت هستم یه مرور همین جوری و به سبک خودم به دوازده ماه گذشته دارم و سیزده برداشت (من عاشق عدد سیزده هستم) از سال 85 رو که سال سگ بود(من خودم متولد سال سگ هستم) رو اینجا میارم.
فروردین: رنگ دوستی بود و بوی تازگی و شور و شوق دو تا دوست که قرار زندگی آینده رو باهم گذاشتند هر دو تاشون از دوستای خوبم بودن و هنوز خاطره 22 فرودین از یادم نمیره. اما برای من تقدیر، سرنوشت و عذاب.
یکیمون شده عاشق غزل فروش
اون یکی هم آواره و خونه به دوش
یکی دیگه رفته سراغ تقدیرش
یکی هم آزگار دل اسیرش
اردی بهشت: دوست داشتنی ترین ماه سال برام همین اردی بهشت هست ماهی هست که به دنیا اومدم و خیلی دوسش دارم. درگیر و التهاب رفتن رو داشتم اما نمیشد و آخرش هم نشد. آشنایی با افشین سرفراز عزیز و راهنمائی های بی دریغش اردی بهشت رو برام امیدوارتر کرد.
به کی بگم از غربت ترانه هام
از غم خاطرات رفته بر باد
از کجا بخونم که تک و تنهام
از اونی که منو دست تقدیر داد
خرداد: روزایی که فقط ترانه می نوشتم و میخوندم و تنهائیامو سر میکردم. دیدن روز و روزگاری که خیلی منتظرش بودم، دیدمش و کاش نمی دیدمش. تلخی خاطره رو لبام جاری شد و دل کندن از کسانی که دلبستگی داشتم و نداشتم و چه دیر فرنازگونه از کاخ آرزوهام رفت.
نازنینم بیا و بر
تقدیر خط باطل کشیم
بیا که من و تو باهم
هم قبیله و همکیشیم
تیر: چه ماه مزخرفی راحت شدم از دست دانشگاه و یه عده استاد عقده ای که باعث شدند تا شش ماه فارغ التحصیلی و تسویه حسابم به عقب بیفته اما راضی بودم که تموم شد. بالاخره تموم شد و چقدر دکتر سید کاظم شهیدی را دوست می دارم که در حقم بزرگوارانه و پدرمنشانه کمک رساند و یاریگرم شد.
تموم شد روزگار تو
نشونی از تو نمونده
خاطرات مونده از تو
منو تا کجا کشونده
مرداد: بازم مثل 84 وارد یه جایی شدم برای کار کردن و چقدر برام جالب بود. حس پاک و یه دلی و شوخی و خنده و تمامی جذابیت های یک تراکتور.(خنده داره که تراکتور رو دوس داشتم و حالا دیگه نیستش)
اگر چه باز از تو دورم
به یاد تو ترانه سازم
زخمی ترین ترانه ام
بی تو ای یار عشق بازم
شهریور: یه دوست، یه جدایی واسه همیشه. «منو ببخش عزیزم» «راضی» باش که دیگه قرار نیست «هم آشیون» با تو نمیشم.
منو ببخش از اینکه گفتم دوست دارم
منو ببخش که گفتم فقط تویی یارم
منی که برات می مُردم از ته وجود
منو ببخش که چشات قلبمو ازم ربود
منو ببخش عزیزم
مهر: بازم حضور کویر و بازم عشق و بازم علی و بازم رمضون. صاحبدلان و چهره باران و دینا (خیلی این نقش باران رو دوس داشتم) خوندن از دل تنهایی که فقط پیش دلش زمزمه میکرد که از عاشقی نترس. حرمت حرم رو نگه دار.
تو طواف عشقت کم نمیارم
نه هفتم و نه هفتاد، هفت هزارم
اگه روز عشقم عید قربونه
سرمُ زیر تیغ تو می ذارم
آبان: شروع قصه از اینجا بود و آغازی دوباره برای یه تلاش و حضور بودن در کنار با تو. میشد عاشق شد اما نشدم تا تکفیر ترانه نباشم. توبه غزل کردم و گفتم دیگه عاشقی برام محاله. کویر و شبای جمعه و یزد، چقدر میتونستم دلتنگ اونجا باشم و گروهان 13 رو به یاد بیاورم اما نه دلتنگ میشم و نه به یادش میارم.
شکستن بت عشق
پایان یک انتظار
پائیز این ترانه
سرآغاز یک بهار
آذر: دیدن یه باره مامان بعد از یه ماه و اصغر و ساناز و بابا که خیلی دلتنگشون بودم اونقدر که یادم رفت کجا هستم طعم ترانه باز زیر لبام بود و چه عاشقانه می پرستمشون. روزایی که یادم رفت میشه عاشق نشد و من نشدم.
زخمی ترین شقایم
گل بغض یه هق هقم
از تموم این رفتنها
من عاشق ترین عاشقم
دی: یعنی شروع دوباره دوستی ولی نمیدونم چرا به اینا هم نمیتونم زیاد دلخوش باشم شاید دلخوشی هم یادم رفته. یعنی میشه دوست داشت؟
غریبه چشمای تو بود
دیگه منو عاشق ندید
کبوتر نگات ساده
از بوم دلم پر کشید
با یه بوسه رو پیشونیم
نوشتی که مسافرم
چه بی ریا بهم گفتی :
دیگه نمون منتظرم
بهمن: دلهره دیدن یا شنیدن اسمش آزارم میداد تا اینکه تموم شد 14 بهمن 61 روزی بود که کاش نمیومد که اگه نبود امروز منم نبودم و خودم بودم نه اکبر عاشق. وقتی رفت فهمیدم که ولنتاین من این روزا نیست بلکه همین بود.
خیلی دوسِت داشتم تو ندونستی
گفتم کنارم باش تو نتونستی
آوازمو شنیدی و نشناختی
غرورمو به زیر پات انداختی
اسفند: نمیدونم در موردش چی بگم. گند زدن به کنکور، سرخوش از دیدار آشنا، سرخورده از قدیم، افسرده از دنیا.
نای موندن ندارم
تو بغض غریب شهر
خسته ترین فریادم
برای ختم این قهر
سال 85 (برداشت 13): بیست و چهار سالگی من کمتر به شادی گذشت به غمی گذشت که این روزا باهاش میخندم و باهاش دمخور هستم. اما به قول سهراب: زندگی هست، سیب هست، آسمان هست ...
با این همه وحشتناک به 86 امید دارم به شمع زندگیم پایبندم که ناله نکنم و از غم نگویم به بیماری روحیم غلبه کنم و برای زندگی و تحصیل دوباره تلاش کنم. سربازی هم تموم میشه زندگی هم روال عادیش رو طی میکنیم و این ما انسانها هستیم که میریم پس چه خوبه که خوب بریم.
در آخر، سال جدید رو امیدوارم همه با نیکی و سرفرازی و خوشبختی آغاز کنید. سال تحویل هم یادتون نره که از خدا بخوائین گرمی سرخی عشق و سلامتی روح و روان رو از سیب، شادابی، خرمی رو از سبزه، رو به معنویات و آسمان رو از سیر، خرد و عقل رو از سنجد، قدرت و مبارزه با ضعف رو از سمنو، پذیرش تقدیر و بالا و پائین روزگار رو از سرکه و در نهایت تحمل و صبر و دریا دلی رو از سماق رو نصیب ما کنه.
سال نو بر همگی دوستان مبارک باد
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
انگار فقط رفتن قسمتم شده، نوشته قبلی رو بعد از چند روز اصلاح کردم زیادی تنفر انگیز بود کاش به همین راحتی که اینجا نوشته هامو پاک می کنم می تونستم آدمای ذهنمو هم پاک کنم اما حیف که نمیشه.
بعد از مدتهای مدیدی تونستم به اورکات برم یه حس نوستالژیک عجیبی برام داشت آشنایی با کسانی که بعضا توی ذهنم ......(به خدا هنگ کردم نمیدونم چی بنویسم زیادی داغونم) یاهو مسنجرم رو باز میکنم و می بینم کسی منو اد کرده که نباید می کرد ....( کم آوردم اعتراف میکنم کم آوردم).
همه بچه ها میرن مرخصی و سرحال و شارژ برمیگردن اما داغونم، آواره ام، سرگردونم.
کاش به ندیدن عادت کنم کاش به کوری عادت کنم نمیدونم تورو خدا این حرف دکتر شریعتی رو مثل پتک تو سرم نکوبید:«بگذار تا شیطنت عشق چشمان ترا بر عریانی خویش بگشاید، هر چند آنچه معنی جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل نکن» نه میخوام آرامش داشته باشم میخوام باورم نشه که دیگه کسی هواخواهم نیست.
من رسم دوست داشتن رو بلد نیستم هر چقدر که بیشتر سعی میکنم دوست داشته باشم اونقدر از من دور میشن. حتی باورش برام سخت بود اما حتی نزدیکترین کسانم نیز ترجیح میدن من چیزی نگم باهاشون نباشم دور دور باشم.
من دردلامو فقط به سه نفر می تونم بگم گیتارم، دکتر شریعتی و خدا. آخه دکتر تو منو خراب کردی واسه چی؟ چرا نذاشتی او همون کویر بمونم چرا گفتی بذار عریانتر بشی؟ چرا؟ چرا میگی مرد نباید ناله کنه؟ پس من دردامو به کی بگم؟ به کی بگم تا پریشونی قلبم آروم بشه؟ به خدا چیزی نمیخوام فقط یه چاه مطمئن نشونم بده که بهم پند و نصیحت نکنه، من که بلد نیستم کسی رو نصیحت کنم پس چرا هر کی از راه می رسه یه تیکه ای بارم میکنه و میره؟؟؟
آره عشق و دوست داشتن همش سوتفاهمه همش دروغه همش چرند همش مزخرفه.
مگه این روزا کسی به این حرفا ایمون داره؟ مگه چهار سال دل بستم حیا نکردم مگه نفهمیدم که عشق آدما فقط به جیبشون هست نه چیز دیگه؟ اصلا منو چه به عشق و عاشقی منو چه به دوس داشتن مگه کسی دوسم داره که بخوام براش بمیرم؟ نه اکبر جون کسی برات ارزشی قائل نیست.
خدایا زود مرگُ قسمتم کن تا از این سوداکده رها بشم.
خداوندا آرزوی مرگ دارم تا بیشتر از این آلوده گناه نشم.
الهی طوری منو بمیران که اثری ازم نمونه کاری کن همون طوری که زنده بودم کسی دلش به حالم نسوخت موقع مردنم هم کسی دلش به حالم نسوزه.
بابابزرگ چقدر دلتنگتم کاش منم پیشت بیام. خسته ام دلم گرفته، نمیخوام دیگه اینجا بمونم.
آره دیگه بریدم دیگه خبری از اون دل دریایی نیست دیگه دلم بی کینه نیست دیگه نمیتونم کسی رو دوس داشته باشم.
نمیدونم شاید دیگه نخوام بنویسم نمیدونم ولی این روزا بدترین روزای زندگیم هستش به خاطر اینکه دیگه باور کردم که عمر شادی های من خیلی ناچیزه اونقدر که نمیشه به خاطرش شاد بود هر وقت حس میکنم که خوشبختم و به یه چیزی رسیدم فقط کمتر از بیست و چهار ساعت بعد می بینم شکستم می بینم که غمینم میبینم نا امیدم.
واقعا چرا من همیشه اینگونه دیر میشم؟ به خاطر اینکه شاید قیافه ام بدجنس نشونم میده شاید به خاطر اینه که وقتی با یکی حرف می زنم یه کارمای منفی از خودم ساطع می کنم و طرف مقابلم مثل قرقی رو هوا اونو میزنه و علیه خودم به کار می بره پس باید حرفی نزنم بشینم تو کنج تنهایی اتاقم تا اجلم سر برسه این روزا هیچ امیدی به خودم و به زندگی ندارم، کنکور رو خوب ندادم، یکی از بهترین دوستان دوران زندگیم واسه همیشه رفته، نمیدونم کجا رفته ولی وقتی امروز موبایلش رو گرفتم و خواستم حالش رو بپرسم یه خانمی گفت که فلانی دیگه نیست رفتش. باورم نمیشه همین چند روز پیش دیدمش کاش می گفت کاش باهاش خداحافظی میکردم. من دوستان خوب خیلی کم داشتم و این یکی ناب بود بی نظیر بود اما نمیدونم چرا بی خبر رفت.
خب چه امید بندم به این زندگانی که در ناامیدی سر آمد جوانی، انگار دکتر شریعتی هم داره احوال منو میگه :
بسوزم
چه امید بندم در ابن زندگانی
که در ناامیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
بنالم زمحنت همه روز تا شام
بگریم ز حسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها زمهر و وفا، لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
«دکتر علی شریعتی»
دیگه حرفی برای گفتن ندارم شایدم دارم ولی نه ندارم آخه «سرمایه های یک دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد»و من چقدر ارزون دارم سرمایه هامو چوب حراج میزنم باید حرف نزنم اما اگه اینو امروز اینجا نمی نوشتم دق می کردم.
راستی دکترم گفته که سیگار برام سم هست نظرتون چیه بد نیست هر وقت نا امید میشم یه سیگاری بکشم.
به امید اینکه همگی در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
....با تو هستم با تویی که شاید یه روز زیر باران باید ببینمت یا چه میدونم تو یه دشت سرسبز با یه دامن گلی و چین چین بشناسمت میخوام که حرفامو بشنوی نمیدونم اهل کجایی و یا به چه زبونی باید باهات حرف بزنم و هر جایی که هستی باید خودت کلید قفل قلبمو پیدا کنی تا توش بشینی کنار آتیش و صاحب ابدیش بشی با تو هستم با تو که باید شریک صدام بشی سهامدار شرکت مروارید اشکام بشی وامدار شادیام بشی آهای با تو هستم !!!!!!!!!!!!! یعنی صدامو می شنوی یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من و تو
ای هم نفس روزای بی کسی
با من بیا با من به زیر بارون
یه سکوت بغضای نشکسته
بیا با من از غزل عشق بخون
بیا از قلندر خسته بخون
از چشمای تر و بارونی بخون
بیا تکیه کن بر شونه های من
بیا در دست مهربونم بمون
به شب ترانه و بارون قسم
منو نسپار به دست حادثه
به سرخی شرم گونههات قسم
نذار لبام لب مرگُ ببوسه
من و تو مثل دو مرغ اسیریم
که به زندون تردید پا بسته ایم
سالها تو طلاق عشق و رهایی
برای ترانهای دل خسته ایم
بیا با من با غزل تنهایی
تا ترانه خون شهر غم بشیم
تو این آشفته بازار کنایه
من و تو هق هق بغض هم بشیم
«اکبر یارمحمدی»
راستی کسی نشونی از این آدم داره یا نه؟ میخوام ببینمش میخوام نشنومش بلکه با سکوت آرامشمو از نو بنا کنه یکی رو میخوام که منو زندونی سکوت کنه من به این خفقان محتاجم.
پی نوشت(۱۲/۱۲/۸۵):
زیادی تند و تیز بود به توصیه دوست عزیزم آقای جباری اونارو برداشتم من نباید از تنفر حرف بزنم زبان من ترانه هست و عاشقانه. پس از تنفر حرف زدن قدغن هست.
زندگی را عشق استُ همراه تمامی زیباییهای آن
من به آبی عشق می ورزم و دریا رو دوست دارم
قبله گاهم آسمان هست
ستاره جانمازم هست
صحرا مسجدم
گل سرخ کعبه چشمانم هست
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
بعضی از دوستان گله میکنن که چرا دیر به دیر می نویسم و بعضی دیگه هم میگن که داری تند تند مینویسی و یه کم فاصله بنداز، بله معذرت میخوام از این به بعد سعی میکنم هر شش ماه یه بار آپ کنم تا همه راضی بشن؛ نه بابا شوخی کردم این زخمه مث بچه ام میمونه مگه میتونم سر خود ولش کنم البته تصمیم دارم کمی جدی حرف بزنم اما هر کاری میکنم که جدی حرف بزنم آخرش میبینم یه تیکه ای بارش کردم و کار طنز از آب در اومده، اینبار هم تصمیم دارم مثل اوایل امسال که طبقه طبقه مینوشتم بنویسم اما توصیه میکنم که اپیزود آخر رو همه بخونن بخصوص اونا که خواهر دارن و یا تولدشون پنج اسفند هست.
من یه معضل عظیمی به نام خرید کردن دارم یعنی از این کار به شدت متنفر هستم حاضرم تا سر قله قاف هم برم اما با مامانم و یا هر زن دیگه ای به خرید نرم آخه تموم مغازه ها رو میگردن و آخرش هم از همون مغازه اولی خرید میکنن که این واسه من از هزار تا فحش هم بدتره، اما جالبیش اینجاست که من واسه خرید لباس و کفش معمولا از یه جا خرید میکنم و حال و حوصله مغازه گشتن رو ندارم و بدبختی بزرگی که دارم اینه که هر چی بپوشم بهم میاد نمونه اش همین دیروز بود چهار تا شلوار پوشیدم آخرش هم نتونستم یکی شو انتخاب کنم هر کدوم رو که پوشیدم ساناز و مامان گفتن خوبه بهت میاد اما من هیچ کدوم رو نتونستم انتخاب کنم. راستی پنجشنبه ها خیابونا پر از سوژه های ناب برای طنز هست یه نمونه اش همین که فکر کنم با این وضعیت بتونه کاری و نقاشی ملت اناث ایرانی (به تازگی عناصر ذکور هم اضافه شدند) هیچ وقت کارخونه های لوازم آرایشی ترکیه ورشکست نمیشن، تازه مشکل گرونی هم نداره گوجه دو و پونصد شد اما نرخ ریمل و مارتیک و مداد نه تنها افزایش نیافت بلکه با نزول قیمت هم مواجه شد. راستی دیدن این دختر بچه های دبیرستانی یه کمی تا قسمتی حالمو بهم میزنه، زمون ما یه غروری و دماغ سربالایی وجود داشت اما اینا با دو تا چشمک و یه شماره موبایل (فرقی نداره چه ایرانسل یا چه دولتی و یا تالیا؛ بدو باباجان آتیش زدیم به مالمون) عین آسانسور شیشه ای بالا پائین میشن. بقیه هم از بی شوهری نمیتونن تو خونه بمونن. والا چیکار دارن بکنن، نه ملیله دوزی بلدن نه میفهمنن پولک دوزی چیه نه بلدن فسنجون درست کنن ( وای بمیرم چقدر دلم فسنجون میخواد، اولین سوالی که تو خواستگاری از طرف مقابل می پرسم اینه که آیا بلده فسنجون بپزه یا نه؟ اگه نه گفت زود در میرم) خوب اینا چی دارن فقط خوب بلدن بگن نه، نمیشه، نمیتونم، نمیدونم.
بی خیال اینا زندگی رو بچسب که از اون بالا یه کفتر میایَ......
خیلیا از نوع نوشتنم در عاشقانه ها خوششون اومده بود اما الان که نگاه میکنم که نباید می نوشتم واسه اینکه اینا حس هایی هستند که هر کس میتونه داشته باشه و فقط مال خودش هست و اونو نباید با کسی قسمت کنه و از اونجایی که یادآوری اون خاطرات باعث شد که من بیشتر از همه ضرر کنم درسته که الان هیچ احساسی به هیچ دختری ندارم و اگه رابطه ای هم با بعضیا هم دارم مثل همون رابطه ای هست که با دوستانی مثل ناصر و امیر و حسام دارم و برام دوستی با دختر یا پسر هیچ فرقی نداره مهم اینه که از این روابط احساس رضایت بکنم و نه چیز دیگه.....
چند روز پیش داشتم فیلم سمینارمو میدیم و تو یه سی دی که تعدادی ترانه ضبط کرده بودیم رو هم گوش میکردم با شنیدن یه ترانه کلی بغضم گرفت :
نه، تُ بذار بمـــــــیرم تو غربت نرسیدنت
همین ترانه بسه واسه همیشه ندیدنت
نه، دیگه موندنی نیستم تو این شهر ترانه سوز
با خستگـــــــیام میرم به یه ســـــفر بهانه سوز
این ترانه رو من یه سال پیش نوشته بودم و همون موقع هم آزمایشی به کمک یکی دو تا از دوستان ضبطش کردیم، الان که دوباره اونارو گوش میدم یه جورایی میشم. من اونارو از هاردم پاک کرده بودم و نمیدونم چطوری تو اون سی دی مونده بودند بهرحال در کمال بیرحمی اون سی دی رو شکوندم و دیگه هیچ مدرک جرمی از خودم به جا نذاشتم (خب چه معنی داره یه پسری مثل من که دیوونه وار هر کاری رو میکنه بخواد آواز بخونه گیرم که یه ته صدایی هم داشته باشه ؟)
اما پنج اسفند مگه چه خبره؟ هیچی مگه قرار بود خبری باشه، آره واسه من یه خبری هست و اونم روز میلاد یکی از دوست داشتنی ترین کسی که تو زندگی من پا گذاشته است و اونم تولد ته تغاری بابا ، یکی یه دونه و عزیز دردونه خونه ما هست، ساناز جون هست. ساناز منو اصغر رو خیلی دوس داره، روزی که داشتم به یزد میرفتم صبحش نتونستم ببینمش چون زودتر از من رفته بود مدرسه و من خواب مونده بودم اما از اونجایی که بعضی وقتها نمیدونم سرنوشت باهام چرا مهربون میشه و یه کاری کرد که تونستم بعد از ظهر همون روز ببینمش (به دلیل خرابی ماشین ما دیر اعزام شدیم). وقتی که داشتیم خداحافظی میکردیم یه ریز داشت اشک میریخت و من نمیتونستم نگاش کنم چون میدونستم که نمیتونم جلوی خودمو بگیرم به همین خاطر این ترانه رو که از اسم قشنگ و دوست داشتنیش وام گرفتم رو تقدیم به زلالی اشکاش و دل پاکش تقدیم میکنم «ساناز جان تولدت مبارک»:
ترانه ناز
دوباره از تو بهــــــار پیدا میشه
آینه از نگاه تــــــــو پر پر میشه
اشک تـــرانه از تو جون میگیره
با تو مهتاب، قبله سحر میشه
ای موندنی تـــرین ترانه ی ناز
اشکای تــــــو نجابـــــت زمینه
با تو ای حرمت شادی و غرور
آسمون تــــرانه هــــم نشینه
از تو این ترانه شکوفــــــا میشه
بغض بی صدای عاشقی میشه
تا با تموم هـر چی دل خستگی
دلت همنشین رازقـــــی میشه
گریه نکن، ای گـــل همیشه ناز
ای که برام مــحرم حــضورمی
ای ترانه ی هـــــــمیشه نازنین
با من باش که حرمت غرورمی
«اکبر یارمحمدی»
خب دیگه اینم یه هدیه واسه ساناز عزیزم بود البته هدیه اصلیش رو فردا به خودش میدم و یه بار هم گفتم که من فقط به کسانی که دوسشون دارم ترانه تقدیم میکنم و هدیه میدم.
این نوشته طبقه طبقه هم داره تموم میشه البته دوس داشتم از یه چیزهای دیگه هم مینوشتم و اینکه تجربه سربازی برام بد نبوده و از اون جهت برام بد نمیگذره که خیال میکنم این مدت هم پشت کنکور هستم و دارم درس میخونم و در عین حال میتونم بنویسم و ترانه بگم. سربازی سخت نیست زندگی سخت نیست این خود ما هستیم که سختش میگیریم.
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
چند روز دیگه ولنتاین هستش،نمیدونم چرا از این روز زیاد خوشم نمیاد البته بی تقصیر نیستم چون هیچ وقت نتونستم چنین روزی رو باور کنم اما انگار بعضی از دوستان سابق من از نوشته قبلیم برداشت اشتباهی داشتند و منو محکوم میکردند تو که این همه عاشق شدی چرا دروغکی میگفتی یه بار عاشق شدی؟ باید بگم که اینگونه نیست حتی باید تو بیوگرافی بغل وبلاگ هم اصلاح کنم که من اصلا عاشق نشدم. مگه عاشقی چیه؟ چرا همه ازش این همه دم میزنن؟ واسش میمیرن، اگه معشوقش بره طرف دق میکنه؟
نه من دلایل زیادی دارم که عاشق نشدم:
1. اگه عاشق بودم میفتادم دنبالش، خونه اش رو پیدا میکردم، شماره اش رو پیدا میکردم، دم به ساعت مزاحمش میشدم، نمیذاشتم راحت باشه. اما من هیچ کدوم از این کارها رو نکردم چون عاشق نبودم چون نمیخواستم مالکش باشم نمیخواستم صاحبش بشم، میخواستم اون مالک من بشه هر چی میگفت میگفتم :چشم، پس من عاشق نبودم.
2. عاشق میترسه نمیذاره بفهمن که چه کسی رو دوس داره. همش مخفی کاری میکنه جرات هیچ کاری رو نداره، اما من اینگونه نبودم نه میترسیدم و نه ابایی داشتم که کسی بفهمه، از مخفی کاری هم خوش نمیاد.
3. عاشق منزوی میشه، دست و دلش به کار نمیره، گوشه گیر میشه اما من این گونه نبودم بلکه شاد بودم میگفتم و میخندیدم انرژی داشتم تازه شروع کردم به کشف هنرهای بالقوه خودم شعر و ترانه نوشتم تو نشریه دانشجویی مطلب مینوشتم گیتار میزدم آواز میخوندم طنز مینوشتم.
میدونم شاید بگین که من اشتباه میکنم اما من میگم نه اشتباه نیست به این دلایل بالا «نه» شنیدم چون اون چیزی نبودم که طرف مقابلم میخواست و الان نیز وضعیت به همین گونه هست هیچوقت هیچ دختری نمیتونه پسری مثل منو دوس داشته باشه و منم حق میدم که دوسم نداشته باشه. من هیچوقت خودم رو به نفرت آلوده نکردم و اگه یه ترانه ای نوشتم که سیاه بود برای طرف مقابلم که بهش یه احساس خوب داشتم نبوده بلکه خودم بودم و خطاب به بیرحمی خودم بود ترانه هایی که قبلا اینجا هم وشتم از قبیل غارتگر یا تو کی هستی یا شب آخر و ... همش خودمو بودم که بیرحم بودم به یه عقایدی پابند بودم که برام هزینه زیادی داشت نه دوستی صمیمی آنچنانی دارم که درد و دل کنم و نه کسی که دوستم داشته باشه، این یه واقعیتی هست که دارم بعد از سه چهار ماه بهش عادت میکنم اولش که بهش رسیدم ترسیدم واهمه داشتم تا باورش کنم اما دوران آموزشی و این چند وقت گذشته باعث شده که بیشتر باورش کنم و یه جورایی باهاش کنار بیام.
عاشقی خوبه اما به شرطی که یه طرفه نباشه، تعریف جالب عشق رو به نظر من دکتر شریعتی داره که میگه:« دو دست خویشاوندی که بهم گره میخورند و به پیوند و پیمان آشنائی، یا هم دست اندر کار آفرینش معجزه شگفتی می شوند که "عشق" نام دارد.» و تو این دوره زمونه خیلی سخته که چنین کسی رو پیدا کنیم و من به شخصه خودم بی خیال این حرفا شدم و قصد ندارم عاشق کسی بشم.
من بیخودی حرمت قلمم رو نگه نداشتم و نباید اون ترانه ها رو مینوشتم و الان اعتراف میکنم که اشتباه کردم اما قصد ندارم که پاکشون کنم بلکه دوباره می نویسمشون و تقدیم به کسانی میکنم که عاشق هستند و همدیگه رو دوس دارند.
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/یا علی