از صبح امروز دلشوره عجیبی دارم نمیدونم چی شده ولی مطمئنم که امروز یه روز عادی نبوده یه اتفاقی افتاده یه حادثه ای رخ داده که من اینجوری شدم درست حال و هوای پنج ماه پیش رو دارم روز سوم شهریور هم از صبح تا ظهر چنین حالی داشتم و داشتم از دلشوره میمردم و سر ساعت 12 بود که یه امید چهار ساله برای ابد نومید شد و من موندم و حسرت لحظاتی که به این گونه سپری شده بود.
تو یکی از وبلاگها امروز دیدم که از عاشقانه ها و آنی هایی حرف زده بود که برای هر کسی ممکن رخ داده باشه و من چقدر کم از این لحظه ها داشتم شایدم زیاد بوده و خودم ندونستم امروز میخوام اعتراف کنم اعتراف لحظه هایی که عاشقانه بود و برام بعدترها فهمیدم که عاشقانه یعنی چی؟
برای من که تنهایی
شب نشین لحظه هامه
بغض تموم بی کسی
هم ترانه با صدامه
اولین بار تابستان 72 وقتی که یازده ساله بودم داشتم اون موقعی که از سفر برگشتیم و پدربزرگم و بقیه رو بعد از دو هفته دیدم و دیگه هیچوقت اون خاطره و اون لحظه برام تکرار نشد تا اینکه زمستان 73 که بهم گفتن بابابزرگ رفت و دو سال بعدش تابستان 75 دلهره عجیبی داشتم و می گفتن عمو نعمتم تصادف کرده از سر کوچه تا خونه رو دویدم و هیچ وقت باور نکردم رفتنش رو و چقدر اشک ریختم تا باورم نشه که دیگه عمو نعمت نیست و هنوزم باورش ندارم.
شب، مرثیه خون عزاست
مهتاب چشمام سیه پوشه
ابر ترانه هم غمگینه
چراغ دلم خاموشه
تابستان 76 بود رفتم در خونه همسایه مون و دخترش بیرون اومد و نگاش کردم و اونم نگام کرد اما من مغرورتر از اونی بودم که باورم بشه که میخوام عاشق بشم و تو دو ماهی که تو یزد بودم که فهمیدم قلبم میخواست بتپه اما من بهش اجازه ندادم. حتی وقتی که شنیدم برای همیشه از ارومیه رفتند فقط خندیدم و چقدر من بی رحم بودم.
زخمی ترین شقایم
گل بغض یه هق هقم
از تموم این رفتنها
من عاشق ترین عاشقم
تابستون 81 هر روز همدیگه رو میدیدم اما لعنت به این غرور لعنتی و من برای اینکه لجش رو دربیارم با همکلاسیش گرم می گرفتم. آدم راحتی نبودم واسه اینکه بگم کی هستم و غرورمو به رخ این و اون بکشم سر کلاس بحث مارکس و هگل با اساتید می کردم صحبت از اقتصاد و سیاست و فلسفه و جامعه شناسی میکردم و دخترایی که میخواستن بدونن یه دانشجوی فنی و چه به این حرفا اما اون هیچی نمیگفت. آغاز ترم همکلاسیاش بهم گفتن اکبر تو با خانوم فلانی رفیق شدی ایول پسر و من رفتم و جلوش وایسادم و خیلی راحت گفتم که من چنین حرفی نزدم و اون سرش رو پائین انداخت و رفت و من چقدر سربالا بودم که شکستنش رو ندیدم
تو که زخم مو ندیدی
ساده از چشمام بریدی
با خاطرات خط خطی
به خودِ سفر رسیدی
بهار 82 اولین کنفرانس ماشینهای کشاورزی، نمیدونم چرا؟ ولی حس میکردم یکی بود که زیادی بهم توجه میکرد من نمیشناختمش بعدتر ها شناختمش اما حیف که خیلی دیر، خیلی بامعرفتتر از دوستان جون جونیم بود زیاد حرف بزنم شاید لو بره اما حیف که باز من این عاشقانه رو ندیدم و ساده ازش چشم پوشیدم.
گیتارم میگه عاشق نشو
دوباره به عشق لایق نشو
قصه عشق وفا نداره
باز همرنگ شقایق نشو
خنده دار بود ولی روزگار گذشت من عاشقانه های دور و برم رو نمیدیدم و فقط اونی رو میدیدم که به قول معروف ازش بت و صنم ساخته بودم با هر دختری که صحبت میکردم تا نگاش به حلقه ای که تو دست چپم بود میفتاد جدی تر و رسمی تر میشد و تو این چهار سال کسی نتونست بفهمه که چرا این حلقه دستم هست اما همیشه تنها میام و تنها میرم اهل خیابون گردی نبودم میونه ای با کافی شاپ و رستوران نداشتم و همیشه تنها بودم آخه تعهد داشتم.
تنگ غروب ترانه
واژه هام بی تو میمیرن
تموم دلخوشیام به
زندون تقدیر اسیرن
بهار 83 سرزمین عملیات کشاورزی هنوز زمین بیل زد نشده بود اما من به دنبال درست کردن بیل شکستهاش بودم. یه ساعت پیش داشتم فیلمی رو که بچه ها سر زمین ازم گرفته بودن که داشتم زمینش رو بیل میزدم خنده ام گرفته بود و الان لبریز اشکم و چه ساده با «هنوزم در پی اونم»بغضم شکست و چه لحظه هایی با این ترانه و با قهر و آشتی کردنام داشتم.
خیلی دوسِت داشتم تو ندونستی
گفتم کنارم باش تو نتونستی
آوازمو شنیدی و نشناختی
غرورمو به زیر پات انداختی
و ظهر سوم شهریور چه راحت گفت:«نه قصد ازدواج هم داشته باشم با تو ندارم» اشک نریختم ترانه ننوشتم گیتار بدست نشدم فقط خندیدم خندیدم خندیدم به این دل ساده ام گفتم آره روزگار یعنی همین.
تموم دلتنگی من
سهم نبودن تو بود
پنجره ای از ترانه
سهم سرودن تو بود
اما پنجم آبان زیر بارون روز جمعه که غروبش برام دلگیر بود با یه شاخه گل سرخ که شاهدم بود با تنی خسته که عزم سفر داشتم یه عاشقانه ای دیگر برام رقم خورد و این بار هم میخواستم بگذرم و شاید گذشتم و شاید باور نکردم ولی عاشقانه بود و چقدر دوست دارم تا اون بارون دوباره بباره هر وقت تو کویر بارون میمومد یاد اون جمعه میفتادم عصر جمعه که تو پادگان واسه همه دلگیر بود واسه من خوشایند دیداری بود که برام دوباره گل عشق شکوفه میداد ولی حیف میدونم که این عاشقانه هم عمری کوتاه داره چون رسم روزگار باهام اینه که عمر شادیام کوتاه باشه و این شادی نیز همان گونه هست برای اولین بار یه عاشقانه رو بدجوری باور داشتم اما روزگار نمیخواد باورم کنه.
تو خلوت یه جاده
حضور بودن من
سرخی یک گل عشق
شاهد این خسته تن
شکستن بت عشق
پایان یک انتظار
پائیز این ترانه
سرآغاز یک بهار
همه اینارو امروز اینجا نوشتم تا بگم که دلتنگم بگم که غزل عشق رو تا آخرش خوندم نشکستم از پا ننسشتم اما عشق رو کمتر باور داشتم و اینگونه تنها شدم عشق رو خیلی جاها دیدم همین عاشورا به کوچکترین بهانه ای فرو ریختم و اشک شدم تو پادگان خاتمی یزد با تکرار حدیث خاطرات لاله های عاشق جنوب فرو ریختم و عشق رو پیدا کردم وقتی که روزای اول غربت سر نماز اسم بابا و مامان و اصغر و ساناز و ......(به جای سه نقطه خودش میدونه کی رو میگم) میاوردم اشک تو چشام جاری میشد و پیش خدا غرورمو میشکستم تا آرامش پیدا کنم.
بیا با من با غزل تنهایی
تا ترانه خون شهر غم بشیم
تو این آشفته بازار کنایه
من و تو هق هق بغض هم بشیم
اینارو جدی نگیرید!!!!!)
1- این تیکه هارو از ترانه های مختلف خودم انتخاب کردم که هر کدومش بهونه یه ترانه شدن اگه پراکنده اند ببخشید.
2- در مورد دوستانی که سابقا تو دانشگاه باهام آشنا بودند خواهش میکنم خودشون رو معرفی کنن در مورد صحبتهای «داش قیصر» در کامنتهای نوشته قبلی بی خیال شین اون اسامی به همراه تعداد متنابهی اسم دیگه رو خلق ا... گذاشته بودیم و یه جورایی حال میکردیم
3- حرفای آقا ناصر رو هم جدی نگیرید من در حال حاضر افسر وظیفه(چه نوشابه ای واسه خودم باز میکنم) این مملکت هستم و قرار نیست زیاد حرف بزنم ولی بدونین که سربازی زیاد هم بد نمیگذره واسه من زمانی روزگار بد میگذره که نتونم بنویسم به همین خاطر تو دوران آموزش هم ترانه می نوشتم و میخوندم پس روزگار برام بد نیست.
4- این روزا با دو سه تا ترانه بد جوری حال میکنم یکی سرگردونی، هراس و دریای حسین زمان دیگری تکیه گاه امید و اون یکی هم belalim ماهسون و آخری هم یه ترانه هست که با صدای خودم ضبط شده که بهم خیلی حال میدن(اسم این آخری منو ببخش هست)
در پناه حق همیشه عاشق و آبی و سرفراز باشید./ یا علی
جرات نوشتن اینگونه ترانه رو نداشتم اما خوندن یه شعر از دکتر شریعتی باعث شد تا «گریه کن» متولد بشه ابیاتی که داخل " " نوشتم مربوط به درددل امام با مادر و خواهرش هست و بقیه حرفهای خودم هست که خطاب به بقیه نوشتم.
نمیدونم چی بگم اما اینروزا بعد روزی اشک و گریه همدم تنهائیام شده و به کوچکترین بهانه با نام زهرا و علی و حسین و زینب می گریم.
این ترانه با جسارت و فروتنی تقدیم به سالار ترانه هام «وارث آدم»، امام حسین (ع):
گریه کن
ازدیده به جای اشک خون می آید
دل خون شده، از دیده یرون می آید
دل خون شد از این غصه که قصه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
«دکتر علی شریعتی»
گریه کن بر این غریبی
واسه چشم تر بی بی
روانه شو ای اشک من
در غم پسر بی بی
" مادرم غریبی چه سخته
وقتی که تک و تنها هستم
به چشمای تر دخترم
چه سخته که چشمامو بستم
دلم گرفته از این زمین
هوای آسمونُ دارم
بیا و بازدستامو بگیر
هوای آقاجونُ دارم"
گریه کن ای دل صادق
برای غربت عاشق
اشک بریز ای من بی کس
بر سر بغض شقایق
ببار ای ابر ترانه
جاری تر شو ای اشک غم
روضه بخوان ای پوپکم
گریه کن بر غم خاتم
" خواهرم ساعت رفتنه
موعد از هم دل کندنه
واسه وداعم گریه نکن
این سفر سرنوشت منه
داره غربتم به سر میاد
میرم که خیلی منتظرم
از نامردمیها خسته ام
باید از این غمکده برم"
گریه کن گریه کن بر عشق
بر غم و ماتم مولا
گریه کن گریه کن بر خون
برای نوگل زهرا
«اکبر یارمحمدی»
این روزای اشک و عاشقی رو به تمامی عاشقان مولا تسلیت میگم.
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
نمیدونم چرا این روزا همه تو وبلاگستان از غم و غصه میگن. شاید ما ایرانی ها عادت داریم که وقتی غم داریم چیزی بنویسیم، منم شاید چنین خصلتی دارم. قصد داشتم تا حدودی وارد حوزه طنز بشم اما هر چقدر به خودم فشار میارم و دو دو تا چهار تا میکنم میبینم که به صلاح نیست این کار رو بکنم.(دلیلش یکی موقعیت کاریم هست و دیگری اینکه خیلیا تحمل شوخی های منو ندارن زود از کوره در میرن شاهدش هم تمامی کسانی که دور و برم هستن)
اگه میدونستم که خیلیا خجالت میکشن که نظر بدن ولی حالشو دارن که ایمیل بزنن زودتر از اینا ایمیلم رو می نوشتم، بعضی از دوستان گله کردن که چرا تو یلدابازی شرکت نکردم، دو دلیل برای این کار دارم یکی اینکه یه هفته اول دی به دلیل اینکه از یزد اومده بودم و باید به کارام میرسیدم و وقت اینترنت نداشتم و دلیل دوم که خیلی هم اساسی بود اونم این بود که کسی منو دعوت نکرد و یا لینک نداد خب دو ماه تو وبلاگستان نبودم و از اونجایی که تو این دوره زمونه یه روز به یاد کسی نباشی زود فراموش میشی ما هم به رسم این زمونه زود فراموش شدیم، با اینحال بعضی از حرفای نگفتهمو در مورد خودم شاید یه روزی بگم(اون یه روزم احتمالا امروز هست).
اول از همه بعضیا از من در مورد چیزهای ممنوعه پرسیده بودن اینکه اهل کجا هستم، عاشق شدم یا نه؟ مجرد هستم یا متاهل؟
خب واجب نیست که جواب بدم ولی برای تنوع در کارم میگم(خودشم کامل میگم).
در مورد اینکه اهل کجام باید بگم در حال حاضر در ارومیه زندگی میکنم ولی اصالتا من اهل شهر ارومیه نیستم یعنی راستش رو بخواین کلا شهری نیستم بلکه یه دهاتی هستم من در یه روستا به اسم جمال آباد از توابع انزل ارومیه به دنیا اومدم و افتخارم اینه که دنیای بچگیم تا شش سالگی همون جا گذروندم و هنوزم معتقدم که بهترین دوران زندگیم همونجا بوده و همیشه تو دو تا مراسم اونجا هستم یکی عید نوروز و دیگه عاشورا، البته تابستونا هر جمعه پاتوقمون اونجا باغمون هست. خب خیلیا از فضولی میمردن گفتم که اونارو از نگرونی دربیارم اما اینکه چرا تابحال نمیگفتم به این خاطر بود که خیلیا نمیتونن قبول کنن که یه ترکی زبان به فارسی سعر و ترانه بگن و عقده ها و ضعفهاشون رو در مقابلم ترکی بودنم رو علم میکنن.
اما عاشقی، عجب عالمی داشت!!!!! بله درست شنیدین من عاشق شدم البته این نظر دیگرون هست ولی الان فکر میکنم عاشق نبودم بلکه فقط یه احساسی بود که به یه دختر داشتم فقط همین.
در مورد مجردی و متاهلی هم تصمیم دارم تا بالای سی سال آستین بالا نزنم به دلیل اینکه اگه پسرا تا بیست و چهار سالگی ازدواج کردن که کردن واگر باید بمونن بالای سی سال البته یه دلیل برای این رج سنی هست و اونم اینکه که پسرا تا بیست و چهار سالگی خر تشریف دارن و هیچی حالیشون نیست و سرشون گرمه و نمیفهمن که دارن چه غلطی میکنند اما طبق آخرین تحقیقات دانشمندان، پسرا از سن بیست و چهار سالگی عاقل میشن و بچه های حرف شنویی می شوند.(این تیکه کنایه و متلک را داشته باشید تا بفهمین چرا من کم شوخی میکنم)
علاقه عجیبی به قبرستان و کوکاکولا دارم تابحال هم یه بار تو یه قبر خالی خوابیدم و میدونم که مرگ چه لذتی داره و دوم اینکه ن سه بار حضرت اجل را پیش خودم زیارت کردم و نشستم باهاش گپ زدم ولی منو با خودش نبرده. هر وقت سردرد دارم تا نوشابه کوکا (حالا از هر نوعی باشه) نخورم سردردم آروم نمیشه.
همین قدر هم بسه خیلی زیاد حرف زدم. این روزا یه نوستالژی عجیب نسبت به اصالتم داشتم. متاسفانه دوازده سال پیش پدربزرگم رو از دست داشتم و اتفاقا این حادثه روز ششم دی رخ داد و امسال من نتونستم درست و حسابی به این روز برسم عوضش شب قبلش اونجا پیشش بودم اما دیشب یه ترانه نوشتم که بد نیست اینجا بذارم. من و برادرم اصغر از نوه های دوس داشتنی و محبوب حاج حسین بودیم و از وقتی که چشم باز کردم من پیش اون بودم و همیشه باهاش بودیم و چه روزگاری داشتیم سرگرمی ما همیشه بودن با بابابزرگ و سوار شدن به تراکتور بود .
بهرحال اگه این پستم اینقدر طولانی شد ببخشید نمیدونم ولی یه حسی میگه که انگار باید اینجارو هم ترک کنم هنوز موندم نمیدونم چه تصمیمی بگیرم چون تا حدودی دلگیرم که چرا وقت دلتنگی میام اینجا مینویسم و چرا حق ندارم از شادیام بگم شاید به این دلیل هست که اگه کسی از شادیام خبردار بشه اون شادی زود میمیره و چه عهد ناخوشایندی هست که زمونه با من و دلم و با شادیام بسته. دارم فکر میکنم اگه اون اتفاقی که تو پست قبلی بیفته خیلی خوب میشه البته حضرت حافظ گفته که میفته اما من کمی دودل هستم با اینحال امیدم به خداست راضیم به رضای حضرت عشق.
همیشه در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی
آخ که دلم این روزا بدجوری هوایی شده، من اوایل آبان تو یه جایی( خیلی دلم میخواد اسمش رو ببرم اما بنا به دلایلی نمیتونم) به یه چیزهایی رسیدم که کمتر بهشون باور داشتم وقتی واسه اولین بار از اون چیزهایی که بهشون تعلق خاطر داری دل میکنی، اونجا فقط یه چیزی می تونست آرومت کنه و ترانه وار زیر لبت جاری بشه و اونم خدایی بود که خیلی وقتها فراموشش می کنیم. این روزا هوا اینجا برفی هست و زمین سفید پوش و چقدر راحت حضور پاک حضرت عشق رو میشه لمس کرد و دید و بوئید.
یه ترانه دارم واسه کسی که شاید تو آینده من پیدا بشه و منو دوسم داشته باشه و منم دوسش داشته باشم، نمیدونم چرا این روزا اینقدر خیال پرداز شدم و دارم تو عالم تخیل خودم غوطه می خورم و کسی هم نمی پرسه که خرت به چند منه.
دوس دارم نوشتن ترانه هامو به یه سمت جدید و رویکرد جدیدی ببرم اما می بینم که همه دارن «متفاوت» میشن و من چقدر از این گونه بودن متنفرم دوس دارم تک باشم.
ولی قراره یه اتفاقی بیفته یه اتفاقی که حسم میگه خوش یمنه یه اتفاقی که ممکنه زندگی رو برام شیرینتر کنه و چقدر منتظر اون لحظه ناب هستم کاش زودتر برسه.(برداشت بد نکنید نه دوس دختر دارم و نه عاشق کسی هستم و نه حال و حوصله گفتن «دوست دارم» به کسی رو دارم، فقط قراره یه اتفاق خوب بیفته)
این ترانه رو بخونید، انگار بدون ترانه آپ کردن واسم مزه نمیده :
از تو نوشتم
رو بال شاپرک، از تو نوشتم
روی یک قاصدک از تو نوشتم
از تو نوشتم تو یه بغض خاکی
تا تو دیگه از دلم نشی شاکی
قسم چشم سیاتُ می خورم
دلُ به مهتاب نگات می سپرم
من تورو از اون چشم سیات دارم
گرمی عشقمو از دستات دارم
دوست دارم تا که نفس می زنه
بغض ترانه هام با تو بشکنه
روی فرش غزل از تو نوشتم
از شروع ازل از تو نوشتم
از تو نوشتم تا کنارم باشی
تا ابد آهنگ گیتارم باشی
«اکبر یارمحمدی»
خب اینم از این تا یه روزگار دیگه؛
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید / یا علی/ اکبر یارمحمدی
الان که دارم می نویسم حالم نسبت به یه ساعت پیش بهتر شده دلم نمیومد امروز چیزی نگم یا ننویسم. امشب هول و هوش ساعت 9 شب رفتم سر خاک بابابزرگ و عموی خدا بیامرزمف وحشتناک داشتم دیوونه میشدم با یه دوست اس ام اس بازی می کردم و اونو می گفت خل شدی و من براش نوشتم اینجا یعنی آخر خط یعنی آخر آرامش یه ترانه تو ذهنم بود. با این همه پارادوکسی که تو این دو ماه دیدم و شنیدم و این حوادث چند روزه که برام عجیب بود تا خیلیا رو بشناسم با گفتم گفتم که امشب شب آخره چرا باید صداقت داشت چرا باید سادگی کرد اصلا کی گفته که عالم بچگی خوبه اگه خوب بود که من این همه «سرگردون» نمی شدم. بیتهای اول این ترانه از اونجا شروع شد تا خواستم رانندگی کنم حسین زمان می خوند:«تموم زندگی من/قصه سرگردونی بود/ توی زمونه ای که عشق / تو بند غم زندونی بود» و من اشک می ریختم واسه خودم و واسه این همه سرگردونی نمی دونم چرا این ترانه رو خیلی زیاد دوس دارم. عمو حسین داره حرف دل منو می زنه و چه عاشقانه زمزمه می کنه تموم قصه من این ترانه هست :
«خواستم برات غزل بگم دیدم قلم یاری نکرد / وقتی دید دل ابریه تو سینه مه یه کوه درد / خواستم بهت هدیه بدم یه سینه ریز گل یاس / دیدم که باغچه یخ زده شاخه ها خالیه از گلاس / تموم زندگی من قصه سرگردونی بود / توی زمونه ای که عشق تو بند غم زندونی بود / خواستم پرنده بشم و تو قاب چشات بشینم/ دیدم چشمات باور نکرد عشق منو نازنینم / خواستم بگم با عشق تو روزای بهتر می رسه / قصه سرگردونیام با تو به آخر می رسه / عشقت پناه من نشد تکیه گاه من نشد / تو این شب فاصله ها چراغ راه من نشد / می خوام سکوتمو بشکنم بضغمو فریاد بزنم / بگم چی بوده سهم من سهم تو دنیا بودنم/ تموم زندگی من قصه سرگردونی بود / توی زمونه ای که عشق تو بند غم زندونی بود »
تو هوای سرد شهر پرسه می زدم طعم تند کوکا زیر لبم و این ترانه که هی تکرار می شد و چقدر خوشحالم که این روزا این ترانه مرهم دلم شده. اما ترانه خودم رو تو خونه نوشتم و چقدر واسش اشک ریختم. خسته شدم از بس نقش بازی کردم خسته ام از اینکه همه انتظاراتی ازم دارن که نمی تونم باشم من از اجبار بدم میاد اما باید تحمل کنم «اندکی صبر سحر نزدیک است» دلم میخواد مث سهراب سوار یه ماشین بشم و از این همه دود فرار کنم از دود دورنگی، دروغ، نقاب به چهره، تزویر، تظاهر و ... فرار کنم. چرا آدما حرفای دلشون رو نمی تونن ساده بگن.
من امشب عزادارم آخه همه چیز رو خودم دارم کفن میکنم حس می کردم می تونم بازم عاشق بشم اما این روزا عاشقی حرومه، دوست داشتن گناهه، خاطر خواهی جرمه صداقت یعنی کشک هر چی دروغگوتر باشی راحتتر به هدفت می رسی و این یعنی زندگی و چقدر متنفرم از این زندگی مرگ بر این زندگی.
همیشه یه جملهای امضای تموم حرفام بوده با اینکه از این سه کلمه دل کندم ولی واستون باز مینویسم:
امیدوارم در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید / یا علی
سلام
خوبین؟ به همگی دوستان یه تبریک جانانه قبل از رسیدن عید فطر رو نثار می کنم (وای چقدر پاچه خوارانه وَشُد) خب دلیلش چیه که من دو روز مونده به عید دارم تبریک میگم(البته طبق شواهد و قرائن موجود روز سه شنبه عید فطر هست) اگه دو دقیقه و دو سه سطر صبر کنید متوجه خواهید شد.
الان روز یکشنبه هست و من دارم خودم رو آماده می کنم تا به خدمت مقدس سربازی(چقدر رسمی شد!!!!) اعزام بشم، اونم کجا؟ یزد. تازه خود یزد هم نیست میگن وسط بر و بیابون رسیده به یزد تو پانزده کیلومتریش قرار داره یعنی قراره از دوشنبه اول آبان که جیم میشم و میرم به اونجا تا دو ماه یعنی تا شب چله از دیدن و شنفتن و رویت و ایمیل زدن اینجانب اکبر یارمحمدی راحت خواهید شد البته می دونم کسی که منو گم کرده از اونی که منو پیدا می کنه بیشتر احساس شعف و خوشحالی می کنه. راستیش دوس داشتم که از همه دوستانم که تو این چهار سال تحملم کردن یک به یک تشکر کنم دیدم نمیشه چون تعدادشون اونقدر کمه که دیدم بهتره ایمیل بزنم ( از اون جایی هم که الان تنبلیم گل کرده اینم بی خیال شدم) تازه جمع کردنشون هم کار راحتی نبود به همین خاطر این پست رو تبدیل به یه نامه کردم البته دو سه تا هم ترانه توش می نویسم تا یه عده نگن که این بی وفاست( راستش من تو بی وفائی و رفیق نیمه راه بودن ضرب المثل هستم).
دلم میخواد یه تشکر جانانه از دو دوست کنم یکی امیر محمدزاده هست( اونم مثل من میر سربازی اما به جای یزد از مرزن آباد سر در آورده) و دیگری حسام پاکمهر ( این یکی هم دی ماه به خدمت سربازی تشریف فرما می شوند) که خیلی تو این مدت اذیتشون کردم و در کنار این دو تا بهتره یادی از سجاد آقایی و آرش عطاری کنم تا حالشون رو بگیرم و اسمشون رو بیارم تا دو ماه دیگه که اومدم شرمنده من بشن.
تا یادم نرفته یه حالی هم از هادی مرتاض ( که الان تو کیش مشغول تحصیل هستش) و حامد خلوصی ( در حال حاضر مشغول سپری کردن سربازی تو پادگان قوشچی هستش) بگیرم تا بفهمن که همیشه به یادشون هستم.
از یه دوست خوب هر چی بگم کمه و اونم اینه که اول استادم شد و بعدا یه دوست دلسوز و مهربون و اگه من به حرفاش بیشتر از اینا گوش میدادم الان به جای سربازی می رفتم کارشناسی ارشد می خوندم و اصولا چون من آدمی هستم که کمتر حرف شنوی از کسی دارم پس حرفای این عزیز رو پشت گوش مبارک انداختم تا حالی به حولی ببرم آره حرف زدن از دکتر شهیدی برام سخته اما ایشون رو جانانه دوس دارم و دلم میخواد برای حال گیری بیشتر یه یادی از دکتر عارف مردانی و دکتر امیر جلائی کنم فقط همین.
دلم می خواست اسم دخترا رو میاوردم اما از اونجایی که این روزا جنبه هم کوپنی شده بی خیال شدم اما چون بنده هیچ دم و نصیبی از بلایی به نام دوست دختر نبردم و خدا هنوزم که هنوزه این عذابُ، رو سرم نازل نکرده منم به رسم قدردانی فقط از دوست و همکلاسی سابقم که هر از گاهی به یادم بوده و برام آفی و ایمیلی می زنه و تو قحطی رفقا احوالمو میپرسه تشکر کنم و اونم کسی نیست جز عسل خانوم (لطفا اصرار نکنید که بیش از اینا نمی تونم آمار بدم بهرحال اینجا ایران هست و رگ غیرت خیلیا زود متورم میشه، البته آقا و خانوم نداره ها گفته باشم) که واقعا ازش ممنونم که تو این مدت به یادم بوده است.
یه سال پیش یه ترانه برای یکی نوشتم اما متاسفانه با اون موضوع طی یه سال سه تا ترانه مشابه به بازار اومد و موضوعش این بود «منو ببخش»، که منم همون موقع تو وبلاگ گذاشتم اما بعدا بنا به دلایلی پاکش کردم و این روزا که شهر دلم خالی از عشق هست اینو دوباره مینویسم با این تفاوت که این ترانه از کینه و انتقام خالی هست و فقط یه سوتفاهمی بین من و اون بود و حالا بعد از چهار سال تموم شد تازه معنی عشق رو فهمیدم و تازه فهمیدم که تو این چهار سال فقط یه احساس داشتم احساسی که برام مقدس بود و زیبا ولی عشق نبود آخه عشق دو طرفه هست و هر دو روح و هر دو انسان رو به طرف خودش جذب می کنه نه اون چیزی که من بهش دلخوش بودم، تو آخرین تماسم ازش بابت احساسم نسبت بهش عذرخواهی کردم و گفتم : «منو ببخش». میدونم که اینورا هیچ وقت سر نزده و نمیزنه ولی خوشحالم که هیچ وقت دست و دلم به کینه و نفرت اون آلوده نشد و هرجا که باشه براش آرزوی خوشبختی دارم و خرسندم که دیگه از احساس و عشق من دچار عذاب وجدان نیست .
تو این مدت به خصوص یکی دو سال اخیر با کسانی آشنا شدم که از مصاحبت و دوستی باهاشون بیشترین نفع و منفعت رو بردم (البته کسانی که حساب دنیا رو دارن با منفعت مادی عوضی نگیرند بلکه از لحاظ معرفت من بیشترین سود رو بردم) دوستانی مثل توکا نیستانی، بزرگمهر حسین پور، امیر مهدی ژوله و ... اما از دو نفر خیلی بیشتر از معمول یاد گرفتم یکی مهندس حسین زمان هست که از اول دوستی مون تا به حال خیلی مزاحمش شدم و حرف زدم اما هر بار با هر صحبتی که باهاش داشتم نکته و حرف جدیدی یاد گرفتم و دیگری جناب افشین سرفراز بودند که واقعا خیلی به من لطف داشتند و در خیلی زمینه ها راهنمایی و کمکم کردند.
دوس دارم یه یادی از برادر خوبم اصغر بکنم هفته پیش تولدش بود اما به دلیل شهادت اما علی یعنی روز بیست و سوم مهر نتونستم بهش تبریک بگم و از همین جا بهش تبریک میگم و دوس دارم که همیشه تو زندگیش موفق باشه و نمیدونین چقدر سخته که آدم برادری نداشته باشه، اصغر غیر از برادر بودن برام همیشه یه دوست و محرم راز برام بوده و چقدر تو این مدت دلم براش تنگ خواهد شد.
چقدر دلم برای ته تغاری بابا عزیز دردونه خونه یعنی سانازم تنگ خواهد شد خیلی دوسش دارم و میدونم که این روزا خودش رو می کشه درس می خونه تا مثل داداش اکبر و داداش اصغرش از دانشگاه قبول بشه از حالا واسه دو سال دیگه برنامه ریخته و خیلی دوس دارم که موفق بشه خیلی دوسش دارم.
اما آخر نامه هست و حرفی نمونده جز اینکه از «تاج سرم» یعنی بابا و مامان یادی کنم بابا این روزا که بازنشسته شده خیلی بیشتر می بینمش و تازه داشتم بهش عادت می کردم که باید برم، همیشه و تو این مدتی که یادم هست ( بابام هفت سال پیش از تولد من معلم بود و تدریس می کرد) همیشه صبح رفته و شب میومد خیلی به داشتن این بابا افتخار می کنم کسی که لیسانس مدیریت خونده و عمری رو با صداقت خدمت کرده و همیشه نون حلال تو خونه مون آورده و خیلی خیلی دوسش دارم و تا به امروز از هیچ چیزی برامون کم نذاشته اما مادرم به قول بچه ها من نصف بیشتر پولی رو که همراه خودم می برم فقط خرج حرف زدن با مامانم خواهد شد اصلا دوس دارم بهم بگن بچه ننه هستم خب چیکارش کنم خیلی دوسش دارم عزیز دلم هست سنگ صبورم هست و همیشه با حرفاش بهم آرامش میده.
بهرحال اگه تو این مدت نتونستم به کسی سر بزنم منو ببخشید و ببخشید که نتونستم از آپ کردن «زخمه» کسی رو خبردار کنم. بهرحال باید برم.
راستی دلم برای گیتارم، برای کامپیوتر، برای کتابام، برای تموم نوارهام و برای تموم موسیقی هایی که گوش میدادم تنگ میشه، دلم برای اتاقم برای مشت و لگد زدن به تختم وحشتناک تنگ میشه ولی بهرحال باید رفت و چاره ای هم نیست.
بهرحال تو این مدت صدای منو از پادگان خاتم یزد خواهید شنید راستی چرا تو پادگانها اینترنت نیست آخه دلم برای «زخمه» و شما دوستان تنگ میشه.
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید / یا علی / اکبر یارمحمدی
یه هفته دیگه برای آموزش خدمت سربازی به یزد میرم، حس این رو نداشتم که تو وبلاگ چیزی بنویسم. یه زمانی تعداد کامنتها و شمارنده بازدیدکندگان برام خیلی مهم بود اما این روزا هیچ حسی به این دو تا عدد ندارم. انگار عادت کردم که یه کاری رو انجام بدم و بعدا پشیمون بشم و یکی از اون کارا هم نوشتن ترانه چله عشق بود به همین خاطر هم این ترانه رو اصلا دوس ندارم مثل یه بچه ناخلف می مونه که نباید متولد میشد نمیدونم شاید باید دوسش داشته باشم چون دیوونگی زد به سرم و اونو نوشتم ولی باور کنید تو این بیست و چهار سال هیچوقت به کسی کینهای نداشتم و نمیخوام هم داشته باشم آخه ناسلامتی مولای من علی هست مولایی که حتی نسبت به قاتلش کینهای نداشت و من چرا باید داشته باشم به همین خاطر از مولا علی معذرت میخوام که شیعه خوبی براش نبودم و نباید حتی یه لحظه نیز کینه راهی به قلبم پیدا می کرد نباید عشقم رو و حتی احساسم رو به تمسخر می گرفتم میخواستم «چله عشق» رو پاک کنم اما نگهش داشتم تا از این به بعد یادم نره کی هستم و چه ادعایی دارم.
این روزا روزای عجیبی برام هستن یه جورایی شهر و آدماش برام غریبه شدن یه جورایی وحشتناک احساس تنهایی می کنم اما یه چیزایی بوده که بدجوری غریبیمو بیشتر می کنه و اونم قرآن و نهج البلاغه هستند و اینکه دیوونگی زده به سرم و برای غم مولا و واسه دلتنگی خودم این روزا فقط گیتار میزنم نمیدونم چرا حس می کنم اینروزا خدا زیادی بهم نزدیکه و زیادی بهم لطف داره پنج شنبه دم غروب با بچه ها از گردش و خیابون گردی بر می گشتیم که گفتیم یه سر به بند بزنیم (بند یه تفرجگاهی هست که بیرون از شهر ارومیه قرار داره) رفتیم تا خود سد شهرچایی موقع برگشتن ویرم گرفت که با یکی از بچه ها کورس بذارم تو یه پیچ یهو دیدم که کناره خاکی جاده ماشین رو به طرف خودش کشید و تا ته دره رفتن فقط نیم متر فاصله داشتیم بچه ها همشون ترسیده بودن و من راننده که دیوونگی گل کرده بود و تو شب ضربت خوردن مولا داشتم قاه قاه می خندیدم و یادم اومد که خدا خیلی دوسم داره اونقدر که از مردن ذره ای نترسیدم خوشحالم که تو زندگی به اینجا رسیدم. به این همه مولا مولا کردن و خدا خدا کردنم نگاه نکنید من تو مسلمونی زیاد تو قید و بند نماز و عبادت نیستم اما واسه روزه و ماه رمضون خیلی حساسم ولی همیشه میگم دو رکعت نماز از سر نیاز و خلوص به یه عمر نماز و عبادت از سر ناچاری می ارزه همیشه خدا رو به یاد دارم و این مهمتر از هر چیز دیگه ای هست. نگین که چرا تو این شعر از گیتار و این جور چیزا نوشتم واسه اینکه من با اینا به خدا نزدیکترم نه با مهر و تسبیح.
مولا جان
شب، شب گریه و ماتم
دل سوخته و وامانده ام
در عشق مولایم علی
از این دنیا جا مانده ام
ای رویای بی قراری
می سوزم از غمت هر روز
ای پناه دلتنگی هام
در سوزت مونده ام هنوز
یا مولا برس به دادم
که از نفس افتاده ام
یا مولا دستم را بگیر
که در قفس افتاده ام
مولا بگو چاهت کجاست
بگو تا باز آرام گیرم
بی همزبانم و بی یار
تا از نفست کام گیرم
در سر کویت بر دارم
هر شب به عشقت بیدارم
در آسمان حرمت
مثل زخمهی گیتارم
می نوازم و می گریم
باز می چرخم و می رقصم
تو ضرباهنگ دف و عود
می خوانم و نمی ترسم
«اکبر یارمحمدی»
این روزا بد جوری با تعدادی از نیایشهای معلم شهیدم دکتر شریعتی حال می کنم و دوس دارم. امروز اونارو بیارم یه ترانه ای تو ذهنم بود که از جمله «علی تنهاست» از دکتر شریعتی الهام گرفته بودم ولی وقتی شروع به نوشتن کردم دیدم که «مولاجان» متولد شد و اون ترانه در پس ذهن آشفته ام گم شد چون شاید الان وقت تولدش نبود و خیلی دوس داشتم که با تنهایی علی ترانه ای می نوشتم ولی هر چی زور زدم حتی نتونستم یه کلمه بنویسم ولی مولا جان رو در کمتر از ده دقیقه همین طور یه ریز نوشتم و اصلا ویرایشش هم نکردم و نمیدونم چقدر از لحاظ وزن و قایفه درست هست ولی اینو خوب می دونم که این احساس این روزای من هست و این احساس رو خیلی دوس دارم.
خدایا؛ عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار.
خدایا؛ به من قدرت تحمل عقیده مخالف ارزانی کن.
خدایا؛ شهرت، منی را که:«می خواهم باشم»، قربانی منی که:«میخواهند باشم» نکند.
خدایا؛ به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم. بگذار تا آنرا من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست می داری.
خدایا؛ «چگونه زیستن» را تو به من بیاموز، «چگونه مردن» را خود خواهم آموخت.
خدایا؛ خودخواهی را چنان در من بکش یا چندان برکش تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.
خدایا؛ مرا در ایمان «اطاعت مطلق» بخش تا در جهان «عصیان مطلق» باشم.
خدایا؛ مرا از این فاجعه پلید «مصلحت پرستی» که چون همه گیر شده، وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده که از فرط عمومیتش، هر که از آن سالم مانده، بیمار می نماید مصون بدار تا؛ «به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعی نکنم»
خدایا؛ خدایا رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم.
خدایا؛ بر اراده، دانش، عصیان، بی نیازی، حیرت، لطافت روح، شهامت و تنهاییام بیفزای.
خدایا؛ در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند مرا با «نداشتن» و «نخواستن» روئین تن کن.
بهرحال اگه امروز غمین بودم ببخشید که حالی غیر از این ندارم.
در ضمن ایام شهادت مولا رو به همگی دوستان تسلیت میگم.
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ یا علی/ اکبر یارمحمدی
این روزا حس میکنم که بدجوری باید بیشتر تلاش کنم ولی اینکار رو نمی کنم به دلیل همون مسئله قدیمی حس و حال هست.
یه توضیح ضروری در مورد توقیف «ماه عسل» باید بدم و اونم اینه که حس کردم زیادی خودخواهانه برخورد کردم و نباید به این زودی دستمو رو می کردم به همین خاطر تا اطلاع ثانوی اون به محاق توقیف میفته تا بفهمم یه من ماست دقیقا چند کیلو کره میده. پس ببخشید که این گونه شد.
اما ماه رمضون شروع شد و دیگه شمارش معکوس برای بنده شروع شده تا با تراشیدن این موهای نازنین که کلی زحمت کشیدم و بلندشون کردم، به خدمت مقدس سربازی اعزام بشم.(چقدر رسمی شد !!!!!!)
بله اینجانب قراره اول آبان به این مقوله مهم گمارده شوم تا کمی آدم بشم مگه نشنیدین که میگن خر میائین و آدم میرین اصطلاحا کارخانه آدم سازی هست (خواهشا فکرهای زیر شکمی نکنید که کلاهمون بدجوری تو هم میره، گفته باشم).
راستی ماه رمضون خوش میگذره یا نه واسه من که بد نشده تلافی دو ماه بیخوابی رو به طرز فوق العاده وحشتناکی دارم از بدن مبارک به در می کنم (حال میکنید ادبیات رو)
دیروز کاست «انتظار» امید رو گرفتم با اینکه زیاد فوق العاده نیست ولی دو تا ترانه «انتظار» و «بت» واقعا شنیدنی هستند به خصوص انتظار که واقعا فوق العاده هست. راستش جالب هست من بین اومدن کاستهای پیروزی و انتظار امید و همچنین کاستهای مشق عشق و قصه نگفته حسین زمان، عاشق شدم. قصه عاشقیم شروع شد و چه راحت هم تموم شد اون موقع دو تا ترانه تو محشری امید و غزل عشق حسین زمان رو خیلی دوس داشتم و این روزا قاعدتا باید با ترانه های حامد هاکان و محسن یگانه حال کنم اما چه کنم که نمی تونم بلکه تو این چند ساعت فقط امید گوش دادم امیدوار بودم که کاست آقای زمان هم بیرون بیاد که نیومد احتمالا تو دوران آموزش سربازی اونم بیرون میاد و اونجا با غم غربت و دوری از مامان جون (عجب پسر بچه ننهای هستم !!!!!) و پدرجون و خانواده باهاش حال خواهم کرد.(بازم فکرهای بد بد نکنید)
دیشب یه ترانه شش و هشت رو حوضی تر و تمیز که کار صادق نوجوکی بود رو می شنیدم و بدجوری تو عالم خودم بودم و با اینکه نباید زیاد نوشابه بخورم، اما این روزا چون بهش معتاد شدم بخصوص نوشابه کوکاکولا، بعد از خوردن یه کوکاکولای خانواده داشتم به یه ترانه فکر می کردم و به همین خاطر گفتم بنویسمش.
اصلا هم یه ترانه عاشقانه معمولی نیست (آخه من ترانه های عاشقانه مو سر کلاس و تو دانشگاه می نوشتم و این روزا حس اون ترانه هارو ندارم) بلکه یه چیزی فراتر از عشق هست.
من زیاد اهل عرفان نیستم ولی با این حال این روزا دمخورم قرآن و نهج البلاغه و هبوط در کویر دکتر شریعتی شده به چیزهای جالبی رسیدم.
یه چیزایی که اصلا گفتنی نیست بلکه هر کس باید خودش تجربه کنه نماز و روزه از نظر من فقط یه بهونه هست یه بهونه برای جدا شدن از دنیا والا در همه حال میشه با خدا حرف زد. دیگه مث بزرگترها نصیحت نکنم بهتر زیادی حرف نزنم.
من این روزا دارم برای خودم گیتار می زنم و شاید کسی نفهمه که چرا دارم اینگونه گیتار می زنم آهنگهایی که می زنم با هیچ یک از قواعد موسیقی سازگار نیست ولی این مهم نیست به دلیل اینکه دلم اینو می خواد و باهاش حال میکنه حس میکنم از وقتی که به تکنیک تو ترانه پرداختم از حس و حال ترانه کم شده دیگه اون احساس قبلی تو ترانه هام نیست یه چیزی کم دارم یه چیزی رو گم کردم به نظرم احساس و عشقم تو گیر و دار وزن و قافیه کشته شده و من قاتلش هستم.
با این حال امیدوارم که با «حرم» حال کنید، حرمی که برام حریم ایجاد کرده دوس ندارم از اتاقم پا بذارم بیرون چون حس میکنم حرم پیش خودم هست یعنی بهش رسیدم که خدا تو وجودم هست از اینکه اهل خطا نیستم از اینکه می بینم زیاد تو گیر و دار دنیا نیستم و فقط و فقط خودم هستم و این روزا خود خودم هستم.
یه اکبر با یه دنیا بی کسی و تنهایی که همیشه باهام بوده و این روزا بیشتر نمود پیدا کرده پس من این هستم دیگه نقابی ندارم دیگه اون لبخند الکی رو لبام نقش نمی بنده با اینکه روز به روز به غرورم افزوده میشه اما من همین اکبر مغرور رو به اون اکبر عاشق دلشکسته ترجیح میدم:
حرم
تو عید عاشقـــی تنهای تنهام
جاریه رود اشـــک رو گونه هام
تو هنوز کجـــایی ای خالق من
که دستاتُ بذاری توی دستام
جز فکر تو نیست فکری توی سرم
کــــه انگار با یــــــــادت دیوونه ترم
منو با نگات از ایــــن غــــروب بــگیر
عزیــز، مـنو ببر تا خــــــود حـــرم
منی که گناه عشق مونده رو دوشم
با قلب سنـــــــگیم تـــرانه فـــروشم
تــــو می دونی دریـــــای التمـــاسم
بــا این همــه رخت غرور می پوشم
تو طواف عشقـــــت کــــم نمیارم
نه هفتم و نه هفتاد، هفت هزارم
اگه روز عشقـــــــــــم عید قربونه
ســـرمُ زیر تیــــغ تـــــــو می ذارم
تو حَرَمِت، سعیِ وفا می کنم
دارائیمو وقف صفـــا می کنم
تا تویی ایـن کلام هـمیشگیم
صــــداتُ آواز دنیـــــا می کنم
«اکبر یارمحمدی»
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/یا علی/ اکبر یارمحمدی
دیگه دیر آپ کردن و طولانی نوشتن من مثل سریالهای تلویزیون یه داستان تکراری شده و خودمم خوب میدونم. گفتم که اگه اینو نگم میگن لال از دنیا رفت.
امروز هم به قول یه دوست قدیمی به صورت طبقه طبقه می نویسم . خوب دیگه چیکارش میشه کرد.
من همیشه اینطوری هستم تو روزهایی که حال نوشتن دارم حوصله شو ندارم تو روزی هم که حوصله شو دارم حالش رو ندارم و تو روزی هم که هرو دو تاشو داشته باشم به اینترنت دسترسی ندارم.
خیلی دوس داشتم که مطلب یا شعری برای ولادت امام حسین و ابوالفضل عباس و امام زمان داشته باشم اما دیدم که اینروزا تموم وبلاگها و سایتها در این مورد نوشتن به همین خاطر امروز رو به خودم اختصاص دادم اما برای اینکه از قافله عقب نمونم این یه تیکه رو برای امام زمان داشته باشید:آهای تـک سوار عاشق تو بگو که کجایی
چـــــرا بین زمین و آســمون مونده جدایی
بگو تو کــــدوم ترانه یا شعـــر عاشــــــقانه
که پنهون شده اون چشات به رسم این زمانه
بذار دستات سقفی بشن به خونه بی کسی
با حضــــــــــور گرمت رها بشیم از دلواپسی
اینا تیکه هایی از یه شعر نسبتا خطرناک بود که من قسمتهای کم خطرش رو انتخاب کردم بهرحال من اونقدر اعتماد به نفس دارم که با نام واقعی و عکس و مشخصات خودم تو این محیط سایبر پر از نقاب و ماسک می چرخم و حرف می زنم و اظهار وجود می کنم.
اما یه صدایی همیشه این ابیات رو جاری می کرد که این روزا ساکت تر از همیشه هست و هیچ صدایی ازش بر نمیاد و جا داره ازش یه یادی کنم و اونم حسین زمان هست که هفت هشت سال پیش زمزمه می کرد:
یه شب میایی از سفر
باغ پر برگ و بر میشه
ستاره های شیشه ای
میشکنه و سحر میشه
مزرعه شرقیمونُ
هجومی از ملخ زده
شعله خورشیدی بزن
تو قلبایی که یخ زده
میلاد منجی عالم فنا و بقا رو به همگان پیشاپیش تبریک و تهنیت می گم.
اما برسیم به قسمت اصلی ماجرا و اونم ترانه امروزمون هست که کلی به خودم حال دادم، این ترانه رو دو سال پیش نصف و نیمه نوشته بودم تا اینکه سه شنبه شب تکمیلش کردم و اونجور که میخواستم تموم شد.
«راضی» رو جور دیگهای دوس دارم و اونم اینه که ساده و روون مثل خودم هست و مثل بقیه ترانه ها گیج نمیزنه و با یه بار خوندن ورد زبون میشه اگه روزی بخوام ترانهای بخونم حتما «راضی» جزو اولین ها خواهد بود.
راضی
تو راضی به مرگم بودی
بیا و منو خوب ببین
ببین که از پا افتاده ام
بیا سر خاکم بشین
دیدی زندگی منه
که چه آسون به سر رسید
ببین که مرگ بر بالینم
ساده و بی خبر رسید
گفته بودم که با دنیا
قول و قراری ندارم
از دست بی رحم اجل
راه فراری ندارم
تو راضی به مرگم بودی
دیگه منو نگاه نکن
با اون همه کنایه
روزگارمو سیاه نکن
برو دیگه نمیخوامت
بذار به دردم بمیرم
این کنج تاریک، بَسَمه
می خوام که آروم بگیرم
خودتم که خوب میدونی
واسه گریه خیلی دیره
اون دلت بی رحمت واسه
عشق من خیلی حقیره
من که راضی و خشنودم
از دست تو رها شدم
شاد و سرمست از اینم که
باز تنهای تنها شدم
«اکبر یارمحمدی»
خب اگه این بار هم طولانی و چند طبقه شد خب که شد که شد چیکار کنم شوخی کردم جدی نگیرید.
در پناه حق آبی و عاشق و سرفراز باشید/ یا علی
نزدیک بیست روزی میشه که آپ نکردم و اصلا هم بهونه ای نمیارم چون هیچ دلیل قانع کننده ای برای این تاخیرم ندارم جز اینکه خستگی کار باعث شده که کمتر وقت کنم که حتی به اینترنت بیام چه برسه به اینکه نوشته ای برای «زخمه» بنویسم. این روزا همه دارن خداحافظی می کنن از آقا محمود در این محیط سایبر بگیر تا نزدیکترین دوستانم که همگی رفتن دیروز با یکی از بچه های دانشگاه صحبت می کردم که دیدم تو این دو سه ماه این دوستم چهارمین نفری هست که باهاش حرف زدم و بدجوری با تنهایی خو گرفتم، قبلترها هم تنها بودم اما وقتی دانشگاه بودم فراموش می کردم اما الان حتی تو محیط کارم هم بدجوری احساس تنهایی می کنم از یه طرف رضایت دارم که دیگه کسی بهم حرفی نمی زنه و از طرف دیگه کسی رو هم ندارم که باهاش حرفی بزنم، یه زمانی ترانه و گیتاری بود که حرفامو باهاش می زدم اما تو این تابستون بیشتر از سه تا ترانه هم ننوشتم و هر چی که می نویسم زود پاره اش می کنم، دیشب اتاقمو که تمیز می کردم از بس کاغذ پاره از زیر تختخوابم بیرون کشیدم که نشستم و به این حال و احوالم خندیدم دیگه حتی نمیشه تو خلوتت گریه کرد.
دیروز بعد از مدتها رفته بودم سینما، اونم چه فیلمی «چند می گیری گریه کنی؟» خیلی حال داد به خصوص دیدن دوباره و چند باره منوچهر نوذری که از زمان آقای دست و دلباز و ملون «صبح جمعه با شما» دوسش داشتم از اول فیلم تا آخرش گریه کردم و وقتی که تو یه دیالوگی به ابوالفضل پورعرب گفت : چرا گریه می کنی؟ و اونم گفت : پس چیکار کنم؟ برگشت جواب داد: خب بخند، اینجا بود که دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. خیلی وقته که عادت کردم هر جا که میرم تنها برم همیشه تنها به سینما رفتن رو دوست داشتم و حسرت داشتم که میشه تنها به سینما برم و دوست و آشنایی در کنارم نباشه و چند وقته که به آرزوم رسیدم.
سه تا مشخصه جالبم همیشه واسه دیگرون جلب نظر کرده یکی ساعتم که همیشه برخلاف بقیه که به دست راستم می بندم دوم دستبندی که دعای «نادعلی» روش نوشته شده و دیگری حلقه ای که به دست چپم هست. اما این حلقه که بیش از چهار سال تو دستم هست یه حکمتی داره که خیلی جالبه. ترم اول که همه بچه ها شروع کرده بودن و به دخترا پیشنهاد دوستی و یا ابراز عشق و علاقه می کردند من حرصم می گرفت که چرا اینا اینطوری هستن، همیشه تو دبیرستان اینطوری بودم که اگه کسی بهم علاقه داره میاد خودش بهم میگه و الا چه دلیلی داره که خودمو کوچیک کنم و به یه دختر پیشنهاد دوستی بدم و اصولا از نظر من دوست دختر و این جور جفنگیات یه نوع قرتی بازی بود به همین خاطر هیچ وقت به هیچ دختری (به جز یه مورد) پیشنهاد دوستی ندادم به همین خاطر از تابستان 81 که برام تابستان شیرینی بود تصمیم گرفتم برای همیشه دور این جور مسائل خط بکشم به همین خاطر یه حلقه تو دستم کردم که دیگه کسی دور و برم نگرده و گذشته از اون تو روابطم با دیگرون راحت بودم و می دیدم که چطور حتی تو تاکسی و اتوبوس هم با یه دید دیگری بهم نگاه می کردند به نوعی واسه خودم یه تعهدی ایجاد کردم و یه حصار امنی واسه خودم درست کردم چند وقت پیش می خواستم از دست این حلقه راحت بشم اما فقط دو سه روزی تحمل دوریش رو داشتم بد جوری به این تنهایی و این حلقه که سند تنهائیم هست عادت کردم بد رقم عادت کردم.
نزدیک دو سال پیش یه دوست و مهمتر و نزدیک از یه دوست یه خواهر خوب پیدا کردم ، دختری که تو این دو سال با اینکه از من خیلی دور بود و هیچ وقت نتونستم ببینمش خیلی کمکم کرد اونقدر که برام مثل خواهرم نزدیک بود و همیشه دلواپس و دل نگرون من بود و اول شهریور سالروز تولدش هست و خیلی خوشحالم که می تونم از اینجا تولدش رو بهش تبریک بگم سال قبل واسه تولدش ترانه هدیه دادم آخه من ترانه هامو واسه خودم نگه داشتم و هر کسی رو لایق اینکه ترانه هدیه اش بدم رو نمیدونم به همین خاطر امسال هم یه ترانه رو که از سال قبلی به مراتب بهتر و با احساستر هست رو تقدیمش می کنم و این طوری می خوام سورپرایزش کنم اما قبل از نوشتنش باید دو تا نکته رو بگم.
امیدوارم همیشه تو زندگیش سرفراز و عاشق و آبی باشه، اما اینم ترانه ای که بدون هیچ توضیح اضافه ای تقدیم به روی ماهش می کنم:
قصه گوی تنهایی
منو با چشات از حـادثه بگیر
با خودت ببـر تا آخر این کویر
تو ســـــاحل نگات تنهاترینم
نذار بمیرم تو سکوتی دلگیر
تورو می بینم تـــــو غبار جـــــاده
با خواب نرگس دل میدم به سفر
منو کــــه زخمـــی ترین شقایقم
با یه تــــرانه از شهــــر غـــم ببر
بگو از راز نگفتهی چشمات
از ستــــاره بارون آسمونت
بگو از تــرانـهی نخونده ات
از اون حرمـت دل مهربونت
عزیــزم، خستگیــامو رهـــا کـن
غصه هـامو با نگات آتیــش بـزن
آرزوهامـــو به دســـت بــاد بــده
تنهایی مو بگیر از این خسته تن
فقط تو ذهـــنم یه خاطــره نشو
یه عکسی توی قاب قلبم نباش
به حرمت لحظه های دلــــتنگی
رویایی توی خواب شبـم نباش
اگه باز دورم اگه بی صبورم
تو با نگاهت ترانه سازم باش
اگه بی تو هنوز دل تنگترینم
عطر مهربونی رو تنم بپاش
به من از خواب عشق قصهای بگو
بگو از شهرزاد هـــــــزار و یک شب
بگو ای قصه گـــوی تنهــــاییــــــام
از قسمهای جاری شده بر لب
«اکبر یارمحمدی»
اگه اینبار زیادی طولانی شد بدونید که هیچ بهونه ای ندارم جز اینکه بد جوری دلتنگ بودم و دوست داشتم فقط بنویسم اما قول می دم که از این به بعد کوتاه تر اما زود به زود تر بنویسم.
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ اکبر یارمحمدی
سنگین تره که اسم این جا رو به قول یکی از بچه ها بذارم «دخمه» تا «زخمه». از بس که هر وقت غم و غصه دارم میام سراغ این غم خونه. یه ماهی میشه که اینورا زیاد پیدام نیست رنگ و روی قالب رو هم از ماهها قبل آماده داشتم که چند وقت پیش عوضش کردم اما حس و حال آپلود کردنش رو نداشتم. با اینکه از قرار دادن آهنگ تو وبلاگ زیاد حال نمی کنم اما این روزا این ترانه «امید» رو زیاد گوش میدم و با «دلخوشی» اساسی حال می کنم. دو سه هفته ای بود که درگیر تسویه حساب با دانشگاه بودم و از تاریخ 28 تیرماه 85 به طور رسمی به خیل عظیم مهندسین بیکار این مملکت اضافه شدم البته این بیکاری اساسا موقتی بود آخه الان تا رفتن به سربازی یعنی تا سه ماه دیگه به طور موقت تو شرکت دائیم مشغول به کار شدم البته جایی که الان کار می کنم یه کارگاه تریلری سازی هست با کلی جوشکاری و برش و سوراخ کاری آهن آلات، که اساسا چنان خسته ام میکنه که به غیر از خواب خوش نمیتونم به چیز دیگه ای «دلخوش» کنم.
کار کردن در اونجا یه خوبی جالبی برام داشته و اونم شکستن منیتی بود که تو وجودم لونه کرده بود و این همیشه همراهم بود چند وقت پیش پرینت ایمیلی رو میخوندم که فروردین 84 به یکی از آشنایانم نوشته بودم و به یه نکته جالبی بر خوردم و اشاره به رفتاری داشتم که از اول دانشگاه همراهم بود و الانم که دانشگاه تموم شده تا حدودی باز همراهم بود :« خاطرات ترم اول جلوی چشامه اولین بار تو کانتینر دیدمت و کلی متلک بارت کردم هنوز تو غوغای دبیرستان بودم و همون غرور همیشگی که چرا باید من عاشق دخترا باشم و همیشه از اینکه میدیدم خرد میشین حال میکردم از مردای زن ذلیل بدم میومد الان که میبینم همه اون کسانی که سر کلاس زبان بر اثر کنف کردن استاد بهم لقب زن ذلیل دادن الان چطوری از دوس دختراشون حساب میبرن اما من نه تنها عوض نشدم بلکه بدتر شدم کاری کردم که هیچ وقت هیچ دیوونه ای نمیکرد غرور دختری رو شکستم که به خاطرش همه رو پاش قربونی کردم و بالاخره آخر سر برای ارضای غرور شکسته ام اونو هم شکستم».
آره من اینگونه بودم، بعضی از دوستانم میگم که تو این وبلاگ زیادی غمگینم و سیاه می نویسم در حالی باید بگم ذات حقیقی ام اینگونه هست لااقل دوس دارم تو این محیط خود واقعیم باشم بدون نقاب و ماسک، بدون اون خنده ها و شوخی هایی که باعث میشه دل شکسته و غمگینم رو پشتش پنهون کنم به همین خاطر غم خاصی حتی تو ترانه هام خونه کرده و ازشون جدا نیست اما دو سه ماهی میشه حتی یه ترانه ننوشتم با اینکه آقای افشین سرفراز عزیز برام مشق تعیین کرده بنویسم و تمرین کنم اما حس و حال نوشتن رو ندارم شاید یه روز تصمیم بگیرم برای همیشه اینجا رو هم تعطیلش کنم ولی در حال حاضر تا رفتن به سربازی میام و یه چیزایی می نویسم و در میرم. دیگه حتی شعر و ترانه هم برام جدی نیست حال و حوصله اش رو ندارم. با اون کسانی که دوستشون دارم نمیتونم حرف بزنم بیست روزی میشه تلفنم قطع شده البته خودم پول قبضش رو ندادم تا عادت زنگ زدن به این و اون و حال و احوال پرسی از سر مبارکم بیفته و خوشبختانه دوستان نیز از بس بهم محبت دارن یادشون میره بهم زنگ بزنن و خوشحالم که اینقدر با محبت تشریف دارن و منو با محبتاشون شرمنده می کنن.
بعد از مدتها می خواستم یه ترانه عاشقانه اینجا بنویسم اما نشد آخه فردا روز تولد بابام هست و چون دو ماه پیش واسه تولد مامانم یه ترانه نوشته بودم به تلافی اون یه ترانه برای بابای عزیز و دوست داشتنیم که خیلی خاطرش رو میخوام نوشتم این ترانه رو سال 82 نوشته بودم یعنی جزو اولین کارام بود که به صورت ترانه می نوشتم تازه یه هفته ده روز دیگه هم روز پدر هست دیدم که بهتر این ترانه رو اینجا بنویسم و تقدیمش میکنم یه پدر خوب و نازنینم که خوشحالم که این روزا به یه نوعی باعث خوشحالیش شدم و ممنونشم که همیشه در کنارم بوده و پشت و پناه بوده و هست یادمه دوازده سال پیش که به خاطر بیماری من بدجوری از کار و زندگی افتاده بود و واسه دوا و درمون من به هر دری میزد و چقدر دل نگرونم بود. ترانه «یه فرشته» با جسارت و فروتنی تقدیم به تو ای موندنی ترین ترانهی زندگیم :
یه فرشته
وقتی صدای پات میاد دلم برات می لرزه
بدون تو دنیــــــــا برام پشیزی نمی ارزه
وای اگه نباشی عــــــمرُ زندگیم تباه میشه
غم وغصه به سقف خونه ام سرپناه میشه
باباجونم تو برام هستی مث یه فرشته
با حضور سبزت دیـــگه دنیا برام بهشته
با همه نداری بهم یــــاد دادی سخاوتُ
تو دور کردی از دلم کینه ها و حسادتُ
هنوزم یادمه که روزای سخت بیماری
تو بالا سرم بــــــودی با تموم بیقراری
تو برام همونی، بهاری که خزون نمیشه
آرزو دارم کنارم بــــمونی تــــــا همیشه
باباجون خوب می دونم که رنــــــج زمونُ دیدی
کاش به شقیقه ات نمی نشست برف سپیدی
بابای خوبم می خوام بگم یک کلام
به مولا علی دوست دارم والسلام
«اکبر یارمحمدی»
به قول افشین سرفراز :« همیشه زود می روم / ولی چه دیر می شوم / به آئینه نگاه کن / چگونه پیر می شوم»
حالا حکایت منم این ترانه شده همیشه تا نرسیدن رسیدم و هر چه تلاش کردم کمتر موفق بودم میخواستم بمونم و بجنگم اما نه می جنگم و نه می مونم بذار زندگی با همین روال ادامه پیدا کنه.
شاید تا مدتها نتونم که دوباره بیام و مطلب تازه ای بنویسم درگیر کار شدم و گفتم که از بس که خسته میشم حالی برای کارای دیگه نمی مونه و از این که کمتر تونستم به دوستان وبلاگ نویس سر بزنم معذرت میخوام قول میدم که اگه فرصت کردم بازم به همگی سر بزنم و اگه نتونستم به کسی بگم که آپ کردم چون فرصت کمی دارم و باید زود به کارای عقب افتاده ام برسم.
این پست من هم انگار زیادی اپیزود دار شد بابا بی خیال شید اگه زیاد طولانی شد ببخشید نمیدونم چرا این روزا حس میکنم که باید خیلی کارا باید انجام بدم اما فرصت انجام دادنشون رو ندارم بهرحال بابا بی خیال !!!!!!!!!!!
در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید/ اکبر یارمحمدی
انگار رفتن هم به نیومده، وقت رفتن هم که میشه دلمون میگیره بغض میکنیم و نرفته میخوایم برگردیم، حالا هم حکایت من این شده تو این چند روزی که تو دامان طبیعت بودم به یاد دوران کودکی دوست داشتم تا ابد همون جا بمونم اما حوادث بار دیگر مرا به این ماتمکده شهرنشین غبارآلود کشاندند، خودم موندم که چی بگم میخواستم چند روز پیش وبلاگم رو آپ کنم ولی نه حسش رو داشتم و نه حوصله ای که بتونم چیزی بنویسم، تو محیط اینترنت هم کمتر هوایی میشدم تا نکنه تو این حال پریشون باعث جنگ و دعوا نشم. شاید دو ماه دیگه برم خدمت سربازی از همین الان دارم روضه اش رو میخونم!!!، دوس دارم یه مدتی از این شهر و آدماش دور باشم نمیدونم چرا؟؟؟
ولی شاید بهتر باشه که کمی نباشم کمی ناپیدا بشم تا شاید قدر بعضی چیزها رو بفهمم شاید کمتر دلم هوایی بشه تا به اون کوچه بن بست سر نزنم شاید این عادت بیخود شعر و ور نوشتن از سرم بیفته تا شاید قدر گیتارم رو بیشتر بدونم
آره گیتارم!!! وای وحشتناک هست یعنی من باید دو ماه بدون گیتارم بخوابم حتی فکرش هم دیوونه ام میکنه شاید یه زن و شوهر چندین ماه از هم دور باشن و هیچ اتفاقی نیفته اما برای من قابل تحمل نیست بد جوری بهش عادت کردم به درددل کردن باهاش بد جوری انس گرفتم.
این روزا غم فاطمه زهرا هم بد جوری با غم خودم قاطی شده و احوالم پریشون تر از اون چیزی هست که بتونم درست و حسابی فکر کنم و یه چیزی بنویسم. دچار مازوخیسم شدم دارم خودم رو عذاب میدم بابت رفتارهای اشتباهی که انجام دادم بابت شیطنتهای کودک درونم دارم خودم رو تنبیه می کنم.
دوس نداره باور کنه که اکبر بزرگ شده نمیخواد قبول کنه که باید کمی بیرحم بشه کمی دروغگو باشه نمیخواد تحمل کنه که زندگی بالا و پائین داره نمیخواد بپذیره که عشق فقط تو کتابها و قصه ها و ترانه هاست. نه این اکبر پنج ساله نمیخواد بارو کنه که بیست و چهار ساله شده، داره این اکبر بیست و چهار ساله رو اذیت میکنه داره باهاش بازی میکنه( نگین تحت تاثیر آتش بس قرار گرفته، از بس کتابهای روانشناسی خوندم با خودم کنار اومدم و میدونم کی هستم).
یه سال پیش داشتم این جمله ها رو از زبان یه صدای گرم می شنیدم بغضی گلومو گرفته بود و بعد اشکام جاری شدن رو گونه هام :
« خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجهی بزرگ است.
دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد (ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است.»
دکتر علی شریعتی
آره با این جمله ها منم تموم شدم و از خودم چیزی باقی نموند همیشه با «فاطمه فاطمه هست» زندگی کردم و می کنم و خواهم کرد.
همون موقع ها یه سیاه مشقهایی کردم تا اینکه دوباره اوایل فروردین یه بار دیگه از اول اونا رو نوشتم اما بعد از بازگشتم به توصیه دوستی گرانقدر و برای تمرین ترانه این سیاه مشق رو دوباره از نو نوشتم با اینکه به خوبی میدونم به لحاظ موسیقیایی ایراد داره و خیلی هم سعی کردم رفع کنم اما چون نمیخواستم به حس کار لطمه بخوره همون گونه گذاشتم باقی بمونه من فقط یه تصویر از شب خاکسپاری بی بی عشق رو نوشتم بقیه اش با عاشقانش :
داغ زمین
ای ستاره همدمم باش
تو نگاه عاشق من
ماهِ من چرا بی کسی
تو بغض دقایق من؟
نبض گریه تو نگامه
چی بگم ز داغ زمین
هم ترانه با آسمونه
تو این شب ستاره چین
خوش به حال اون شب تار
تکیه گاه عاشقاته
خوش به حال اون چِشِ زار
گریه زاره اون نگاته
چی بگم ز خود شکستن
ای آرامش ترانه
کی به مهتاب می رسه این
انتظار دلبرانه
چی بگم ز هجرت تُ
تو سکوت این زمونه
گفتنش برام محاله
به این حال عاشقونه
خوش به حال اون ستاره
ز یادت جدا نمیشه
خوش به حال اون مهتاب که
محرمته واسه همیشه
همون تک ستاره ای که
شاهد اون باغِبون بود
همون مهتاب که از غمت
واسه همه تورو سرود
خوش به حال اون شب تار
با تو سفرهی الماسه
خوش به حال اون دل زار
بی تو غرق التماسه
آهای ماه من با توام
که با اشکام همسفری
آهای ستاره با توام
که از دلم با خبری
منو ببرید به اونجا
دلم برایش دلتنگه
همون جا که زمزمه هاش
واسه دلم خوش آهنگه
«اکبر یارمحمدی»
بهرحال این سیاه مشق تقدیم به بانویی که زندگیم رو به او و به پدرش محمد(ص) و به همسرش علی و به فرزندانش حسن و حسین و زینب مدیونم.
در پناه حق همگی آبی و عاشق و سرفراز باشید/اکبر یارمحمدی
چند روز آینده به مسافرت میرم، در واقع دارم به دامان طبیعت میرم و پنج روزی از محیط شهر و اینترنت و هیاهو دور خواهم بود با خودم یه مقدار کاغذ و یه خودکار میبرم تا برای خودم بنویسم. نشستم حساب کردم که دیدم تو این موقع که اینترنت نیستم و وبلاگ هم بیکار هست یه نوشته ای بنویسم به همین خاطر به مناسبت این ایام میخواستم یه مطلب بلند بالا بنویسم که دست نگه داشتم و فقط به کسی فکر کردم که منو بیدار کرد و اونم کسی نبود جز معلم شهیدم دکتر علی شریعتی(29 خرداد 56 روز شهادت دکتر در لندن).
تو روزگار ما فقط اون بود که میتونست منو از خواب غفلت بیدار کنه و چه زیبا و آشنا صدایی داشت. اولین بار حجش رو خوندم بعد مقاله کویر رو خوندم تا رسیدم به درسهای اسلام شناسی اش و در ایام رمضان 80 از یه ترم دیر رفتن به دانشگاه بهره لازم رو بردم و تازه فهمیدم کجای کارم. بی مقدمه رفتم سراغ مسیحیت و یهودیت و زرتشت و بودا. حتی چند تا از کتابهای اهل سنت رو نیز خوندم ولی آخرش به جایی رسیدم که راز خوشبختی من از در خونه گلی فاطمه زهرا میگذره. با اینکه ظاهرم به این حرفا نمیخوره و همیشه هم خوشحالم که هیچکس تا کنون نتونسته از ظاهرم به باطنم برسه و چه خوشبختی بزرگی هست که خدا نصیبم کرده و چقدر شکرگزارش هستم.
واسه امروز یکی از شعرهای خود دکتر رو به همراه ترانه ای که چند ماه پیش نوشتم رو به همراه نوشته ای کوتاه تقدیم به دکتر شریعتی رو براتون مینویسم.
این شعر «بسوزم» دکتر رو خیلی دوس دارم چون دقیقا شرح حال پریشانی من هست. دوستانی که دوس دارند از اشعار دکتر و یا نثرهای شعر گونه اش لذت ببرند می تونند کتاب «دفترهای سبز» رو که اختصاص به این نوشته های دکتر داره رو تهیه کنند.
بسوزم
چه امید بندم در ابن زندگانی
که در ناامیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
بنالم زمحنت همه روز تا شام
بگریم ز حسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها زمهر و وفا، لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
ندانم در آن چشم عابدفریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد؟
ندانم که از بخت بد، آخر کار
لبان که از ان لبان کام گیرد؟
«دکتر علی شریعتی»
اما ترانه ای که خودم نوشتم. همیشه سر کلاسهایی که خوشم نمیومد می نشستم ترانه می نوشتم کلاس اقتصاد هم از اون کلاسهای مزخرف بود کنارم دو تا دختر نشسته بودند و هی داشتن به دست نوشته هام نگاه میکردند و پچ پچ میکردند اما من تو حال خودم بودم 15 آذر 84 اونم عصر ساعت 5 که دل آدم با دمدمای غروب حالی به حالی میشه منم داشتم واسه خودم مینوشتم و در عین حال حواسم بود تا میزان سود و بهره و سود خالص و ... این قضایا باعث بهم خوردن تمرکزم نشه و آخرش هم که نوشتم اومدم بیرون و کلی به خودم و دیوونگیام خندیدم.
میدونید از بس تو این چند سال خودم رو درگیر عشق و عذاب کرده بودم که اصلا یادم رفته که آگاهی و بینش خودم رو از یاد برده بودم و امشب باز پنجشنبه شب دوباره با گوش دادن به دکتر هوای اون ایام به سرم زده.
رویای خواب
تو زمهریر شب غربت به گرمای دستات رسیدم
تو لرزش واژه رو لبام صـــــــــدای گرمتُ شنیدم
ببین،رویایی نیست تو خـواب من که تُ ازش گذر کنی
تو مرگ یاس و ترانههام، میخوای به خوابم سفر کنی؟
مرگ من بگو تُ از کدوم خوابی، که به رویا می رسی؟
تُ، کــــدوم حقیقتی، که تو رویا برای من همه کسی؟
رویــــــای خوابت واسه من شـــده مث یه کویر سکوت
شمع سوزانم کو، هم گریه ام تو بغض این همه هبوط؟
ستاره شدی ستـــاره، تو شام غربت هر آدینه
توتم کِلک اعجازت واسه مـــــن قبله گاه یقینه
صدای من گرفته تو شمع سوزی نگاه عاشقت
بــــــذار بازم پـــــــــر بزنم تو آسمونگاه دقایقت
آواز من بی حـــــضور گرم تو پر از سکوت مرگه
تو آسمون غم گرفته بی تو قسمت من تگرگه
رویــــــای خوابت واسه من شـــده مث یه کویر سکوت
شمع سوزانم کو، هم گریه ام تو بغض این همه هبوط؟
«اکبر یارمحمدی»
اما نوشته ای که تقدیم به دکتر شریعتی کردم و پای این ترانه نوشتم و امضا کردم :
« می دانم که توتم من قلمم هست و قلمم توتم من هست. ای شمع من تو بسوزان که سوختن رو نیک میدانی و من آتیش گرفتن را از تو یاد گرفتم غم خود را نه به کس که به خود نیز نگویم گر چه هنوز دل غمینی دارم که محتاج توست.
تو گفتی در کویر نمان و من نیز نماندم و گذشتم از کویر اما هنوز عریانم هنوز شرمگینم هنوز در پی دلی هستم که مرا بپوشاند مرا لباسی دهد مرا عشق دهد اما گویی هر آینه که گشته ام یافت می نشود پس چرا می گردم که گردش من آرام جان جستجوگر من می باشد.
ای شمع من مرا بسوزان دل را بسوزان عشق را بسوزان مرا نور کن مرا آتش کن مرا بر معبد زرتشت بیاویز مرا در زندان زئوس مشعل عشق کن تا برآرم از تو، از عشق، از بودن با تو، من هر آئینه در تو می نگرم من به آئینه خائنم که مرا دروغ می دهد و مرا، عشق مرا، دل مرا زیبا نشان می دهد و دروغ میگوید؛ آئینه دروغ نگو که من می دانم دروغی.»
خب یه اخلاقی که این روزا خوب پیدا کردم به حرف این و اون نمیمونم و اصلا عین خیالم نیست که کجا هستم. این روزا دارم تموم کتابهای صادق هدایت رو میخونم تو زنده به گورش یه جمله جالب داره :«چه می شود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من بود» وقتی به این جمله رسیدم کلی خندیدم و میگم ای بابا چی فکر میکردیم و چی شد؟ واقعا هم که این روزا سرنوشت از من پرزورتر هست.
راستی من زیاد کاری به کامنتها و نظراتی که بعضیا میذارن ندارم چون تصمیم دارم به هیچ عنوان هیچ نظری پاک نکنم مگر آنکه خیلی زشت و وقیحانه باشه حتی اگه توهینی هم به من بشه ایرادی نداره. یکی دو تا از دوستان صمیمی ام بهم میگن چرا گذاشتی که بیان بهت توهین کنند و تو هم چیزی نگی.
من یه اردیبهشتی هستم ظرفیتم بالاست اما خدا اون روز رو نیاره که عصبانی بشم که دیگه واویلا میشه من تو این چهار سال فقط دو بار عصبانی شدم یکی مهرماه 81 و دیگری اواخر فروردین 84 به همین خاطر به ندرت کنترل اعصابم رو از دست میدم.
ولی اگه از دست بدم دیگه دادم و به هبچ وجه هم قابل کنترل نمیشم.
تو نوشته ای بعدی که قول میدم حتما شب شهادت فاطمه زهرا باشه یه مطلب توپ و باحال واسه بی بی عشقم بنویسم با یه ترانه که کلی عشق و حال در اون موج میزنه. پس قرار بعدیمون شب شهادت فاطمه زهرا.
در پناه حق همگی آبی و عاشق و سرفراز باشید/اکبر یارمحمدی