زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

قلعه حیوانات


تو این مدت کتابهای زیادی رو مطالعه کردم اما دلنشین ترین چیزی که تابحال خوانده بودم کتاب قلعه حیوانات نوشته جرج اورول بود. به همه دوستان توصیه میکنم که حتما یکبار این کتاب رو مطالعه کنید. مطالعه این کتاب برای من به مدت چهل و پنج دقیق طول کشید اما ارزش داره و مطمئن باشید از خوندنش پشیمان نخواهید شد دو سه هفته پیش نیک آهنگ کوثر پیشنهاد خوندنش رو داد ولی فکر نمیکردم که از خوندنش اینقدر لذت ببرم.

این روزها دوست نازنینی پیدا کردم که از مصاحبت باهاش لذت فراوان میبرم. امروز بهم خیلی توصیه های خوبی کرده و سعی میکنم که تمام و کمال انجامش بدم. تصمیم گرفته بودم این روزها دوباره سراغی از گیتارم بگیرم اما به توصیه این دوست عزیزم به کارهای واجب دیگری می پردازم تا شاید موفقتر باشم. اگه این چند خط رو در مورد این نازنین نمیگفتم امشب نمیتونستم بخوابم. قراره خیلی از کارهای متفرقه رو کنار بذارم اما مطمئنا نوشتن و وبلاگ رو کنار نمیذارم.

راستی از اینجا می توانید قلعه حیوانات رو دانلود کنید.

نشونه


انگار این مدت که زیادی چرت و پرت نوشتم بعضی از دوستان از دستم شاکی هستند خود چیکار کنم دست خودم نیست از یک طرف به این وبلاگ معتادم از طرفی هم قادر نیستم هر حرفی رو بزنم. امروز بعد از ظهر نصف و نیمه میخواستم یه چرتکی بزنم اما مگه گرما میذاره. تا اینکه کامپیوتر رو روشن کردم و یه کم فیلم ببینم که دیدم حالش رو ندارم مطابق چند وقت گذشته داشتم کاست آرامین رو گوش میدادم تا اینکه آهنگ دریایش رو چند بار رو تکرار گذاشتم که بهم خیلی حال داد نا خود آگاه این ترانه رو تایپ کردم اولش میخواستم پاکش کنم اما دیدم انگار زیادی بد از آب در نیومده است. حکایتش هم همین عکسی است که این بالا می بینید.

حکایت این حلقه برمی گرده به تابستون 81 اون سال بنا به دلایلی ما گوشهایمان به مدت چهار سال وحشتناک دراز شد البته در طول اون چهار گاه و بیگاه این گوشهایمان کار دستمان میداد یا کوتاه میشد یا بازم طبق روالش درازتر از قبل میشد تا اینکه در تابستان 85 این دندون لق رو با رعایت تمامی مسائل بهداشتی از بیخ و بن کندیم و راحت شدیم اما از اونجایی که من خیلی وقتها بعضی از کارها رو ناقص انجام میدم نتونستم اون حلقه رو از خودم دور کنم به جاش اون رو به یکی از رفقا دادم و عوض اون یکی دیگه واسه خودم خریدم تا همین چند وقت پیش این حلقه در بین دست چپ و راستم در حال گردش بودم تا اینکه چند وقت پیش از اون هم مثل بقیه چیزهایی که زیاد عادت میکنم دلزده شدم اون رو هم به یکی دیگه دادم و خودم این حلقه کت و کلفت رو گرفتم و یکراست هم تو دست چپم چپوندم از حدود یک ماه پیش تا حالا دقیقا به صد و سی و هفت جواب پس دادم که جریان این حلقه چیه؟! البته هنوز خودمم فلسفه وجودیش رو نمیدونم چیه ولی در همین حد میدونم که تو دقایقی که برای وضو یا نماز از دستم درش میارم حس میکنم یه چیزی رو گم کردم انگار یه عضوی از بدنم شده و اگه نباشه عصبی میشم.

این ترانه هم منظور خاصی نداشتم و اصلا هم مربوط به اون چهار سال نمیشه چون پرونده اون چهار سال خیلی وقته که تموم شده اما از اونجایی که میدونم که دوباره اجازه بدم گوشهام دراز بشن ممکنه همین ترانه بر سرم میاد اینو نوشتم تا یادم بمونه که مواظب باشم گوشم دیگه دراز نشه. (ولی در گوشی پیش خودمون باشه خریتی هم عجب عالمی داره درست مثل اون ضرب المثل معروفی است که میفرماید:«عشق تپه ای است که هر خری از آن بالا می رود» یا به قول دوست بزرگوارمان جناب آقای رضا صادقی:« عشق تو دوره ما والله سر و ته نداره/ چیز به این بی ارزشی چهچه و به به نداره») با این همه یه ترانه دیگه هم تو این مدت نوشتم که بیشتر گویای حالم است اما از اونجایی که نمیخوام بیشتر از ماتم زده باشم فعلا برای انتشارش دست نگه داشتم.

یادش بخیر شش سال پیش که شروع به وبلاگ نوشتن کردم اول شعرامو می ذاشتم و چه حس و حال خوبی داشت اما الان به دیگه تو هر چیزی عالم الدهر شدیم و تو هر سوراخی یه چوبی دراز می کنیم و شرم و حیا هم نمیکنیم.

راستی این آهنگ «دریا» ساخته سارا نجفی رو هم پائین گذاشتم و می تونین گوش بدین خیلی آهنگ زیبا و دلنشینی است.  

  

 

 

 

از دوستانی که از من انتظار دارند حرفهایی رو اینجا بزنم که خیلیا با اسم مستعار هم جراتش رو ندارند معذرت میخوام که نمیتوانم خواسته های بر حقتان را بر آورده کنم. اینجا خبرگزاری نیست تا خبررسانی کنم من زخمه رو دوس دارم شاید تحمل از دست دادن خیلیا رو داشته باشم اما با این بچه شش ساله ام خو گرفته ام و دوری و فراقش برام ناممکن است.

 

 

 

نشونه

 

دارم به این حلقه عادت میکنم

از تو می ترسم که طاقت میکنم

آخ که یه روزی قبله گاهم بودی

امروز رو به مرگ عبادت می کنم

 

لعنت به این دل بی کس و کارم

بی مروت می گفت هواتُ دارم

با تموم دلخوشی و این نشون

ببین که بی تو یه حلقه بر دارم

 

آره سهم من از دستات همینه

تن پوش آخرم خاک زمینه

تو چه ساده به رویاهام خندیدی

رفتی تا چشات اشکامو نبینه

 

به این نشونه بی تو عادت کردم

باز خونه کرده تو دستای سردم

تو هم مثل غریبه ها راهی شو

خیالی هم نیست من یه کوه دردم

 

این روزا زندون من ترانه اس

سهم تو یه آغوش عاشقانه اس

من زخمامو به گیتار عادت میدم

باور کن ندیدنت یه بهونه اس

«اکبر یارمحمدی»

 

 
  

کدام اخراجیها؟

شاید باورش برای خیلیها سخت باشد اما من جزو کسانی هستم که خیلی سخت جوگیر میشوم و کمتر همراه موجی که در جامعه افتاده است می شوم بعضا شده که به شدت در مقابل خیلی از همین موجها ایستادم و تحمل کردم و سراغشان نرفتم نزدیک یک سال است که در مقابل وسوسه دیدن Lost  ایستادم و نگاهش نکردم یا در مقابل اخراجیها هم چه در سری اول و چه در سری دوم ایستادگی کردم. سر سری اول تو دوران خدمت سربازی بعضی از دوستان که سی دی فیلم را می آوردند همین جوری نگاه کردم. سری دوم هم سی دیش را برادرم رو هارد ریخته بود دیدم و اعتراف می کنم که در هر دو مورد اشتباه نکردم که همراه موج نشدم.

اخراجی ها را فیلمی فوق العاده ضعیف دیدم چه به لحاظ فیلمنامه و چه به لحاظ کارگردانی، استفاده ابزاری فوق العاده زیاد از ترانه های زنده یاد نعمت الله آغاسی را بگیر تا از تکیه کلامهای دهه هشتاد در دوران جبهه و اسارت یا آخرین شاهکارش سو استفاده بسیار شنیع از سرود ای ایران بود.

در اوایل دوران راهنمایی یعنی سالهای 72 و 73 کتابهای خاطرات آزادگان عزیز منتشر میشد و من یکی از مشتریان ثابت این کتابها بودم غیر از مورد تونل وحشت که مورد وثوق همه آزادگان عزیز چیز خاصی از آن خاطرات در فیلم ندیدم، آدم فروشی بود اما در فیلم به طور خاص ندیدیم، از این  happy end هایی که دچار همه فیلمهای ایرانی است اخراجی ها 2 هم باهاش درگیر شد. اتفاقی که میتوانست بهتر باشد. در کل به فیلم بدون توجه به نام و سابقه کارگردانش نگاه کردم اما باز همان شعارزدگی همیشگی کارگردان که از شلمچه و جبهه و صبح دو کوهه با او همراه بود و در کدام استقلال و کدام پیروزی نیز به طور وضوح قابل مشاهده بود در اخراجی ها هم بود.

من مخالف استفاده از طنز در سینمای جنگ نیستم به طوری که فرانسویها خودشان در این زمینه در دنیا پیشرو هستند و بارها فیلمهای طنز زیادی در مورد جنگ جهانی ساختند اما این چیزی که در اخراجی ها بود طنز نبود و بیشتر به هجو و هزل و لودگی سوق داشت. نمونه کامل استفاده از طنز در سینمای دفاع مقدس را به شخصه در دو فیلم «لیلی با من است» و «آژانس شیشه ای» دیدم، بله شاید تعجب کنید اما اگر به آژانس شیشه ای دوباره نگاه کنید طنزی بسیار قوی دارد که به همه نهیب میزند، متاسفانه ما تعریفمان از طنز یعنی قهقهه زدن است در راهی که چنین نیست، طنز بیان واقعیتها با زبانی لطیف و غیر محسوس است، در آژانس شیشه ای می بینیم که چگونه عاقبت حاج کاظمها به طنزی تلخ می ماند، بازی درخشان اصغر تقی زاده در نقش اصغر یا بازی رضا کیانیان به نظر من لحظه های زیبایی رو به ظرافت در آژانس شیشه ای بوجود آورده است. در مورد لیلی با من است هم دیگر سخنی نمیگویم که فراوان سخن گفته شده است.

به نظر من اخراجیها فقط به همین درد می خورد که فارغ از هر دغدغه ای که مردم دارند بروند و دو ساعت مفرح باشند که این هم از نظر من بسیار غیر اخلاقی است، برای چنین لحظاتی فیلمهای زیادی ساخته شده اند اما نباید هشت سال رشادت کسانی را که رفتند تا امروز ما باشیم دست آویز چنین هجویاتی بکنیم.

برای من که هنوز با شنیدن «ممد نبودی» ته دلم میلرزد و گونه هایم خیس میشود دیدن اخراجی ها غیر قابل تحمل است. در ضمن آقای کارگردان شهدای ما رفتند تا ثابت کنند که هدف وسیله را توجیه نمی کند، اگر نعمت الله آغاسی خوب بود چرا اجازه ندادند زمانی که زنده بود بخواند؟ اگر رقص خوب است چرا در زمانی که ادعای شلمچه ای بودن داشتید عروسی های مردم را بهم ریختید؟(منظورم خود شما نیستید بلکه منظورم تفکر شماست) شما هنوز از گذشته توبه نکردید که دم از گلایه از مخملباف می زنید، با اینکه به لحاظ فکر و عقیده با آقای مخملباف مخالفم اما لااقل شجاعت ایشان را می پسندم که از گذشته شان برائت جستند و می گوید این حال مخلمباف است اما شما هنوز ادعای شلمچه ای بودن دارید و از طرفی با آغاسی و ای ایران و بیژن مرتضی !!! و مجید سوزوکی و محمد رضا شریفی نیا فیلم می سازید. یا باید رومی رومی بود یا زنگی زنگی اما انگار شما رومی زنگی هستید امیدوارم که با حمایت یکپارچه کسانی که مخالف سینما هستند بتوانید داستان اخراجی ها را در سومین ورژن سر هم بندی کرده و تمامش کنید و از همین الان میشود حدس زد که اخراجی ها 3 چگونه خواهد شد. شما به همان تفکری تعلق دارید که حاضرید برای رسوا کردن مخالفانتان حتی از پخش صحنه لخت شدن یک مرد و رقصیدن خانمی در یک کنفرانسی که مخالفان شما در آن شرکت داشتند، در صدا و سیمای جمهوری اسلامی نمی گذرند.

برای خودم  متاسفم که وقتم را صرف تماشای فیلم شما کردم تا مبادا بر اساس نوشته های دیگران در مورد شما و فیلمتان قضاوت کرده باشم. در ضمن جناب آقای کارگردان که ادعای آذری بودن دارید یادتان باشد که در هشت سال دفاع مقدس ایرانی ها ترکها را باید با مهدی و حمید باکری و مهدی امینی و آبشناسان می شناختند نه با بایرام لودر.  

علی تنهاست

...از این دردناکتر، اینکه علی در میان پیروان عاشقش نیز تنهاست!در میان امتش که همه عشق و احساس و همه فرهنگ و تاریخش را به علی سپرده است، تنهاست.او را همچون یک قهرمان بزرگ، یک معبود و یک الهه میپرستند، اما نمی شناسندش و نمیدانند که کیست؟ دردش‏ چیست؟حرفش چیست؟رنجش چیست و سکوتش چراست؟ در زبان فارسی ما هنوز نهج البلاغه ای که مردم بخوانند وجود ندارد! تنهایی مگر چیست؟ از تئاتر نویسی مانند برشت حداقل، اثر که به فارسی بسیار خوب ترجمه شده می توان نام برد، اما هنوز پس از گذشت قرنها سخن علی به زبان فارسی که نسل ما بخواند و بفهمد وجود ندارد، و هنوز ملتی که تمام هستی اش را در راه علی نثار کرده از او کلمه ای و سخنی درست نمی شناسد.

 این است که علی در اوج ستایشهایی که از او می شود مجهول مانده است.

درد علی دو گونه است:یک درد،دردی است که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس می کند و درد دیگر دردیست که او را تنها در نیمه شبهای خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده و به ناله در آورده است.

ما تنها بر دردی میگریم که از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس میکند.

امّا این درد علی نیست!

دردی که چنان روح بزرگی را به ناله در آورده است، تنهایی است...که ما آنرا نمی شناسیم!

باید این درد را بشناسیم... نه آن درد را...

 که علی درد شمشیر را احساس نمی کند و...ما...

 درد علی را احساس نمیکنیم..."

 

 "قسمتی از جزوه علی تنهاست-دکتر علی شریعتی"

 

 

میلاد با سعادت مولای دل رو به همه دوستدارانش تبریک میگم و روز پدر رو به بابای نازنینم و همه پدران ایرانی تبریک میگم و امیدوارم که همیشه سرفراز و آبی باشند.


نکته: نمی خواستم مطلب امروز رو به چیزی غیر از صحبتهای دکتر شریعتی آلوده کنم اما چه کنم که بعضی وقتها نمیتونم سکوت کنم. نمیدونم چی شده که این روزها همه دارن صدر اسلام رو بازسازی و متشبه سازی می کنند، ابتدا بهتر است به اعمال خودمان و کسانی رو که متشبه سازی به بزرگان و ائمه مطهر میکنیم  نگاه کنیم و بعد بگیم کی شبیه کی است. به همین دلیل با همه احترامی که برای بعضی از دوستان داشتم هیچوقت بر چنین مطالبی نظری نگذاشتم، متاسفانه هم از دوستان هم نظر با من و هم مخالف با من از چنین روش ناپسندی در نوشته هایشان استفاده می کنند که من قصد ندارم یادی از آنها کنم. دلیل این حرفم این است کسانی که در این کشور زندگی می کنند مسلمان هستند و معتقد به دین محمد(ص) و فرزندانش پس کسی حق ندارد آنها را به نام خود مصادره بکنند. وقتی کسی میگه اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله یعنی اینکه کسی حق نداره بگه که تو کافری یا مرتد، دین اسلام مثل مسیحیت نیست که با غسل تعمید یا مثل یهودیت با حضور در کنیسه و یا مثل زرتشتی در حضور موبد اعظم بهش وارد بشی. آغوش اسلام به روی همه باز است و سند این دین رو خدا و محمد (ع) به نام کسی نزده است. آقایون و خانومهای محترم لطفا به این خط قرمز وارد نشین. من مثل معلم شهیدم سنی محمدی و شیعه علوی هستم و با وجود اسطوره هایی نظیر فاطمه و حسن و حسین و زینب نیازی به آشیل و هرکول و زئوس ندارم. اینبار بخواهم صحبت کنم مطمئن باش همان گونه که زینب (س) یزید را رسوا به راه مولایم خواهم رفت. هنوز بیرق سرخ حسین تو کربلا به نشانه خونخواهی از یزیدیان پائین کشیده نشده است پس خواهش میکنم دست از متشبه سازی بردارید. کلبه گلی فاطمه و علی و فرزندانشان به نام شماها نیست بلکه به نام دلهایی است که بی ریا و بدون داد و بیداد و بدون مهر داغ بر پیشانی هاشون به دین محمد (ص) مومن هستند.

در ضمن یک توصیه به همه دوستداران مولا علی دارم اونم اینه که این روزها اگر توانستید کتابهای ابوذر و سلمان پاک دکتر شریعتی را یک بار دیگر مطالعه کنید شاید بدانیم که چرا به پیرو راه این بزرگمرد تاریخ هستیم.

فروشنده


صُب زود
وقتی که باد
تو کوچه صداش میاد
می رم و فوری درُ وا می کنم

داد می زنم:
- آی نسیم سحری!
 یه دل پاره دارم
      چن می خری؟

عمران صلاحی


اعتراف می کنم که در نوشته قبلی (نیارمندیها) زیادی شیطنت کردم، از باز خورد کامنتها و اس ام اس فهمیدم که هنوزم هستند کسانی دادشون از کارهای به آسمون بره. ولی آن گونه نوشتن رو به دو دلیل اساسی بیشتر دوست دارم یکی اینکه راحت می تونم چند لایه بنویسم تا هم حرف خودم رو زده باشم و هم اینکه از جواب دادن در برم. اصولا یکی از کسانی هستم که اصلا اهل پاسخگویی نیستم. اما این شعر عمران را بی نهایت دوست دارم. تو این مدت شعرهای عمران صلاحی رو کشف کردم و خوب هم دارم باهاشون زندگی میکنم. هوس کردم بعد از سالها سری به شعر نو بزنم کاری که تا قبل از سال 82 انجام میدادم و مدتهای مدیدیست که ازش دور افتادم. شعرهای عمران یه طنز خاصی داره که خوب ذهن رو قلقلک میده انتظار نداشته باشید که از شعر عمران قهقهه بزنید بلکه از خواندنش لذت بسیار برده و انبساط خاطر خواهید داشت کاری که تو شعر کمتر شاعری دیدم. قیصر و عمران رو بینهایت دوست دارم شاید به این دلیل که با خواندن شعرشان حس خوبی بهم میده و همین برای دوست داشتن یه شاعر کافیست.
امروز حکایت منم همین شعر است. خیلی وقته دارم به این فکر میکنم چرا ما آدما عاشق و دلبسته اشیا نو هستیم. دوست داریم اول هر چیزی مال خودمون باشه از مد گرفته تا عشق و قلب هر کس. به این اندیشه میکنم ارزش یه دل شکسته شاید بیشتر از یه قلبی است که برای اولین بار میخواد مال تو باشه، یه دل شکسته قدر تورو بیشتر میدونه واسه اینکه یه بار خودش شکسته و مسلما دوست نداره قلب تو هم مثل اون بشکنه چون دوست داره و تحمل اینکه تو همون دردی رو تحمل کنی که اون کرده رو نداره. این روزها خوب دارم واسه خودم فلسفه میبافم اما تنها مشکل این فلسفه بافی اینه که آدمی مثل من داره از تجربیاتش میگه که کمی تا زیادی با بقیه تفاوت داره و راه و روشش راه خیلیا نیست. یه دوستی دارم که همیشه میگه: اکبر سرنوشت تو با بقیه یه فرق اساسی داره و اونم اینه تو با تقدیر سر جنگ داری و باهاش لج میکنی و مثل بقیه به سرنوشت گردن نمی نهی.
نمیدونم شاید حق با اینه ولی واقعا به این تجربه ای که از مراودت با آدمها بدست آوردم خیلی ایمان آوردم باید به غایت هر فردی بهش ارزش گذاشت نباید به خوک به اندازه یه اسب ارزش قائل شد یا یه اسب رو به اندازه یه خوک بی ارزش کرد. (این مثال رو از خودم در کردم به قول یکی مرده شور مثال زدنم رو ببره  خب بهتر از این تو این وقت شب به ذهنم نرسید)
من مشکلی که داشتم این بود که تو گذشته درگیر بودم اما الان می بینم که بعضیا خیلی راحت گذشته شون رو از یاد می برن و به زندگی جدیدشون طوری می بالن که انگار مادرزاد همین جوری به دنیا اومدن، پس دلیلی نداره غصه آدمهای گذشته ام رو بخورم که الان دارن چیکار میکنن. اما با این همه هیچگاه گذشته خودم رو فراموش نمیکنم و مطمئنم که اگه گذشته هام در آینده برام تکرار بشه بدجوری تلافی گذشته رو سرشون در میارم.(عجب جمله حکیمانه از خودم در کردم، خب چیکار کنم کسانی ازم تعریف می کنند که بی نام و نشون هستند بهتره که خودم واسه خودم نوشابه وا کنم که تو این روزهای گرم یه کوکای تگری خوب حال میده)
باور کنید فقط امروز همین یه تیکه شعر رو بنویسم و تحت موضوع «شعر و ترانه» پست کنم اما نمیدونم چی شد که «همین جوری» از آب در اومد.

نیازمندیها

ده روزی بود که تو خونه کامپیوتر نداشتم و بیشتر مواقع تو کافی نت بودم اما از امروز که کامپیوتر آپ گریت شده ام رو آوردم و با سرعت خیلی خوبش دارم حال میکنم. نوشته پائینی رو چند روز پیش تو دفتر یادداشتم نوشته بودم و از اونجایی در حال حاضر بنده در حرفی در باب مسائل روز بنویسم یا باید به شونصد نفر جواب پس بدم و یا آخرش باید حذف بشه ترجیحا نمیشه حرفی در مورد این مسائل زد و از آنجایی که این روزها دهانت رو می بویند که مبادا .... اه بابا بی خیال شید. به قول گفتنی «ما خودمون آخر مصیبتیم روضه خون نداریم». البته امیدوارم متن پائینی به کسی بر نخوره در صورتی که خورد خب جا خالی بدین تا نخوره مگه بیکارین که همین جوری بیاد و بخوره بهتون. راستی این روزها از دیدن فیلمهای بسیار زیبایی لذت فراوان بردم بخصوص که کرکره رسانه میلی رو هم کشیدم پائین. چون با هر بار دیدنش مجبور میشدم با یه ژلوفن سر دردم رو تسکین بدهم. گفتم که نمیخوام در این مورد حرفی بزنم ولی نمیدونم چرا دیدن رای های تا نخورده حالم رو بهم میزنه. فقط همین.

 

همین جوری عادت به نوشتن ندارم، از دیدن و خواندن خسته نمی شوم شاید باورت شود که در این دو هفته به اندازه دو سال کتاب خواندم، روزی چهار کتاب برای من شاید خیلی زیاد بود اما این روزها می خوانم و لذت می برم.

از دیدن دوستان متاهلم لذت می برم اما هیچگاه نمی توانم خودم را در جایگاه آنها قرار دهم واقعا خیلی سخت است که ازدواج کنی و در قید و بند باشی، بخصوص برای آدمی مثل من که تحمل هیچ قید و بندی را ندارد و مثل یه اسب وحشی رام نشدنی هستم و لجام گسیخته. روزی که به خانه برگشتم واحدم تمیز و مرتب بود اما الان مثل بازار شام شلوغ و درهم ریخته است. شاید به زودی از اینجا هم نقل مکان کنم اما مطمئنم که هیچگاه نظم را دوست نداشتم و بهش پایبند نبودم، تو این دو هفته دو روز نشده که یک ساعت خاص از خواب بیدار بشوم. اعتراف میکنم که تو این مدت لذت خوابیدن و بیدار شدن در تمامی ساعات شبانه روز را امتحان کردم و بسیار نیز مشعوف شدم.

این روزها به عشق فکر میکنم و فلسفه وجودیش، یک زمانی می گفتم که عشق با خودش انرژی می آورد با خودش هنر و شعر و شور و ترانه و خلاقیت می آورد، خوب یادم است که به دوستان می گفتم عاشق باید جسور و با جسارت باشد، عشق جسارت می آورد نه ترس و زبونی. این روزها به این سخنان گهربار خودم فکر میکنم که باعث شدم خیلیها را با این حرفهایم از راه به در کردم و سر خودم هنوز بی کلاه مانده است. واقعیتش این است که ما ایرانی ها برای باغ دیگران خوب بیل می زنیم اما نوبت خودمان که می رسد حس و حال و وقتش را نداریم. کاری که این روزها می کنم سرکار شدن ملت است به آسانی هم میشود این کار را کرد به بعضی ها زیادی رو میدهم و به خیلیها کم محل هستم خب دیگر تنهایی است و کامپیوتر هم نیست باید یک جورایی زندگی را سر کرد یک عمری ملتی ما را سرکار گذاشتند و «نه» و «نمیشه» و «نمیتونم» شنیدیم حالا کمی هم از خودمان خرج کنیم.

انگاری حساب بانکیم خالی می شود پول فیش موبایل را هم خرج کردم به فکر کار هستم اما ...

روزی یک ساعت ورزش می کنم فارغ از هر غمی که دارم یک ساعت می خندم یک ساعت داد می زنم و آخر سر خسته و وامانده رو تختم دراز می کشم.

این روزها دنبال دوستان قدیمی هستم چه دختر و چه پسر، تو گوگل اسم همه را جستجو می کنم اما نشانی از کسی نمی یابم اما با دیدن اسم خودم وحشت می کنم راستی چقدر راحت می شود مرا پیدا کرد ولی نمیدانم چرا خودم گم شدم !!!

این روزها به سلامتی کامپیوتر ندارم قرار است به روز شود و پرسرعت، تا راحت باهاش کار کنم این روزها دلم میخواهد ترانه بنویسم اما برای کی و چی؟! نه عاشقم که از عشق بنویسم و نه حرفی برای این روزهای تلخ میهنم میتوانم منتشر کنم پس بگذار تو سینه ام محبوس شوند.

اعتراف میکنم که آرزو دارم این روزها دوست دختری داشتم کاش کسی را داشتم که م یتوانست با من به سینما بیاید و در خیابان بگردیم (اما عمرا با زن جماعت به دشت و دمن بروم صحرا و کوه فقط برای تنهایی مرد است و بس) آره فقط یک دوست دختر یک ساعته میخواستم که فقط یک ساعت برایم اراجیف ببافد تا بعدا به ریش نداشته اش بخندم و کیفور شوم، دوست دختر بیشتر از یک ساعت شود ضرر دارد حداقل به مذاج من یکی سازگار نیست آخه من بیشتر از یک ساعت قابل تحمل نیستم، خب تو این زمانه هیچکس برای یک ساعت رفیق کسی نمیشود پس بیخودی آرزوی چرند نکنم.

حس کار کردن دارم اما با سابقه ای که برای خودم ساختم (اصلا هم به هیچ عنوان پشیمان نیستم) انگار برای پادویی سر از یک جایی از جزایر گومور در بیاورم از سر صدقه دولت مهرورز و عدالت پرور قرار نیست ما برای کار استخدام شویم، محض اطلاع بگویم که پرونده هایم در واحد های کاریابی در عرض این مدت گم شده است !!! به جهنم که گم شده است بالاخره آن قدری دارم که شب گرسنه نخوابم.

آگهی ویژه: برای سر کردن روزگارم برای یک ساعت به یک دختر خانم زیبا و خوشگل و دیوانه مثل خودم و قد بلند مثل درخت چنار و آشنا به اینترنت و با قدرت بالای شر و ور گفتن نیازمندم اگر کسی داوطلب است می تواند دلخوش باشد که یک پسری یک روزی بهش نیاز داشت اما نتوانست پیدایش کند.


پی نوشت:

گفتم که اینجا دیکتاتور هستم از ظهر که این مطلب رو اینجا گذاشتم تا الان یعنی ساعت سه بعد از ظهر نزدیک ده تا کامنت را با بی رحمی تمام پاک کردم. گفتم که بحث سیاسی اینجا قدغن.

در ضمن دوستانی که پیشنهاد تیمارستان و مشاور و روانپزشک و این مسائل رو دادند بهتر است یاد آوری کنم که «دنیا رو دیوونه ها می سازن و عاقلا نگهش میدارن» ما در حال ساخت و ساز هستیم شما دو دستی بهش بچسبین که یه وقت به زور ازتون نگیرن .

از تو آموختم

سلام

سلام استاد

سلام معلم

سلام شمع من

سلام دادا علی

نمیدونم به کدامین کس باید سلام کنم امروز جمعه بود و سالروز رفتنت، همش به این فکر میکردم چرا و چگونه؟ چرا با من چنین معامله ای کردی؟ من که هشت سال پیش یکی بودم مثل بقیه، داشتم واسه کنکور میخوندم دروغ چرا پشت کنکوری بودم و تموم آرزوهام تو دانشگاه بود اما تو نذاشتی تو چشمامو باز کردی نشون دادی که جایی بزرگتر از دانشگاه است که میتونی یاد بگیری و بیاموزی.

من به تو مدیونم منی که یاد گرفتم صریح باشم و هیچوقت مصلحت طلب نباشم. یاد گرفتم همیشه حقیقت رو بگویم حتی اگه به ضررم باشه واسه همینه که این روزها تنها هستم واسه همینه که خودت میگفتی کسی که به این جا برسه تو آسمون تنهائیش پادشاهی میکنه و چقدر شادم که این روزها همون احساس تورو دارم، یادته تو کویر همین ها رو گفته بودی و من تازه رسیدم.

دکتر نمیدونی این روزها چی میکشم تو که نیستی ببینی وضعمون چطوریه؟ دکتر خیلیا این روزها زیاد سیگار میکشن تا نشون بدن داغونن حتی اونایی که بعد از سالها دوباره سیگار به لب شدن تا آروم بشن، تو چی؟ بازم سیگار میکشی؟ بابا این چه حرفیه مگه میشه تنها باشی و بخونی و ببینی و این همه داغ رو ببینی و آروم باشی. نکنه هنوز هم موتزارت گوش میدی یا دل به صدای داریوش دادی که میخونه «دوباره میسازمت وطن» این روزها نمیدونم چه حالی داری ولی حال من خرابه. سیگاری نیستم اهل قدم زدن نیستم . محبوس مصلحت شدم، می بینی دکتر چیزی که ازش همیشه فرار می کردم الان گریبانگیرم شده. از سیاست فراری شدم من و تو آدم سیاست نیستیم، آدمهای صریح و صادق به درد این کثافت کاریها نمیخورن. راستی خبر از خواهر و برادرهای دانشجومون داری؟ خبر از جوونهایی که پرپر شدن داری؟ آره مطمئنا آگاهی.

دکتر زندگی سخت شده، قرار بود تو این نامه باهات درددل کنم و بابت همه اون چیزهایی که بهم یاد دادی تشکر کنم اما نمیدونم چرا به اینجا رسیدم، این آرامینی که دارم گوش میدم بدجوری به این طرف پرتم کرد(خانم سارا نجفی باز هم از بابت آرامین متشکرم). دکتر همیشه میگفتی که وقتی در راهی پا گذاشتی نباید به اطراف نگاه کنی که حواست پرت میشه باید به صراط مستقیم بری تا به هدفت برسی.الان هم دارم به وصیتت عمل میکنم سعی میکنم از راهی که میرم منحرف نشم.

دکتر ممنونم که باعث شدی برم بودا رو بخونم زرتشت رو بخونم یهود رو بخونم مسیح رو بخونم اسلام رو بخونم راستی چه خوب شد که آدرس خونه گلی فاطمه رو بهم دادی آخه هر جور که فکر میکنم هر جا که می رفتم گمشده ام رو نمی تونستم پیدا کنم. همون خونه بود که جسارت رو یادم داد، پسرش حسین یادم داد که تو دنیا آزاده باشم و غیر از آزادگی به چیزی فکر نکنم و خودم رو اسیر هیچ کس و هیچ چیزی نکنم. از زینبش یاد گرفتم که در برابر ظلم سکوت نکنم و هر چقدر هم ظالم ظالمتر بود فریادم بلندتر باشد هر چند که به قیمت جان و مالم باشد. راستی تو اون خونه یکی به نام علی بود هم اسم تو بود سکوتش هم از فریاد خیلیها بلند تر بود او بود که هیچ کس صدایش رو نشنید و نفهمیدند که چه میگوید راستی چرا تو این دور و زمونه که همه مدعی علی بودن  هستن چراغ بیت المال روشن مانده است؟

نمیدونم چی میگم نمیدونم چی شده؟ حالم خوب نیست. خیلی حرفها ته دلم مونده و کسی نیست که بهش بگم. تموم موبایلها از دسترس خارج شدن. ولی نباید به کسی چیزی بگم خودت یادم دادی که مرد نباید ناله کنه مرد باید مرد بمونه.

نه عزیز، نه ناله میکنم نه درددل میکنم و نه از خودم دفاع میکنم همه اینها کار افراد ضعیف است و من از تو یاد گرفتم قوی باشم. از تو یاد گرفتم که به ایمانم متوسل بشم و اونو دو دستی بچسبم که قوی ترین مامن و پناهگاه برای دلتنگی ها و دل خستگی هاست.

دکتر دیگه حرفی ندارم چرا داشتم اما بذار برای روزگاری که حالم خوب باشه این روزها وقتی کسی ازم میپرسه :«خوبی؟» خنده ام میگیره. دکتر جان حالم اصلا خوب نیست.

دکتر میدونی من به کسانی که خیلی دوسشون دارم و نمیخوام که از پیشم برن هیچ وقت نمیگم خداحافظی نمیکنم واسه همین هم دلم نمیاد ازت خداحافظی کنم پس به امید دیدار.

شاگرد کوچیک و همیشه ناراضیت

اکبر یارمحمدی

بیست و نه خرداد یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت


پی نوشت:

از همه دوستانی که تو این چند روزه پیگیر احوالم بودن ممنونم بهرحال هنوز هستم و زنده ام و معلوم نیست که فردا چه اتفاقی بیفتد. اگر دیدین که چند مدتی نیستم زیاد نگران نشوید احتمالا ... بی خیال اتفاق خاصی نمیفته. یه بار به یکی گفتم که نمیدونم چپ و راست نیستم اما اینو خوب میدونم که کله ام بدجوری بوی قورمه سبزی میده و به این بو هم تعصب دارم. مواظب خودتون باشید.

ای شمع


دو سه شب است که این شعر دکتر شریعتی رو زمزمه میکنیم بد جوری حال و احوال این روزهای من به این شعر می خورد.

 

 

شمع

تا سحــر ای شمــــع بر بالین من

امشـــب از بهـــر خدا بیدار باش

سایه­ی غم ناگهــان بر دل نشست

رحم کن امشب مرا غمخوار باش

 

کام امیدم به خـــون آغشته شد

تیرهای غم چنان بر دل نشست

کاندرین دریــای مست زندگی

کشتی امید مــن بر گل نشست

 

آه! ای یــــاران به فـــریادم رسید

ورنه مرگ امشــب به فریادم رسد

ترسم آن شیرین تر از جانم  ز راه

چون به دام مــرگ افتـــادم رسد

 

گریه و فریاد بس کـن شمـــع من

بر دل ریشم نمـــک دیــگر مپاش

قصه­ی بی تــــــابی دل پیش من

بیش ازین دیگر مگو خاموش باش

 

جز تو ای مــونس شب های تار

در جهان دیگر مرا یــاری نماند

زآن همه یاران بجز دیدار مرگ

با کسی امــــید دیـداری نماند

 

همدم من،  مونس من،  شمــع من

جز تواَم در این جهان غمخوار کو؟

واندرین صحرای وحشتزای مرگ

وای بر من ، وای بر من ، یار کو؟

 

اندرین زندان، من امشب، شمع من

دست خواهم شستن از این زندگی

تا که فردا همچو شیران بشـــکنند

مــــلتم زنـــــجیرهای بــندگی

«دکتر علی شریعتی»

من باختم

به دوستانی که این روزها سرخوشانه در پی پیروزی هستند توصیه میکنم که این نوشته را نخوانند که به هیچ عنوان به کارشان نمی آید. این روزهای امیدواری را با این نوشته ناامید کننده خراب نکنید در پی همان بزم شبانه خیابانی و دور هم بودن های دوستانه انتخاباتی و شاد بودنتان باشید و این شیرینی شاد لحظات خوشتان را با نوشته من خراب نکنید.


این روزها روزهایی است که خیلی از هم نسلان من و مردم ایران در خیابانها  هیجان خود را تخلیه می کنند اما من خالی از این شوق و هیجانم. این روزها یاد گرفتم بر احساساتم غلبه کنم و کمتر احساسی شوم این روزهای دوری از خانه و خانواده فرصتی برایم بود تا یاد بگیرم که زندگی همش این روزمرگی نیست این قضاوتهای ساده در محیط سایبر نیست، دروغ چرا، بعد از عید تصمیم داشتم ازدواج کنم اما الان دیگر به نقطه ای رسیدم که نمیتوانم نمیگویم تلاش نکردم چرا کردم حتی پیش قدم شدم اما برگشتم به دلیل اینکه هنوز خودم را نشناخته بودم. سخت نیست اعتراف بکنم که خیلی سخت گیر شدم به این آسانی دلبسته هیچ چیز و هیچ کسی نمیشوم به راحتی بر دوستیهای گذشته خط میزنم و رد میشوم چون میبینم که خیلیها از من رد شدند. این روزها به قول دوستی که میگفت خیلی بی هیجانی، خالی شدم. خالی شدم از خاطراتی که زمانی با آنها زنده بودم از چهار سال پیش که زندگی را بر خود سخت گرفتم و چیزهایی را بر خود حرام کردم که نباید می کردم، ولی من کردم به قول دوست نازنینی زندگی برای ما ایده آلیستها سخت است، نه ما این زندگی را تحمل می کنیم و این زندگی ما را تحل خواهد کرد و براستی که نیز اینگونه بوده است.

 ترانه و شعر و آهنگ را کناری نهادم چون دیدم ناپاک شدم چون حرمت خودم را نگه نداشتم و بدین وسیله تا روزی که تطهیر نشدم دست به قلم نخواهم برد. اهل معامله نیستم اما از این دلگیرم که به دل آدمها راهی ندارم. شاید هم بلد نیستم کسی را دلبسته خودم بکنم، همین باعث شده که بر این غرورم افزوده شود و خودم را کم نبینم. بله، من به «نه» شنیدن عادت کردم نه از غریبه ها که از آشنایان بیشتر شنیدم.

دوستان انتظار نداشته باشید که بخواهم باز شبی را در کنارتان جوگیر شوم و فریاد کنم. دیگر هیجانی ندارم. نمیدونم نظریه «پیری زودرس» چقدر درست است اما دیگر احساس میکنم هیچ چیز خاصی نمیتواند هیجانی در وجودم بیآفریند شاید این از همان علایم است به سادگی برای هر چیزی نمیخندم، ایراد از کسی نیست از خودم است که نمیتوانم جوانی کنم.

برای خودم متاسفم که هنوز نتوانستم خودم را با معیارهای جامعه ام منطبق کنم، هنوز یاد نگرفتم که در مقابل خوبی که به دیگران انجام میدهم توقع داشته باشم که که برایم کاری انجام دهد و چقدر راحت پذیرفتم که اگر کسی لطفی در حقم کرد تا همیشه مدیون باشم و در مقابلش چیز نگویم و مقابله نکنم. این روزها و ماههای اخیر کسانی را شناختم که کاش هیچ وقت اینگونه باهم رو در رو نمیشدیم کاش به همان تصویر خوب گذشته بسنده می کردیم و این گونه خود را آلوده نمی کردیم. دلگیرم از خودم که بد کردم. بد شناختم و بد تا کردم.

زندگی شاید صبوری میخواهد، شاید اعتماد میخواهد شاید میخواهد بداند چقدر تحمل سختی را دارم. به صراحت می گویم صبورم و بردبار اما تحمل بی اعتمادی رو ندارم وقتی می بینم عزیزی یا کسی بهم بی اعتماد است نمیتوانم راحت باشم  و از خودم و زندگی منزجر میشوم.

مشکل من این است که تحمل یکی نبودن حرف دل و زبان را ندارم. از تعریف بی خودی هم منزجرم. در ضمن  میخواهم مساله ای را برای همیشه  همین جا تمامش کنم این روزها نه دلبستگی به کسی دارم و نه میخواهم داشته باشم و تا بعد از اتمام دهه سوم زندگیم علاقه ای ندارم برای خودم همسفری داشته باشم چه برای زندگی و چه برای دقایقی برای همنشینی و مصاحبت.

به این تنهایی خو کردم و دلبسته همین هستم که کسی بهم نگوید چرا کی کجا و چگونه و ....

از این واژه ها بیزارم.

این روزها برای خیلیها روزهای امید و آرزو است اما برای من فرقی ندارد که چگونه خواهد بود و اگر تا آخر ایستادم بر اساس عهد و پیمانی است که فقط و فقط با خودم بستم که لااقل این یک قلم را بر خلاف ماشینهای کشاورزی، گیتار، ترانه، آواز، کارشناس فنی بودن و ادامه تحصیل در رشته مدیریت، به انتها برسانم و بر همان عهد خود پافشاری میکنم و اگر در تهران هستم فقط خواستم ثابت کنم که از عهده خیلی کارها بر می ایم و بر خلاف خیل عظیمی از دوستان چشمداشتی نیز ندارم.

من گفته بودم که زود امیدوارم میشوم و زودتر ناامید میشوم اما شما ناامید نشوید قرار نیست همه مثل هم باشیم شما باید ببرید اما من از همین حالا باختم و باختن هم جزئی از زندگی است.

فرصت بده

هر موقع که اینجا نوشتم فقط نالیدن بود اما این روزها پر از امید و اضطرابم. امیدوارم که تا حدودی فضای بازی برای فعالیت و بودن داشته باشیم و اضطرابی که دارم این است که این امید زود ناامید گردد.

هر سال طبق عادتی دیرینه در سالروز وفات فاطمه زهرا مطلبی مینوشتم اما این روزها از بس درگیر مسائل دیگه شدم که این فرصت تاکنون برایم دست نداده است.این روز رو به همه دوستداران صادقش تسلیت می گویم.


دیروز بعد از مدتها دیداری با مهندس زمان داشتم.  نمیدونم خانم حکمت این همه انرژی رو از کجا داره؟ آقای عموزاده که فوق العاده است. همه شوری دارند که من نمیدانم از کجا است. اینجا هم که بهنام و مسعود و علی و حامد و محمد بدجوری فعالند بچه ها روی خستگی رو کم کردند همه تلاش می کنند .


امروز از تاکسی که پیاده شدم از یه روشندلی فال حافظی گرفتم که برام جالب بود:

بهار و گل طرب انگیز گشت وتوبه شکن

به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن

رسید باد صبا غنچه در هواداری

ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن


خب این روزها همه بهم میگن اینقدر ناامید نباش که همه چی بهتر میشه. امیدوارم که اینطور بشه.

بهشت

بهشت


آدم به جرم خوردن گندم

                              با حوا

شد رانده از بهشت

اما چه غم

حوا خودش بهشت است



عمران صلاحی

بالاخره «سلام گتیرمیشم» را پیدا کردم

امشب میخوام پر دربیارم و پرواز کنم از بس که خوشحالم. نمیدونین امروز چیزی رو پیدا کردم که چهار پنج ساله که دنبالش بودم. حتما می پرسین که چی پیدا کردم اینقدر شادم. وای دلم میخواست که این شادیم رو با همه تقسیم کنم و واسه همین هم میگم اون چیه که پیدا کردم و در اینجا برای دوستان میذارم تا ازش لذت ببرند. آره تو این دنیا هیچی به اندازه یک موسیقی زیبا و دلنشین نمیتونه منو خرسند و شادمان کنه بالاخره تونستم ترانه بسیار زیبای «سلام گتیرمیشم» رو با صدای یعقوب ظروفچی پیدا کنم و برای اینکه بقیه دوستان هم از این ترانه زیبا لذت ببرند هم متن رو به همراه ترجمه فارسیش و هم خود ترانه رو اینجا قرار میدم. 

اول متن و ترجمه اش بعد هم خودش : 

 

سیزه سلام گتیر میشم                            

 

سیزه سلام ، سیزه سلام گتیرمیشم                           

 برای شما سلام، برای شما سلام آورده ام

 

گؤی خزرین کناریندان ، گؤزل اوتلار دیاریندان هئی...  

 از کنار خزر آبی ، از دیار و سرزمین علف های زیبا

 

ساوالانین ووقاریندان ، کور اوغلونون نیگاریندان                

 از وقار ساولان، از نگاه مردانه کورواوغلی

 

سیزه سلام ، سیزه سلام گتیرمیشم                           

 برای شما سلام، برای شما سلام آورده ام

 

قوچ نبی نین هجریندن ، هجریندن                                 

از دوری قوچ نبی از هجرش

 

ستارخانین هنریندن ، هنریندن                                     

از هنر ستارخان از هنرش

 

بهرنگی نین شهر یندن ، دان اولدوزلو سحریندن               

از شهر بهرنگی،از ستارهای سحریش

 

سیزه سلام ، سیزه سلام گتیرمیشم                            

برای شما سلام، برای شما سلام آورده ام

 

قاطار قاطار دورنالاردان ، یاشیل باشلی سونالاردان هئی...  

 از صف درناهای مثل قطار ، و از پرنده های سر سبز(اردک)

 

آتالاردان ، بابالاردان ،آغ بیر چکلی آنالاردان                      

 از پدران بزرگ،از پدرها، از مادران رو سفید

 

سیزه سلام ، سیزه سلام گتیرمیشم          

 برای شما سلام، برای شما سلام آورده ام

 

سرین سولو بولاقلاردان ، بولاقلاردان                               

از چشمه های سرد

 

یاشیل یارپاق بوداقلاردان ، بوداقلاردان                            

 از بوته های سبز برگ درختان

 

لاله رنگلی یاناقلاردان ، بال سوزولن دوداقلاردان                

از گونه های لاله رنگ ، از لب های شیرین مثل عسل

«یعقوب ظروفچی» 

 

  

 
البته دوستانی که قصد دارند این ترانه رو دانلود کنند می توانند از اینجا دانلود کنند.

کمک کنیم هلش بدیم

کمک کنین هلش بدیم  

کمک کنین هلش بدیم، چرخ ستاره پنچره 

رو آسمون شهری که ستاره برق خنجره 

گلدون سرد و خالی رو بذار کنار پنجره 

بلکه با دیدنش یه شب، وا بشه چن تا پنجره 

 

به ما که خسته ایم بگه، خونه باهار کدوم وره؟ 

 

تو شهرمون آخ بمیرم، چشم ستاره کور شده 

برگ درخت باغمون، زباله‌ ی سپور شده 

مسافر امیدمون، رفته از اینجا دور شده 

کاش تو فضای چشممون، پیدا بشه یه شاپره 

 

به ما که خسته ایم بگه، خونه باهار کدوم وره؟ 

 

کنار تنک ماهی ها، گربه روز نازش میکنن 

سنگ سیاه حقه رو، مهر نمازش میکنن 

آخر خط که می رسیم، خطو درازش می کنن 

آهای فلک که گردنت از همه مون بلن تره 

 

به ما که خسته ایم بگه، خونه باهار کدوم وره؟ 

 

عمران صلاحی، تهران، ۲۶/۱۰/۴۸