مواظب باش
مواظب باش رو لب تو
بوسه هامو جا نذارم
از اون دستای سردت هم
دیگه دستامو بردارم
مواظب باش بهت نگن
از سرتم زیادی بود
مگه اون عاشقت نبود
واست غزل نمی سرود؟
حالا که دیگه من نیستم
تو دیگه پشیمون نشو
عاشق یکی دیگه باش
باهاش نامهربون نشو
مواظب باش که مث من
زیادی عاشقت نشه
شب و روزش یکی نشه
هم بغض هق هقت نشه
زیادی ناز نکن شاید
مث من صبور نباشه
ثانیه هارو نشمره
نخواد ازت دور نباشه
مواظب باش کم نیاری
شاید مث من ساده نیست
انگار اون از من سرتره
مث من هم پیاده نیست
غزلهامو آتیش بزن
مواظبشون هم نباش
به هیشکی هم حرفی نزن
به فکر آخرم نباش
مواظب باش رو لب تو
بوسه هاشو جا بذاره
واسه همیشه دستاشو
از دستات هم برنداره
دو سال پیش این ترانه رو همین موقعها نوشته بودم فکر کنم یه بار هم اینجا گذاشته بودم اما امروز دوباره برای یادآوری حادثه ای واسه خودم اینجا میارم تا یادم باشه که برای هر کسی که زودتر از راه رسید زیادی احترام قائل نشم و تب نکرده براش نمیرم. یادم باشه که خودم رو برای افراد کوچک، کوچکتر نکنم. این ترانه را با تنفر ننوشته ام بلکه نوشته ام یادم باشه که یه زمونی زیادی عاشق نشم. عشق زیادی یعنی بیماری.
من تو خونه نیستم. شماره موبایلم رو عوض کردم. ارتباطات گذشته ام را مختل کردم تا به اینجا برسم که مواظب خودم باشم. تا چند وقته دیگه هم تو هم وبلاگ تغییرات دیگه رخ خواهد داد. دوستان تازه ای دارم که مهربانتر از هر کس دیگری. دوستانی که اسمی از آنها نمیتوانم ببرم اما حداقل می توانم به این اشاره کنم که اگه نصف شب تو مخمصه ای گیر کنم و اس ام اس بزنم برایم سر و دست می شکنند. دوستانی دارم که تو روزهای سخت برایم تکیه گاه بودند. امیدوارم روزی مجالی شود تا از این دوستانم در اینجا سپاسگزاری کنم.
گند بزنن به این عرف و فرهنگ آشغال «مرد سالارانه» و «غیرتمندانه» که مانع از گفتن خیلی حرفها میشود.
به هر کس به اندازه ظرفیتش احترام بگذارید احترام زیادی باعث سوتفاهم میشود. این یه توصیه رو دوستانه از من داشته باشید.
با این همه برای این دوستان گلم سرم رو میدهم چون اینبار اونا برای من احترام میگذارند و من برایشان محترم هستم.
قصد داشتم تا ماجرایی رو که برایم رخ داده بود رو اینجا تعریف کنم اما بنا به دلایلی فعلا منصرف شدم اما یه نکته ای برایم جالب بود.
دور و برم پنج شش نفر تا ساعت 5 صبح نشستند و گفتن و گفتن و از مزایای پولدار شدن و اهداف مادی زندگی گفتند اما آخرش فقط یه جمله گفتم :«که چی بشه؟» به همین جمله متهم شدم که شخصیت پوشالیه و مغرورم و دیوانه ام. آره خوشحالم که اینگونه اعتراف می کنند که دیوانه ام اما راستی بدو بدو می رویم که زود پولدار شویم زود ازدواج کنیم زود صاحب بچه شویم اونا رو بزرگ کنیم و باز هم همان چرخه «که چی بشه».
در مورد اون حادثه سعی میکنم تو روزهای آینده با کمی تحقیقات و مستندات بیشتر صحبت کنم اما به این سوال فکر کردید این همه آز و طمع و حرص برای رسیدن به قدرت و ثروت و شهرت «که چی بشه»؟
میدونم هر کس دلایل خاص خودش رو داره اما یه چیزی من واسه دو روز اومده بودم مسافرت اما الان دیگه حسابش از دستم در رفته که کی ممکنه برگردم به خونه تازه برگردم خونه «که چی بشه».
بعدا بیشتر خواهم گفت.
پی نوشت: یه مژده هم به دوستان هنردوست و اهل موسیقی هم میخواهم بدهم قصد دارم طی روزهای آینده تعدادی از آلبومهای خوب را برای دانلود اینجا قرار دهم در اولویت اول هم آلبومهای آقای مهندس زمان هستند که دوستان دسترسی به این آلبومها ندارند البته من سی دی اکثر کارهای ایشان را طی چند روزه گذشته پیدا کردم اما چون فعلا به اینترنت دسترسی دائمی ندارم هنوز موفق به آماده سازی آنها نشدم سعی میکنم که به زودی در وبلاگ قرار دهم. راستی تعدادی آهنگهای قدیمی و جالب از هنرمندان مختلف را سعی میکنم که در اختیار دوستان قرار دهم.
میدانم چند وقتی است که خبری ازم نیست به سلامتی بدجوری خوش میگذرد، دروغ چرا خوب هم خوش می گذرد. دوستانی را دیدم و شنیدم که مایه مسرتم بودند کسانی که معنای خوب بودن را خوب می دانند. نمیگویم کی هستند که نیازی به گفتن نیست اما خوشحالم که این روزها آرامش دارم. یقین دارم به لطف اوس کریم همه چیز روبراه خواهد شد و خوشحالم که هنوز هوایم را دارد.
راستی زندگی خیلی هم سخت نیست و نباید بهش سخت گرفت. این روزها خدا را جایی دیدم که انتظارش را نداشتم محبت را از کسانی دریافتم که هیچگاه فکرش را نمی کردم. این روزها سرشار از انرژی مثبت هستم به قول دوست نازنینی «این رنگ آبی کافی شاپ سرشار از انرژی است و الان با فول انرژی جای پارک هم پیدا میشود.» آره منم دارم جای پارک میکنم.
امروز دیدم که هر چیزی می تواند برایت انرژی زا باشد به شرطی که خوب ببینی و خوب درکش کنی جای نگرانی نیست حالم خوب است عزیزم اما دلتنگ نیستم عزیزم شاید برای این است که فرصتی برای دلتنگی نداشتم یا شاید عزیزم عزیزی نبوده که دلتنگم باشد تا دلتنگش شوم.
جای نگرانی نیست ولی کامپیوتر ندارم و موبایلم هم خیلی وقتها خاموش است یا از دسترس خارجم و غیر از معدود افرادی که بهشان اعتماد دارم کسی نمی تواند باهام ارتباط برقرار کند. آره این روزها خیلی راحت رد تماس میدهم و خجالت نمیکشم که از دستم دلخور باشند این روزها از دست مردم گم شدم تا خودم را پیدا کنم.
جای نگرانی نیست عزیزم خودم را پیدا کردم راستی دلم برای اتاق آبیم تنگ شده است اما نه عزیزم مگه بالا نگفتم نمیخوام دلتنگ شوم دیگر فرصت دلتنگی نیست باید پیدا شوم که دارم میشوم.
یه روزی یکی از عزیزانم با حالتی دلخوری بهم گفتی تو وقتی میری چرا خداحافظی نمیکنی؟ بهش گفتم من کسانی رو که دوس دارم نیمتونم باهاشون خداحافظی کنم و همیشه از لفظ «تا بعد» «به امید دیدار» و یا «گوشی رو بذار بگو خدانگهدار» استفاده میکنم. به همین خاطر است تو مناسباتم شاید چند نفری باشند که اینگونه رفتار میکنم و اینم هم به دلیل دوست داشتن زیاد است.
آره عزیزم اگه در مقابل «bye» نوشتن تو میگم «تا بعد» دلخور نشو. واسه اینه که دوستت دارم و نمیخوام خداحافظی کنم و دیگه نبینمت یا صدات رو نشنوم.
همین
راستی این روزها هم حضرت حافظ با ما بدفرم سر دوستی دارد. از یه فال فروشی یه فالی گرفتم و اینگونه اومد:
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزلهای پهلوی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست میروی
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
که آشفته گشت طره دستار مولوی
تو توضیحش یه چیز جالبی دیدم که خیلی بهم حال داد:«فکر می کنی که بیش از حد خویش در زندگانی خود متحمل سختی و مکافات روزگار شده ای لی اینطور هم نیست زیرا خداوند هر کس را به حد توانش امتحان میکند» اینش برام خیلی دلچسب بود با بقیه هم کار نداشته باشید که گفتنی نیست.
دیگه عرض خاصی نیست جر اینکه «پنجره رو ببند و بگو خدا نگهدار»
نمیدونم چی بگم؟ این روزها روزهای جالبی برام نیستن. از ترانه دورم یه زمونی برای دلم این ترانه رو نوشتم نمیدونستم که قرار این ترانه برایم حادثه باشه. هیچی دیگه نمیگم فقط همین. هنوز خیلی چیزها رو باور نکردم و دلم نمیخواد هم باور کنم که دوباره باید ...
بی خیال بابا
این روزهای بی ترانه رو عشق است. راستی تا تمومش نکنم به فلک هم چیزی نخواهم گفت که نمیخوام عهد و پیمانی رو که با تو بستم رو چشم بزنه.
باورم نمیشه
باورم نمیشه تنهام گذاشتی
رفتی و تو هم شدی یه خاطره
به کی بگم که واسه برگشتنت
چشمام به این در دوخته، منتظره
مگه قرارمون به موندن نبود
تا قیامت به پای هم پیر بشیم؟
مگه نمی خواستی عاشق بمونیم
با همدیگه حریف تقدیر بشیم؟
مگه قرارمون به عاشقی نبود؟
پس چرا رازقی رو پرپر کردی؟
مگه قرارمون به جدائی بود؟
چرا دلت رو باهاش همسفر کردی؟
نگو نه، که قرارمون «نه» نبود
خودت خوب می دونی که کی عاشقه
بهونه گیر ترانه هام نباش
که چشمای تو به دروغ صادقه
باورم نمیشه سادگیم رو
از بس که عاشقی رو باور کردم
به کی بگم که گناهم همین بود
بین این همه، عاشقترین مَردم
«اکبر یارمحمدی»
این مطلب رو در وبلاگ «یک دختر جوان» مشاهده کردم و بد ندیدم این روزها که همه دارن سریالهای کره ای رو دنبال می کنند از ماوقع جریان مطلع شوند.
جومونگ تاریخ ایران را به یغما برد.
سریال افسانه جومونگ (ساخته کشور کره جنوبی) در واقع بخشی از تاریخ ایران را ربوده است. آنها نام ارمنستان را لاک گرفته و بر آن سرزمین «بویو» گذاردهاند فرمانروایی ایران را هم سلسله «هان» نامیدهاند. در تاریخ سلسله (هان) سواره نظام زرهپوش وجود ندارد این سواره نظام بنا بر همه اسناد تاریخی مربوط به ارتش پارت ایران بوده است.
به قول «ارد»، بزرگ اندیشمند و متفکر ایرانی: سرزمینی که اسطورههای خویش را فراموش کند به اسطورهای کشورهای دیگر دلخوش میکند فرزندان چنین دودمانی بی پناه و آسیب پذیرند.
شجاعت پادشاه ایران مهرداد اشکانی گویای این سخن ارد بزرگ است که: برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.
مهرداد
دستور داد ارتش ایران بازسازی شود استراتژی نظامی خاص اشکانیان، جنگهای
نامنظم توسط کمانداران ورزیده بود که شالودهء ارتش اشکانی را تشکیل
میدادند. گروههای سوارکار چالاک و کمانداران قابلی که میتوانستند در
حال سوارکاری، از هر سویی، هر هدفی را نشانه روند. علاوه بر این، تمرینات
گروهی پیوسته آنها،در میدان نبرد، الگوهای نامنظم ولی هدفمندی از حرکت
اسبها را ایجاد میکرد، که به نحوه ای غیر قابل پیشبینی،به هر سمت و سویی
میتاختند و به طور فردی یا گروهی شلیک میکردند. بخش دیگر سپاه مهرداد
دوم سواره نظام زرهپوش ایران که در باختر به آن سوارکاران شوالیه و در
خاور به آنها سوارکاران آهنین میگفتند تشکیل میداد تمام بدن آنها و حتی
بدن اسبهایشان پوشیده از آهن بوده و بدین شکل هر سپاهی را شکافته و به
تسلیم وادار مینمودند.
فرمانروای ایران یاغی هان باختر و خاور را مطیع خویش نمود و با
ووتی فغفور فرمانروای چین از سلسله هان (۱۴۱ تا ۷۸ پیش از میلاد) روابط
سیاسی و بازرگانی برقرار نمود.
مهرداد دوم دوباره شکوه را به ایران بازگرداند …
به غربت این ترانه
جمعهها از عشق میمیرند
در حسرت رقص باران
به خواب گلها اسیرند
در حسرت با تو بودن
جمعه از عشق تو میمیرد
شب چشمات سُر میخورد
در نبودت گُر میگیرد
میدانم که روزی خواهی آمد پس منتظریم تا بیائی. تا آمدنت را جشن بگیریم. حضورت مبارک.
والا پیامدار، محمد!
گفتی که یک دیار
هرگز به ظلم و جور
نمیماند برپا و استوار!
...
آنگاه، تمثیلوار
کشیدی عبای وحدت
بر سر پاکان روزگار!
...
در تنگ پرتبرک آن نازنین عبا،
- دیرینه! ای محمد!
جا هست بیش و کم،
آزاده را
که تیغ کشیدهست بر ستم؟
«سیاوش کسرایی»
به لحظه لحظه این روزهای سرخ قسم
که بوی سبزترین فصل سال میآید
«قیصر امین پور»
دو سال پیش عاشقانه ای را برای سالار قصه هایم مهدی و حمید باکری نوشتم پیش خودم نگهش داشتم و به کسی نشون ندادم هر بار دلم میگرفت این کار رو زیر لبم زمزمه میکردم. این روزها وقتی میبینم چه جفایی در حق این عزیزان میشود دلم میگیره. دیگه غصه خودم رو نمیخورم. نیمدونم به چی متهم خواهم شد اما هر چی که هستم و با هر نوع رفتاری که دارم هنوز سالار قصه هایم اینان هستند. قهرمانان من چه گوارا و لورکا و هزاران آزادیخواه دیگه تو دنیا وجود دارند نیستند. قهرمانان من سالار بدر و سردار خیبر هستند. این نوشته شعرگونه و ترانه وار رو با جسارت و فروتنی و با نهایت تعظیم به قامت آن سرداران بی کفن تقدیم به سالار قصه هایم «مهدی و حمید باکری» که این روزها مظلوم ترین سردارها هستند:
تو بگو
تو که رفیق نیمه راه نبودی
واسه رفتن چه بهونه ای داشتی؟
با خون وضوی عاشقی رو ساختی
تو سجادهات یاسُ جا گذاشتی؟
بگو چرا، بعد رفتنت بازم
تموم نامه هاتُ پاره کردن؟
چرا هیشکی توبه نمی کنه
آفتابمونُ نذر ستاره کردن؟
تو رفتی و ولی رسم بی کسی
بین پیر و جوون همه گیر شده
آئین دوست داشتن و مذهب یار
به زندون نامردی اسیر شده
خیانت رسم این زمونه شده
پسر به پدر، برادر به خواهر
بازار دشنه فروش سکه شده
شعر رفاقت رفته از این دفتر
تو رفتی و عاشقی هم کفن شد
ارتش تابوتها از راه رسیدند
کبوترهای نامه رسون زخمی
شقایقها رو هم به دوش کشیدند
مسافر بی قرارم بگو که
با کدوم بلم به دریا رسیدی؟
بگو غصه هاتُ کجا گذاشتی؟
چه آسون از این دنیا دل بریدی
«اکبر یارمحمدی»
در حالی که بردارش حمید باکری به درجه رفیع شهادت نایل آمد، شهید مهدی باکری نامهای که برای خانوادهاش مینویسد، چنین میگوید، من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلاست همچنان در جبهه میمانم و راه شهید را ادامه میدهم تا که اسلام پیروز شود.
با شهادت حمید همه در پی این بودند که پیکر او را به عقب بیاورند. این موضوع را به مهدی گفتند. مهدی با بیسیم پرسیده بود،حمید را به همراه دیگر شهدا میآورید. مرتضی یاغچیان گفته بود که خودتان میدانید آقا مهدی که زیر این آتش شدید نمیتوانیم بیش از یک شهید به عقب منتقل کنیم، مهدی گفته بود، هیچ فرقی بین حمید و دیگران نیست. اگر دیگر شهدا را نمیشود به عقب بیاورید، پس حمید هم پیش دوستان شهیدش باشد بهتر است.
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنان خواهد پیوست، 15روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شده و از امام رضا (ع) خواسته بود که خداوند توفیق شهادت را نصیبش کند، سپس خدمت حضرت امام خمینی (ره) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و از ایشان درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند.
این فرمانده دلاور 25 بهمن سال 63 در عملیات بدر به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول به خطرناکترین صحنههای کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت میکرد، تلاش میکرد تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت کند که در نبردی دلیرانه و براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل شد.
مهدی در آن سوی دجله این میعادگاه دلدادگان به تیر خصم به خاک افتاد، جنازهاش را با قایق انتقال میدهند ولی پیکرش به تبعیت از پیکر صدپاره مولایش دگر بار با شعله شرری صد پاره شد، خاکسترش آرام، آرام در میان آب فرو میرود و چون گویی از چشم ناپدید شده و به آسمان که به پیشوازش آمدهاند پر میکشد، بوی بهشت میوزد.
مهدی باکری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده میدانست و تنها به لطف و کرم خداوند تبارک و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامهاش اشاره کرده است که چه کنم که تهیدستم، خدایا قبولم کن.شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرفت او اشاره میکند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان میکند و از زبان شهید میگوید، خدایا تو چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت.این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است که تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوک معنوی به آن دست یافته بود.
میدونم که این روزها حال خیلی از دوستان خوب نیست این مطلب رو یکی از دوستان برایم ایمیل کرده بود و خیلی سعی کردم که منبعش رو پیدا کنم که متاسفانه نشد. بهرحال خوندن این مطلب رو به همه دوستان توصیه میکنم.
مقدمه:
تکنیک هایی که در زیر درمورد تشخیص دروغ و دروغگو برایتان معرفی می کنیم، معمولاً توسط پلیس و نیروهای امنیتی استفاده می شود. این تکنیک ها برای مدیران، کارفرماها و افراد عادی برای استفاده در موقعیت های روزمره که تشخیص دروغ از راست به جلوگیری از قربانی شدن برای دسیسه و فریب کمک می کند، مفید است.
هشدار: گاهی اوقات، نادانی بهتر است. بعد از به دست آوردن این علم، ممکن است با فهمیدن اینکه کسی به شما دروغ می گوید، آزرده خاطر شوید.
علائم دروغگویی
زبان بدن دروغگویی:
- حالت فیزیکی فرد محدود و خشک می شود، دست ها حرکت چندانی ندارند. سرعت حرکت دست ها و پاها حین دروغ گفتن کندتر می شود.
- کسی که دروغ می گوید، از برخورد چشمی با شما اجتناب می کند.
- دروغ گو دست های خود را به صورت، گلو یا دهانش می مالد. لمس کردن یا خاراندن بینی یا پشت گوش هم اتفاق می افتد.
ژست های احساسی و تناقض
- زمان و مدت ژست ها و حالات احساسی سرعت عادی خود را از دست می دهد. ابراز احساسات با تاخیر مواجه می شود و ممکن است طولانی تر از حالت عادی ادامه پیدا کند و بعد ناگهان متوقف شود.
- زمان بین ژست های احساسی و کلمات متناقض است. مثلاً کسی وقتی هدیه ای دریافت می کند می گوید، "خیلی دوستش دارم." و بعد از گفتن جمله لبخند می زند به جای اینکه همزمان با گفتن جمله این لبخند را نشان دهد.
- ژست ها و حالات با بیانات لفظی مغایر است. مثلاً وقتی می گوید، "دوستت دارم" اخم می کند.
- وقتی فرد قصد وانمود کردن حالتی دارد، حالات او به حرکات دهانی محدود می شود به جای اینکه کل چهره او را تحت تاثیر قرار دهد. مثلاً وقتی کسی به حالت طبیعی لبخند می زند، این لبخند روی کل صورت او تاثیر می گذارد.
تعاملات و واکنش ها
- فرد مرتکب دروغگویی، حالت دفاعی به خود می گیرد. فرد معصوم چنین واکنشی نخواهد داشت.
- فرد دروغگو در مواجهه با فرد مقابل خود که از او بخاطر دروغش پرس و جو می کند، احساس ناراحتی می کند و ممکن است سر یا بدنش را از او برگرداند.
- فرد دروغگو ممکن است ناخودآگاه اشیائی (کتاب، فنجان قهوه و امثال آن) را بین شما و خودش قرار دهد.
زمینه لفظی و محتوا
- دروغگو ممکن است از کلمات خود شما برای پاسخ به سوالتان استفاده کند. وقتی از او می پرسید، "آخرین شیرینی را تو خوردی؟" دروغگو جواب می دهد، "نه من آخرین شیرینی را نخوردم."
- دروغگوها گاهی اوقات با بیان عبارات و جملات مستقیم از بیان دروغ اجتناب می کنند. به جای اینکه مستقیماً چیزی را رد یا انکار کنند در لفافه سخن می گویند.
- فرد متهم به دروغگویی معمولاً بیشتر از حد طبیعی حرف می زند و برای متقاعد کردن شما جزئیات غیرضروری به آن اضافه می کند. آنها از سکوت و مکث میان صحبت ها احساس ناراحتی میکنند.
- دروغگو با لحنی یکنواخت و خسته کننده حرف می زند و معمولاً از ضمایر استفاده نمی کند.
- کلمات او به آهستگی بیان می شوند و گرامر و ساختار جمله هایش ممکن است مشکل دار باشد.
سایر علائم دروغ:
- اگر باور دارید که کسی دروغ می گوید، موضوع صحبت را سریع عوض کنید. فرد دروغگو خیلی از این مسئله استقبال می کند و بحث جدید را با آرامش و اشتیاق بیشتری دنبال خواهد کرد. فرد دروغگو علاقه زیادی به عوض شدن بحث دارد درحالیکه کسی که حقیقت می گوید از این تغییر ناگهانی موضوع بحث گیج می شود و دوست دارد که بحث قبلی را باز دنبال کند.
- دروغگو برای اجتناب از یک موضوع خاص به شوخی و خنده روی می آورد.
نکات پایانی:
مشخص است که داشتن یک یا دو مورد از این علائم کسی را دروغگو نمی کند. رفتارهایی که در بالا ذکر شد را باید درمقایسه با رفتارهای نرمال شخص مورد نظر بسنجید.
میخوام یه داستانی رو براتون بگم، یه زمونی یه پسری عاشق یکی از خودش مغرورتر شد براش می مرد اما صداش رو در نمیاورد همه جا لاف میزد که نه فقط دوسش داره و عاشقش نیست اما برای دختره تب میکرد همه جا اونو میدید خداش شده بود، آره عاشق بود اونم چه عاشقی یه عاشق مغرور که تحمل کوچیک شدن رو نداشت و اگه دختره هر جا کوچیکش میکرد هیچ جا صداش رو درنمیاورد تا این که با یکی دیگه مثل خودش آشنا شد اونم عاشق بود اما یه فرق اساسی با پسره داشت اونم این بود که اون عاشق، دختر بود. هر دو هم دانشگاهی و همشهری بودند و دردشون مشترک بود. پسره درد خودش رو فراموش کرد همدم دختره شد، دختری که حس میکرد پسره داداش بزرگشه کسی که میتونه بهش تکیه کنه و اونو به عشقش برسونه اما از اونجایی که حسادت همسایه دیوار به دیوار عشق است کار دست هر دوتاشون داد معشوق داداش فهمید که آقای عاشق بهش همه حقیقت رو نگفته و با یه دختر دیگه هم همکلام است اونو به دست تقدیر حواله داد و تقدیر هم نامردی نکرد و دختره رو از دست داداش پروند و دست یک پولدارتر از پسره داد و بعد از چهار سال همه چی تموم شد. خواهر کوچیکه هم شش ماه بعد به سرنوشت داداش بزرگه مبتلا شد و هر دو تاشون تنها شدند.
روزی که پسره عهد اخوت با دختره بست عهد کرد که تو این بازی دلش سُر نخوره و نلرزه اما خوبیهای آبجی کوچیکه کار دست دل داداش داد، حالا داداش عاشق نشده بود بلکه برای آبجی کوچیکه میمیرد اگه یه روز نمیدیدش روزش شب نمیشد. به آبجی گفت که عاشقشه اما آبجی گفت که تو داداشمی و نمیتونم عاشقت باشم و اونجوری دوستت داشته باشم.
بازم سرنوشت پا در میونی کرد و تا مشکل حل بشه. داداش رفت سربازی و وقتی برگشت کارت عروسی آبجی رو میز تحریرش بود. دو دل بود که بره یا نره آبجی زنگ زد و گفت حتما عروسیم بیا نمیخوام بدون دیدنت به خونه بخت برم، داداش قول داد که میره. اما داداش یه اخلاق بدی داشت و اونم این بود که بدقولیش شهره خاص و عام بود، آبجی تا آخر مراسم چشمش به در بود که داداشش بیاد اما داداشش بیرون تالار عروسی تو ماشینش نشسته بود و گیتار میزد و اشک میریخت و به تقدیر لعنت می فرستاد.
داداش برای همیشه از اون دیار رفت و قصه عاشقیش رو با یه گیتار شکسته جا گذاشت و دفتر خاطراتش رو آتیش زد و رفت سراغ سرنوشتش و هر جا هم که می نشست و ازش می پرسیدند عاشق شدی؟ میگفت:«نه!!!»
چیه تعجب داره؟ خب منم بلد داستان بگم. یه زمونی چنین داستانی سر خودم اومده بود با کمی پس و پیش با این تفاوت که من دیگه سُر نخوردم یعنی داشتم میخوردم ولی نخوردم یا شاید هم خوردم و خودم خبر ندارم.بهرحال هر چی که بود گذشت «مخور غم گذشته گذشته ها گذشته هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته»
خیلی وقته که یه ترانه درست و حسابی ننوشتم و دلیلش هم اینه که شاید عاشق نیستم و ترانه هم همدم عاشق است و بس. اما چند بیتی از قدیمی تر را انتخاب کردم که خوندنش خالی از لطف نیست(الان که این ترانه رو دوباره خوندم کمی باروش برام سخته که اینو من نوشتم زیر ترانه نوشتم که این ترانه رو 12 بهمن سال گذشته در کافه دانشجو تحریر کردم کمی باورش برام سخته بی اغراق بگم این کار من نیست شاید یکی تو زبونم گذاشته و من نوشتم ولی انصافا کار زیبایی از اب دراومده، همیشه با نگاه بی رحمی به شعرام نگاه میکردم ولی نمیدونم این ترانه این وقت شب خیلی بهم حال داد):
توبغض شبونههام
ترانه رو لبام خشکید
تو زندون شب چشمات
اشک روی گونههام دوید
خونه خالی از ترانه
بی تو آوارهای ویران
به شب بگو سحرگاهان
وضو میسازم با باران
ببار بر من ای تو عاشق
تا خدا را از سر بگیرم
در این غربتسوزی حق
پای ذوالفقار بمیرم
اگر چه قصههام بی تو
یعنی تکرار و باز تکرار
ختم این آوازه خوان باش
در این شبای بی سوار
از دست شب میدزدمت
به خاطراتم مهمون باش
از غربت ترانههام
همسفر آسمون باش
خداحافظ شب زندونی
تو شاعر لحظههامی
سلام ای بغض رهایی
تو همنشین شبامی