الان به شدت عصبانی هستم، دیگه تحمل ندارم، داشتم صبح به شرکت میومدم که سر راهم دیدم که مراسم تشییع پیکر دو تن از سربازان این خاک و بوم هست. ایستادم تا ببینم و فاتحهای نثار کنم اما بیشتر از دو دقیقه نتونستم تحمل کنم یکی یه سرباز وظیفه 19 ساله بود و اون یکی هم کادر رسمی جوانی بود. نتونستم ببینم نتونستم اشکهای پدرانشون رو تحمل کنم نتونستم اشکهای مادرانشون رو طاقت بیارم نتونستم گریههای خواهرانشون رو صبر کنم نتونستم چشمهای اشک آلود همرزمانشان رو ببینم و چه خوبه که این عینک آفتابی همیشه کنارم هست تا در این لحظهها از آبروریزی چشمام جلوگیری کنند.
آره عصبانی هستم روی سخنم با اون آشغال عوضی هست که به اسم آزادی یه ملت دست به اسلحه برده و جوونای این مملکت رو به کام مرگ میکشه روی سخنم با اون پژاک آشغال هست که کاسه داغتر از آش شده روی سخنم با ریگی بی پدر و مادر هست که جوونای یکی یکی قربونی میکنه. روی سخنم با همه جدایی طلبهای مزخرف و کثیف هستند که فکر میکنند این کشور رو تیکه پاره کنند همه سعادتمند میشن، با اون پان ترکهای آشغال ترکیه نشین و چهرگانی و هزار تا آشغال پفیوز دیگه هست.
آخه اون ...س کشی که تو شبکه های ماهواره ای نشسته و دم از آزادی ملت ایران میزنه مگه نمیبینه که ایادیش دارن یکی یکی جوونای پاک سرزمینم رو پرپر میکنند و بعد ادعای آزادیخواهی دارند اون مسعود رجوی بی همه چیز با اون ...ندهاش مریم رجوی فکر میکنه کی هستش که اینگونه خون پاک گلهای ایرانم رو به زمین می ریزه یک قطره خون اون سرباز 19 ساله به تموم اون لس آنجلس نشینا و لندن نشینا و رادیو فردا و بی بی سی و صدای آمریکا و هر آشغال پفیوزی که اونجا نشسته و امر میکنه که برای آزادی ایران قیام کنید می ارزه.
اینا فکر کردند حالا که باکریهای و امینیها و جهان آراها و همتها و خرازیها و نامجوها نیستند می تونند به این کشور دست درازی کنند، نه جانم هنوز همه اون سربازهای بی نام و نشون جبهههای جنوب و غرب زندهاند.
دلم از این میسوزه که مادر اون دو تا سرباز وطن چه گناهی دارن میگفتن آخرین ماه اون جوون 19 ساله بود می فهمی برای یه سرباز مرخصی پایان دوره چه لذتی داره و عجب مرخصی رفت می فهمی وقتی مادری چشم انتظاره بچه سربازش هست یعنی چه؟ آخه آشغال عوضی تویی که با گوله ات سینه اون گل لاله رو وسراخ کردی اینارو می فهمی؟
خودم تازه خدمتم رو تموم کردم و میدونم که اینا یعنی چه، میدونم وقتی بعد از یه هفته دوری از خونه پا به خونه میذاری مادرت و خواهرت چه حالی میشه، اما حالا مادر و خواهر اون جوون باید پنجشنبهها واسه دیدنش سر خاکش برن.
یادشون گرامی و روحشون شاد.
انکار
از تمام رمز و رازهای عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود
ولی ...
راستی
دلم
که میشود!
«زنده یاد دکتر قیصر امینپور»
واسه امروز چی بنویسم. هر چی از مادرم بگم کم گفتم وقتی یه ماه پیش با کارت پایان خدمت به خونه برگشتم اون از خود من خوشحالتر بود و تو این همه مدت هیشوقت نتونستم اون جور که باید و شاید از شرمندگی محبتهای بی دریغ مادر عزیز تر از جانم دربیام. امروز هم هر چی زور زدم که یه چیز درست و حسابی برایش بنویسم نتونستم و این شعر دکتر شریعتی رو که خیلی دوس دارم بیشتر از همه وصف حال من هست تقدیم به مادر نازنینم میکنم:
مادر
مادر، نگاه خسته و تاریکت
با من هزار گونه سخن دارد
با صد زبان به گوش دلم گوید
رنجی که به خاطر تو ز من دارد
دردا که از غبار کدورتها
ابری به روی ماه تو می بینم
سوزد چو برق خرمن جانم را
سوزی که در نگاه تو می بینم
چشمی که پر ز خندهی شادی بود
تاریک و دردناک و غم آلودست
جز سایه ملال به چشمت نیست
آن شعلهی نگاه پر از درد است
آرام خنده می زنی و دانم
در سینهات کشاکش طوفان است
لبخند دردناک تو ای مادر
سوزندهتر از اشک یتیمان است
تلخ است این سخن که به لب دارم
مادر بلای جان تو من بودم
اما تو ای دریغ، گمان بردی
فرزند مهربان تو من بودم
چون شعلهای که شمع به سر دارد
دائم ز جسم و جان تو کاهیدم
چون بت تو را شکستم و شرمم باد
با آن که چون خدایت پرستیدم
شرمنده من به پای تو میافتم
چون بر دلم ز ریشه گنه باری است
مادر بلای جان تو من بودم
این اعتراف تلخ گنه کاری است
«معلم شهید دکتر علی شریعتی»
مامان، ای نازنین ترانه روزگار من روزت مبارک
همیشه آبی و سرفراز باش/ یا علی
سالها پیش تو گرماگرم و مستی پیروزی دوم خرداد و با اومدن جامعه و توس و نشاط و عصر آزادگان و خرداد و صبح امروز و آفتاب امروز و فتح، میخواستم بخوانم و یاد بگیرم و باز تشنه بودم از گنجی و باقی و حجاریان و عبدالله نوری به عبدالکریم سروش رسیدم اما باز تشنه بودم تا اینکه اواسط 78 تو خونه دوست نازنینم هادی مرتاض که اون روزا هم غصه و شریک لحظههای التهاب هم بودیم کتاب با چاپ قدیمی با عنوان «حج» دیدم بهم گفت این کتاب خوندن داره، منم گرفتم و خوندم و باز خوندم و باز خوندم، ای خدا این چی بود؟ تو متون درسی پیش دانشگاهی «کویر» رو دیدم و همیشه اون درس رو دوس داشتم و چقدر بی صبرانه مشتاق بودم که باز هم بخونم، پیش دانشگاهی تموم شد و شدم پشت کنکوری و هر وقت در ادبیات به «کویر» میرسیدم دیوانه میشدم و اردیبهشت هشتاد نرسیده دیوونگیم گل کرد و باز در خونه هادی «فاطمه فاطمه است» رو باز یافتم و خوندم و خوندم، من دانشگاه میخوام چیکار؟ اصلا واسه چی کنکور میدم؟ منی که با نمرات و تراز بالای 6500 بودم بی خیال شدم. کدوم دانشگاه بهتر از «حسین وارث آدم»؟ کدوم کلاس و درس بهتر از «علی»، اما من دانشجو شدم و تو فرصت سه چهار ماهه به آغاز ترم «اسلام شناسی» رو نه یک بار که ده بار خوندم و دوره کردم. هنوز دلم برای «کویر» تنگ شده بود دوس داشتم زودتر به دستش بیارم. کسی برایم اینو کادو نداد به یمن شادی خودم بهمن 80 با آغاز انتشار «مشق عشق»، «هبوط در کویر» را گرفتم و چقدر از خوندن خسته نمیشدم هر قدر میخوندم باز کم بود. داشتم راه و رسم «دوست داشتن» رو میآموختم،در جایی که دوستان همکلاسیم دنبال دختران ترم اولی تازه به دانشگاه رسیده بودند، منِ مست و دیوانه در پی «دوست داشتن» و «توتم» خویش بودم و چقدر دلشادم که در دبیرستان دل به کسی نبستم و چقدر حضور «شمع» به موقع بود و یادم داد که «دوست بدارم» که «دوست داشتن برتر از عشق است»، عاشق نشدم و مالک معشوق نشدم و دوستدارش شدم و رهایش کردم تا آزاد باشد برای خواستن یا نخواستن این اکبرِ دیوانه، و چه راحت بعد از چهار سال جواب دوست داشتنم «نه» بود. اینک آنقدر به «نه»، «نمیشه»، «نمیتونم» و «نمیدونم» انس گرفتم که اگه کسی بگوید «دوستت دارم» شاید هنگ کنم و سیستمم بالا نیاد.
آری دکتر جان در همین دوران چهار سال یاد نگرفتم که ماشینهای خاکورزی به دردی میخوره و یا واسه چه زمینی چه گاوآهنی و یا دیسکی لازم هست یا برای سمپاشی باید از کدوم ماشین استفاده کرد و یا هد کمباین رو چگونه باید تنظیم کرد یاد نگرفتم که چگونه میشود یک طرح مکانیزه ارائه داد و یا بارهای موجود در یک تیر رو چگونه میشه حساب کرد و چگونه میشود مختصات یک پیچ را طراحی کرد که اگر یاد گرفته بودم الان مجنون تو نبودم، تو این چهار سال مذهبم رو آموختم صراحتم رو آموختم آموختم که حقیقت رو پای مصلحت قربانی نکنم یاد گرفتم که اگه زور گفتن مثل مرد بایستم یاد گرفتم هیچگاه طرف ظلم نباشم، اگه تو نبودی هیچگاه در دوران خدمتم به حوزه مرزی تبعید نمیشدم یاد گرفتم همیشه رو بازی کنم و زیر آب زنی نکنم. یاد نگرفتم که جلوی زبانم رو بگیرم تا بلکه از گفتن حقایق شرمنده شود و آرام در کام گیرد.
معلم عزیزم من به تو مدیونم بابت اینکه یاد گرفتم نماز و روزهام برای خلق نباشه یاد گرفتم زنیب وار زندگی کنم و لحظه لحظه برای حسینی رفتن بیقراری کنم.
هیچگاه مرگت را باور نداشتم « پـــرواز تو بــرای مـن باوری نداره / بازم طنین صـدات نغمـــه ساز بهاره» برای همین هیچ وقت 29 خرداد رو به کسی تسلیت نمیگم.
یادت گرامی و روحت شاد.
همیشه آبی و سرفراز باشید/یا علی
به توصیه یکی از دوستان هنرمند تعدادی فیلم قدیمی ایرانی گرفتم و چند وقتی هست که تفریح آخر شبم به جای وبگردی دیدن یک به یک این فیلمهاست و جالب اینجاست که هر شب فقط یکی رو میبینم. اما چیزی که باعث شد امروز فکر یه بازی جدید در وبلاگستان به سرم بزنه شنیدن قطعه آوازی بود که باعث شد قلبم بلرزه و برای لحظاتی اشک رو گونههام بیاد که مرحوم نعمتالله آغاسی در انتهای فیلم «صمد و قالیچه حضرت سلیمان» خونده بود و واسه همین اسم این بازی رو «بغض بازی» یا «با چه چیزی دلت لرزیده؟» بذارم و قانونش مثل بقیه بازیهای رایج هست فقط با این تفاوت که هر چیزی که باعث شده به خاطرات گذشته برید و باعث بشه که بغضتون بترکه و یا دلتون بلرزه رو تعریف کنید از یه صحنه فیلم ، یه عکس، یه نوشته، یه آهنگ یا یه شعر و ترانه بنویسید البته فقط هفت مورد. بعدش هم که دیگه معلومه باید شش نفر رو هم دعوت کنید تا بازی رو ادامه بده.
البته هفت با شش میشه سیزده و من باید هر طوری شده نمی تونم از این عدد دوست داشتنی دست وردارم.
در خاتمه هم از آقایان حسین زمان، توکا نیستانی، نیک آهنگ کوثر، نیما اکبرپور و خانمها هانیه بختیار و لیلی نکونظر دعوت میکنم تا بازی رو ادامه بدن.
امیدوارم همیشه آبی و سرفراز باشید/ یا علی
صبح اول وقت با این ترانه از خواب پا شدم دیشب موبایلم رو واکمن بود و یه ریز تا صبح می خوند یهو که از خواب پا شدم این ترانه رو با صدای ستار که خیلی دوسش دارم شنیدم و کلی کیفور شدم.
واقعا که آقای اردلان سرفراز گل گفته و فرید زولاند هم عالی آهنگش رو ساخته، من صدای ستار رو به ابی بیشتر ترجیح میدم، واقعا ستار اینو محشر خونده .
شما هم اینو از اینجا بشنوید.
عسل
میام از شهر عشق کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب غزل
کسی که طعم اسمش طعم عاشق بودنه
طلوع تازه خواستن تو رگهای منه
میام از شهر عشق کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب غزل
عسل مثل گله گل بارون زده
یه شکل ناب عشق که از خواب اومده
سکوت لحظه هاش هیاهوی غمه
به گلبرگ صداش هجوم شبنمه
نیاز من به تو برای خواستنه
نیاز جویبار به جاری بودنه
کسی که طعم اسمش طعم عاشق بودنه
طلوع تازه خواستن تو رگهای منه
سکوت لحظه هاش هیاهوی غمه
به گلبرگ صداش هجوم شبنمه
تویی که از تمام عاشقا عاشقتری
منو تا غربت پاییز چشمات میبری
کسی که عمق چشماش جای امن موندنه
تویی که با تو موندن بهترین شعر منه
تو مثل خواب گل لطیف و ساده ای
مثل من عاشقی به خاک افتاده ای
یه جنگل رمز و راز یه دریا ساده ای
اسیر عاطفه ولی آزاده ای
نیاز من به تو برای خواستنه
نیاز جویبار به جاری بودنه
ترانه سرا: اردلان سرفراز
آهنگساز: فرید زولاند
خواننده: ستار
خیلی از دوستان شاید منو به طرفداری متعصبانه از آقای زمان متهم خواهند کرد اما این چیزی که امروز برای نوشتن انتخاب کردم فقط حرفهایی هست که بعضا نمیشد راحت گفت و فقط این صحبتها مربوط به دید من میشود والا میتونستم در وبلاگ قصه گوی شب و یا به عنوان یه کامنت در وبلاگ شخصی آقای زمان نیز قرار دهم اما به دلیل اینکه تماما مسئولیت این نوشته بر عهده خودم هست و دوست دارم که در اینجا به سمع دوستان برسانم.
این تیتر که «آقای زمان شما متهمید» بی جهت نیست، بلکه بهانه کوچیکی تا به یه زبونی خاص بگویم که چه شده است شاید خیلی از دوستان بفهمند که چرا با آقای زمان چنین رفتاری می شود.
آقای زمان شما متهمید!!!
شما به چه عنوان به جناب آقای کریس دی برگ نامه مینویسید و باعث دلسردی ایشان از اجرای برنامههایشان میشوید. دولت فخیمه مهرورز و مهرپرور و عدالت گستر در رسانه و جراید خودش را تام و جری میدهد که ملت ایران انرژی هستهای حق مسلم ماست و این دولت با وجود دوستانی نظیر روسیه و هندوستان که تحریمهای ایران را به رسمیت شناخته تحریمهای استکبار جهانی و ایادی آن را به هیچ نگاشته و آنها را به کیک زرد دایورت نموده است و آن وقت شما با این عمل ننگین و خائنانهتان که سعی در سیاه نمایی و بد جلوه دادن جامعه ایرانی را دارید؟ شما چگونه انتظار دارید که با این درشت گویی هایی که در مورد دولت و سیاستهای آن انجام دادید باز هم مجوز کنسرت بدهیم؟ شما خجالت نمیکشید و از این آگاه نیستید که «حفظ نظام از اوجب واجبات هست» ولو حتی با کنسرت دادن جناب کریس دی برگ که سهله ما قربان سرکار خانم شکیرا و جنیفر لوپز نیز میشویم تا با کنسرتهایشان موجبات استحکام پایه های نظام مقدس جمهوری اسلامی شوند و جوانان این کشور از روحانیت همیشه حاضر در صحنه رویگردان نشوند.
آقای حسین زمان شما متهمید که دارید تشویش اذهان عمومی می نمائید مگر شما با این همه تحصیلات دانشگاهی هنوز خبر ندارید که ساز از هر مواد مخدر و مشروبات الکی خطرناکتر هست و باید جلوی آن را گرفت اینکه جوان برود ساز یاد بگیرد و بیاید مثل آن دوران منحوس پهلوی اعتراض کند و اعتراضش را هنرش به گوش این و آن برساند، فکر میکنید کار درستی هست؟ ما خودمان اینکارهایم ما که میدانیم خیل عظیمی از ترانههای اعتراضی آن زمان را که مرحوم فرهاد عنایت فرمودند و به گوش این جوانان رساندند در پیشبرد انقلاب آسمانی ما تاثیر گذار بود خب شما چگونه انتظار دارید که ما اجازه دهیم از اسلحه خودمان بر علیه خودمان استفاده کنند؟ در ضمن مگر ما نمیدانیم این جناب دکتر شریعتی فرد خوبی بودند ولی خب ایشان نیز باعث و بانی این انقلاب بودند خب چگونه اجازه دهیم با ترویج افکار ایشان توسط شما باز هم این ملت بخواهد شورش کنند و دودمان ما را بر باد دهند؟
شما خجالت نمیکشید؟ شما فکر کردید جناب م ر ش هستید که تلویزیون را تحریم کرده بودید خب ایشان یک خوبی هایی آن اوایل انجام داده بودند و تعدادی از عوامل آن رژیم فاسد را من جمله گلپایگانی، ایرج، خوانساری و سرهنگ زاده و... را معرفی کرده بودند و ما خدمت اینها رسیده بودیم و حالا برای اینکه تابلو نشود گفتیم یه مدت زمانی که به مصلحت نظام هست ایشان صدا و سیمای عزیزمان را تحریم نمایند، حالا شما چرا کاسه داغتر از آش شدی؟ مگر بهتان نگفتیم مساله فلسطین از هر چیزی مهمتر میباشد و شما گوش نکردید خب انتظار داشتید هم صدایتان پخش میشد و هم راست راست می آمدید و می رفتید و در مورد فلسطین عزیز سرودی نمی خواندید؟ واقعا که رو را برویم سنگ قزوین جلوی شما لنگ می اندازد.
اصلا چه کسی به شما گفته بود از آن عبدالله نوری (آبروی آخوندها را برده بود) طرفداری کنید مگر ما چه چیزمان از این خاتمی غرب زده کم بود که نتوانیم به آمریکا برویم تازه ما هالهای نیز بر سرمان رویت شد که این جرج دبلیو بوش هم چشم دیدنش را نداشت حالا این مردک برداشته و تو آن روزنامه «خردادش» از مذاکره با آمریکا نوشته بود آن هم در سال 78 که اصلاح طلبان گور به گور شده بر سر مسند بودند خب ما هم ایشان را ادب کردیم و بعدا خودمان نیز مذاکره کردیم تا چشم این اصلاح طلبان در بیاد، شما چرا قلم برداشتی و در آن روزنامه «صبح امروز» سعید حجاریان ملعون (دیدی که آن را نیز سر جایش نشاندیم) برای عبدالله نوری نامه فدایت شوم نوشتهای؟
اصلا به شما چه که عید نوروز 79 جلوی بیمارستان میلاد برداشتی برنامه دعای توسل راه انداختی که چی بشود؟ این سعید حجاریان بی همه چیز دوباره زنده شود و از پائین فشار دهد و از بالا چانه بزند.
مگر شما نخود هر آش هستید که به حمایت از آن باقی و گنجی مرتد و مهدور الدم پرداختید مگر شما نمیدانید آن دو تا ملعون باعث شدند که شبها خواب خوش به چشمان شاه کلید عزیز و عالیجناب سرخپوش و عالیجنابان خاکستری پوش و برادر حسین و حسن نیاید. این ها را ما زندانی کردیم آنوقت شما میآئید در آن اورکات (خوب کردیم که فیلترش کردیم) از این اکبر گاف حمایت میکنی و در سایتهایی مثل روز آنلاین و امروز که با دلارهای آمریکایی راه انداخته اند بیانیه میدهی. میائی و در آن جشن کذایی شب یلدا (این شب یلدا هم از میراث دوران شاهنشاهی هست و باید هر چه سریعتر دکانش را جمع کنیم باید نیمه شعبان شب یلدا شود و شله زرد خورده شود و دعای فرج بخوانند نه اینکه چله زمستان ملت از کجا هندوانه پیدا کند و بخورد و تازه باید فال حافظ بگیرند) از باقی حرف میزنی.
شما اگر همین الان هم که نفس می کشید از سر سلامتی نظام مقدس ماست و الا با این جرمهایی که مرتکب شدید انتظار دارید که اجازه دهیم شما بیائید و کنسرت دهید و جوانان این مملکت گل و بلبل را منحرف کنید؟ شما خجالت نمیکشید؟ چگونه رویتان میشود که به روی مسئولین نظام نگاه کنید؟
برداشتهای برای جناب آقای کریس دی برگ نامه سیاه نمائی نوشتی که چی بشود؟
حالا هم در آن وبلاگت هر از گاهی بهانه جویی میکنی و پایه های نظام را تضعیف میکنی، نه جانم ما دیگر اجازه نمیدهیم شما اینگونه ادامه دهید از لج شما هم که شما متالیکا را هم می آوریم و کنسرت میگذاریم.
ببینم چه کسی به شما گفته بود از آن محمد خاتمی حمایت کنی وقتی که همه هنرمندان و خوانندگان صدا و سیما از حمایت از ایشان بر حذر شده بودند و حتی پایشان می افتاد بهش فحش و ناسزا هم میگفتند شما بی خود کردی که یک کاست را به آن آدم و عامل استکبار تقدیم کردی.
شما متهم هستید که چرا اهل دود و بافور نیستی؟ آخر کدام خواننده را دیدی که صدایش بدون مشروب باز شود و بخواند؟ آنوقت جنابعالی نه سیگار می کشی و نه حتی لب به ماالشعیر اسلامی هم نمی زنی چگونه انتظار داری که جزو هنرمندها حساب کنیم؟ جنابعالی خجالت نمیکشی وقتی همکارانت زنشان را طلاق میدهند و زن خوشگلتر و جوانتر می گیرند اما تو هنوز همان گونه ماندی. وقتی بسیاری از همکارانت از دوست دخترشان ترانه می گیرند چه کسی به جنابعالی گفته بود که بروی از آن هوشنگ ابتهاج که از این مملکت فراری شده شعر بخوانی و یا به شما چه کسی گفته بود که غزلی را که این قیصر امینپور برای آن محسن مخلباف فاسد گفته بود را بخوانی و وقتی دوستان می گویند «واسه نونه واسه نونه» شما بیجا کردید که میگویید «این ترانه بوی نان نمیدهد».
آقای زمان شما محکوم هستید که کنسرت ندهید و تا زمانی که توبه ننمودهاید و مثل بچه آدم سرتان را پائین بندازید و فقط به خواندن ترانههایتان مشغول نشوید آش همین هست و کاسه همین.
خب دوستان این دادخواست طنز من بود که باید دادگاه عمومی و وجدان آگاه ملت در مورد هنرمند عزیزمان آقای زمان قضاوت کنه.
همیشه آبی و سرفراز باشید/ یا علی
از دیشب بابت یه مساله ای سر درد عجیبی داشتم که خدا رو شکر امروز این مساله رفع و رجوع شد. نمیدونم یه عده آدم غرض ورز چرا حاضرن با حیثیت و آبروی افراد به این راحتی بازی کنند؟ فعلا یه چند وقتی میخوام کمتر این حوالی آفتابی بشم و شاید حتی در سایر وبلاگها هم کامنت نخواهم گذاشت تا کمی آرامش داشته باشم. عذر مرا پیشاپیش بپذرید که مجبورم اینگونه رفتار کنم.
نمیدونم حکایت این سه کارت چیه؟ اولی رو که گرفتم حس کردم بزرگ شدم کلی بالا و پائین پریدم دومی رو گرفتم از اون شادی خبری نبود غمی بود که می گفت بزرگتر شدی و این سومی که میگه پیر شدی پسر!!!!
سر هر کدوم از این کارتها یکی دو ماه قبلش یه اتفاقی برام افتاده سر اولی دست خودم نبود احساسی بود که هیچوقت بهش محل نذاشتم و وقتی هم فهمیدم که فرسنگها و سالها ازم دور شده بود.
سر دومی بازم دیر رسیدم دیرتر از اونی که خودم بدونم، اینبار به اون دیر نرسیدم بلکه به خودم دیر رسیدم.
سر سومی که امروز باشه مثل همیشه دویدم اما اینبار دیگه حتی بهش هم نرسیدم و حکایت دیر رسیدنام به نرسیدن ختم شد.
زندگی ما آدما شده جمع کردن این کارتها، کارتهایی که بهمون مثلا هویت میده یا شخصیت میده ولی زهی خیال باطل.
اما شاید جالب باشه که همیشه موقع این کارتها یه فیلمی حکایتم بوده (سر هر کارتی که گرفتم به فاصله کمتر از یکی دو روز این فیلمها به دستم رسیده و نگاه کردم) سر اولی «رضا موتوری» سر دومی «قیصر» و سر سومی «سوته دلان» و چقدر زور زدم تا یادم بره که « به اصغر قراضه بگو رضا موتوری مرد» و یا این یکی که انگار همیشه ورد زبونمه «3 بار که افتاب بیفته لب اون دیفالو3 بار که اذون مغربو بگن دیگه کی یادشه ما کی بودیمو واسه چی مردیم ... همون جور که ما یادمون رفته... تو این دوره زمونه کسی حوصله قصه شنفتن نداره ...» یا این آخری که دیگه محاله یادم برم و خودمم شدم عینهو مثل مجید آقای سوته دلان « کیه ماها رو ببره روضه، مجید آقا تو رو چه به روضه، روضه خودتی، گریه کن نداری و الا خودت مصیبتی».
آره اینه حکایت منی که «همه عمر دیر رسیدم»
همیشه زود میروم ولی چه دیر می شود / به آئینه نگاه کن چگونه پیر میشوم
نمی خواستم این پستم اینقدر غمگنانه باشه اما تموم شدن خدمت سربازی اونقدرها هم شادی نداره و واسه همین هم بی خیال خیلی چیزها شدم و پرونده این مساله همین جا میبندم، شاید تو یه روزگار خوش به حواشی و خاطراتم از این دوران بپردازم ولی فعلا نه!!!
همیشه آبی و سرفراز باشید/ یاعلی
خیلیا منو به این محکوم میکنند که آدم نوستالژیکی هستم و به عتیقه جات علاقه دارم واقعا هم همین طوره فیلم قیصر رو فوق العاده دوس و این تیکه رو با بازی بهمن مفید به نظرم جزو سکانسهای تکرار نشده تاریخ سینمای ایران هستش. واسه اینکه بقیه دوستان هم گوشی دستشون بیاد متنش رو هم اینجا میارم:
من بودم حاجی نصرت رضا فرصت علی پونصد آرو اینا خیلی بودیم کریم آقا مونم بوووود گفتیم بریم دربند دوا خوری تو نمیری به موت قسم اصلا تو نخش نبودم آره نه گاز دنده دم در هتل کاپلو ی دربند اومدیم پایین یکی چپ یکی راست یکی بالا یکی پایین اولی رو خوردیم به سلامتی جمع لول لول شدیم دومی رو خوردیم به سلامتی رفقا پاتیل پاتیل شدیم سومی رو اومدیم بریم بالا آشیخ علی نامرد ساقی شد گفت برین بالا به سلامتی مهدی تو نمیری به موت قسم خیلی تو لب شدم این جیب نه اون جیب نه تو جیب ساعتی ضامن دار اومد بیرون رفتم اومدم بیرون دیدم یه هیکل منزونه وایساته قایم زد زیر گوشم گفتم هتتت دومی رو قایم تر زد چشمو وا کردم دیدم مریض خونم حالا به همه گفتیم زدیم شما هم بگید زده خوبیت نداره واردی که !!!!!!
چند تا نوشته جالب واسه روزای آینده آماده کردم که آروم آروم اینجا می ذارمشون. اما عجالتا واسه امروز چند تا عکس جالب با یه توضیحاتی میذارم که شاید دیدنشون جالب باشه:
تاج سرم
در مورد این عکس چیزی نمیگم یعنی وقتی صحبت از بابا و مامان میاد زبونم بند میاد دست خودم نیست بذار بگن بچه ننه است بذار خیلی حرفهای دیگه رو بگن اما من یه تار موی اونا رو به کل دنیا هم نمیدم.
سرفرازیها
این عکس شاهکار خود آقای افشین سرفراز هستش. یه عصر پنج شنبهای کلی نشستیم و صحبت کردیم و چقدر از این مصاحبت لذت بردم. نمیدونم و شاید نمیتونم بیش از اینا از افشین سرفراز بگم که دوستی به غایت بزرگوار هست.
سوغات پیرانشهر
چند وقت پیش تو پیرانشهر از ویترین یه مغازه چنین عکسی رو انداختم بابا با دیدن این عکس خندهاش گرفته بود و می گفت سی سال پیش چی میخواست بشه حالا ببین چی شده. یه زمونی تو همین مغازهها تبلیغات چادر و روسری بود ولی الان ..... دیگه نیازی به توضیح نیست.
شیرینی اتمام خدمت سربازی
از اونجایی که به همه دوستان دسترسی ندارم و به خصوص به ناصر و حمید و سیدهادی هم نمیخوام شیرینی بدم عکس این نون خامهای ها رو اینجا گذاشتم تا نگین این بچه خدمتش تموم شد و شیرینی نداد. قول میدم شیرینی فارغ التحصیلی و سربازی و قبولی در ارشد و جور شدن رفتنم به خارج کشور رو به سلامتی همه باهم یه جا بدم (دکتر بهم گفته خوردن شیرینی عروسی واست ضرر داره و باعث میشه زودتر با حضرت عزرائیل نسکافه میل کنم)
تو این مدت نوزده ماه از دیدن و نوشتن این وبلاگ فهمیدین که تو کدوم نهاد در معیت خدمت مقدس!!!!! سربازی بودم. شاید برای بقیه عذاب سربازی در حد عادی بود اما برای من دو برابر بیشتر از بقیه بود هم باید نظامیگری خشک و مزخرف رو تحمل میکردم و هم اینکه کسانی رو تحمل میکردم که عقاید و افکار و رفتارشون 180 درجه باهام فرق داشت و نمی تونستم خودم رو به نشنیدن بزنم. در مورد خدمت سربازی تو یه پست مجزایی خواهم نوشت.
همیشه آبی و سرفراز باشید/یاعلی
چند وقت پیش یه دوستی ازم یه ترانهای واسه خداحافظی خواست من طبق یه عادت قدیمی همیشه از خداحافظی کردن خوشم نمیاد و سعی میکنم بیشتر با جملاتی نظیر «فعلا» ،«به امید دیدار» ،«تا بعد» و یا «تا یه سلام دیگه» به دیدار بعدی امیدوار باشم واسه همین از نوشتن چنین کاری طفره رفتم. اما امروز بنا به دلایلی که هنوز برام خیلی مبهمه این ترانه رو نوشتم.
آخه من از هر دورانی یه خاطراتی دارم و شاید این ترانه هم ختم این دوران نسبتا جالب انگیز خدمت سربازی باشه. فقط امیدوارم مثل ترانهها و شعرای قبلیم این ترانه واسه خودم تعبیر نشه:
خداحافظ
خداحافظ واسه بغض عاشقی
واسه همه گریه های نیمه شب
خداحافظ ای بغض ترانه هام
ای مرهم لحظه های تاب و تب
خداحافظ به رسم این عاشقی
به رسم اون گریه های شبونه
خداحافظ ای بغض هر ترانه
ای که از تو نمونده یه نشونه
تنهائیمو با شب قسمت میکنم
به این زخم کهنه عادت میکنم
تو دلواپسی ندیدن تُ
گیتارمو به خواب طاقت میکنم
از شب نگات جدایی رو خوندم
ولی نشد به رفتن دل ببندم
موندم و زخمامو ترانه کردم
نشد که به سادگیام بخندم
برو که ترانه هام تکراریه
نخوندش برای تو سنگین تره
نگاه نکن که دیگه رفتنیم
بدون که موندنم ختم خطره
بی تو باز مسافر شب شدم
تو کوله بارم یه دنیا رفتنه
تو باش که موندن، قسمت نگاته
بمون تا بغضت با شبم نشکنه
خدا حافظ برای آخرین بار
این شب بارونی ختم قراره
پایان گناهی نابخشودنی
ختم بی صدایی این گیتاره
«اکبر یارمحمدی»
امروز واسه کنکور ارشد و همین طور دیدن دوستان و بازدید نمایشگاه به تهران میرم تا ببینم بعدا چی پیش میاد.
مطمئنا بعد از بازگشت از تهران و تسویه حساب کامل و ترخیص شدن از سربازی حرفهای زیادی دارم.
همیشه آبی و سرفراز باشید/ یا علی