زن عشق می کارد و کینه درو می کند....
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی....
برای ازدواجش در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...
و
قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای
صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های
لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن
را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
و این, رنج است...
(دکتر علی شریعتی)
پی نوشت:
به خاطر این نوشته نزدیک بود یکی از بهترین دوستانم را از دست بدهم و برای همین تصمیم گرفتم تا نوشته های خودم را پاک کنم. از کسی هم ترسی ندارم و بابت فحشهایی که شنیدم این کار را نکردم فقط و فقط تنها به دلیل رفیق عزیزم این کار را کردم تا به خودم ثابت کنم که اکبر یارمحمدی حق ندارد موقع عصبانیت حرفی بزند یا باعث رنجش کسی شود. از بابت لحن هتاک و بی ادبانه ام از همه دوستان معذرت میخواهم.
مردها با یک بیماری وراثتی متولد می شوند . روانشناسان در تعریف این
بیماری می گویند : ترس از اینکه اگر به زنی وابسته شوی ، مرد مجردی در جای
دیگری ممکن است از زندگی بیشتر از تو لذت ببرد !
" دیو باری "
احمد : ببین حاجی من اصلا نمی تونم باور کنم که این کار، کار شما باشه! چرا؟
حاج کاظم : دلیلش زموونه و دوری و مشغله ی شما ست.
سلحشور : آقای احمد کوهی! می شه این صحبت ها رو بذاری واسه حبس. نفر دومتون کوششه؟
حاج کاظم : تو مثل اینکه زیادی باد تو کلّه ات نه؟
سلحشور : مُرّبی شما بعد جنگ سینما زیاد می رفتی نه؟ آخه برادر من، این جا که تگزاس نیست!
احمد : آقای سلحشور! اجازه می دید ما دو کلوم حرف بزنیم؟
سلحشور : تو حرف نمی زنی، تو داری لاس می زنی! آخرشو بهش بگو، ته خطو.
احمد : ته خطی وجود نداره سلحشور، حاج کاظم فرمانده گُردان بوده عباس هم از بچه های جنگه.
سلحشور : خوب دیگه بدتر! جُرم خودی ها که بیشتر از غریبه ها ست. واسه این مملکت که هزار تا دشمن داخلی و خارجی داره، از صبح تا شب داریم جوون می کَنیم؛ می کَنیم یا نمی کنیم؟ بعد آقا، خودی؛ شب عیدی می یاد اسلحهَ رو می ذاره رو شقیقه ی ما! این یعنی عدالت؟ چند تا جوون خونشون برا آرامش این مملکت از دست داده باشن خوبه؟ چند تا؟ دِ بگو، خوب بگو دیگه. [خطاب به حاج کاظم] یه ذره فکر کنی از کارت خجالت می کشی!
حاج کاظم : عباس هیچ نقشی تو این کار نداره. [خطاب به احمد] زخمی شدنش یادت هست؟
احمد : آره.
حاج کاظم : [آرام جوری که بقیه نشنوند،]هنوز تَرکش تو گردنشه. دو سه روز ... باید برسه به لندن.
[سلحشور به آدمک چوبی می کوبد،][تق تق تق تق تق، تق تق تق تق]
سلحشور : آهای لطفا حاشیه نرو، برو سر اصل مطلب.
حاج کاظم : پس ما حرفی برای گفتن نداریم.
عباس : [با لهجه ی غلیظ مشهدی] حاجی جان اقلا بگو بدونه.
سلحشور : اصل! مُرّبی اصل؛ حاشیه [با دست اشاره می کند: نه]
حاج کاظم : جیگرم سوخت، شیشه شکست. مامور آوردن اسلحش چِسبید به دستم.
عباس: مو اصلا توقعی نداشتم...سر زمین بودُم با تراکتور....جنگ هم که تموم شد،برگشتُم سر همو زمین،بی تراکتور! مو حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم.حالا برا مو زوره که همچی تهمتی به مو بزنن....خواهر با شمام ، شما سهمتون رو دادین.سهمتون همین نیشهایی بود که زدین...دست شما درد نکنه..!
قسمتی از دیالوگهای فیلم سینمایی آژانس شیشه ای به نویسندگی و کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا
تعجب نکنید قصد نداشتم امسال از دفاع مقدس بنویسم اما بعضی چیزها باعث شد که بنویسم. دوست نداشتم بگویم که در کجا خدمت میکردم اما برای اولین بار میگویم که من در سپاه پاسداران و در مقاومت بسیج خدمت کردم و حتی به عنوان یک تبعیدی نیز هفت ماه در منطقه مرزی و عملیاتی خدمت کردم اما دلیل این گفتن اینه که میخوام بدونین که کسانی که وارث خون باکریها و همتها و جهان آراها شدند هیچ نسبی و نزدیکی به آنها ندارند.
مهدی باکری هیچ وقت لباس سبز پاسداری نپوشید اما مدعیانش بر تنش لباس با درجه سرلشکری زدند. مهدی باکری لباسش خاکی بود مثل بقیه بسیجی ها و همرزمانش اما بازماندگان جنگ لباسشان را رسمی و وظیفه و بسیجی کردند درست برخلاف ارتش که همه یک رنگ لباس می پوشند و فرقی بین کادر رسمی و وظیفه نیست اما وارثان باکریها و همتها دورنگی را در سپاه باب کردند.
راستی برادران مدعی ارزشها خبری از مناقصات و مال اندوزیها دارید؟ میدانید که محصولی ها محصول کجا بودند؟ میدانید همینها که باکری را تکفیر کردند خود مدعای ارث و میراث خونشان شدند؟ میدانید اینان با خون شهدا برای خود کیسه ها دوختند؟ البته شما غیر از اطاعت از مقام عظمای ولایت کار دیگری بلد نیستید و فکرتان به این چیزها قد نمیدهد.
بابت جواب دادن به یک کامنت توهین آمیز از گفتن هیچ سخنی در حقم ابا نکردید اما باز خواهم گفت. بهتر است دوباره این شعر زیبای دوست نازنینم خلیل جوادی را دوباره بخوانید:
باز بـــوی باورم خـــــاکستریست
واژه هـــای دفتــرم خاکستریست
پیش از ایــنها حـــال دیگر داشـتم
هرچــه میگفتند بـــــاور داشــتم
مــا به رنگی ساده عادت داشتیم
ریشـــه در گنـــج قناعت داشتیم
پیرهـا زهــر هـلاهــل خـورده انــد
عشق ورزان مـهر باطل خـورده اند
باز هم بحث عقیل و مـرتضی ست
آهن تفتــیده ی مــولا کجـــــاست
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است
با خــــودم گفتم تو عاشق نیستی
آگـــــه از ســــرّ شقـــایق نیستی
غــرق در دریــا شدن کار تو نیست
شیعه مـــولا شــدن کــارتو نیست
بین جــمع ایســـــتاده بـر نمـــــاز
ابن ملجــــم هـــــا فـــراوانند بــاز
..........................................
خواستم چیزی بگویم د یــــر شد
واژه هایم طعــمه ی تکفیــر شـد
قصه ی نـــا گفته بسیار است باز
دردهـــا خـروار خــروار است بـــاز
دستهارا باز در شبـــهای ســـرد
هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها
می رسد ته مانده ی بشقابــــها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ
قصّـه هــای خوب رفت از یادهـــا
بی خبر مـــاند یم از بـــنیادهــــا
صحبت از عدل و عدالت نابجاست
ســــود در بازار ابن الو قــتهاست
تو که می باری، خوش به حال پائیز
تو این روزای بی غروب و سبز ریز
وقتی تو هستی، خوش به حال پائیز
ببار، بر سرمون اشک سبز بریز
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها،
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشهای دیگر جوانان را ورق میزد
برای آنکه بیخود های و هو میکرد و با آن شور بیپایان
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی خوانا، بروی تختهای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت:یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید برخیزد…
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگه به یکسو خیره گشت
و معلم مات برجا ماند
و او پرسید:اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا باز هم یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوال سخت.
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقرهگون چو قرص مه میداشت بالا بود
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود،
این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم، یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچهها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست…
زنده یاد خسرو گلسرخی
امسال بعضی از دوستان پائیز رو بهم تبریک گفتن اما دیدم امسال دل و دماغش رو ندارم که به یاد پائیز باشم.دیدم واسه این حال خرابم این شعر زنده یاد گلسرخی بیشتر می چسبد.
این روزها خدا در نزدیکم است و احساسش میکنم. به زودی با یکی دو مطلب جالب همگی رو غافلگیر خواهم کرد.
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
بازان سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
هم خانه ی یاران شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه ی شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
مولانا
بعد از سی روز باز تموم شد، این ماه رمضون از ماه رمضونهایی بود که واقعا بهم چسبید و حال داد با اینکه به دلیل مسافرتهای مختلف چند روزی از روزه هام قضا شدند اما جای خوشحال دارم که امسال ماه رمضون برایم بسیار زیبا و دلنشین بود دلایلش بماند که شخصی است و گفتنی نیست. حوادث نیک و خوبی رخ داد که به آینده امیدوار باشیم و سرزنده. حرفهایی شنیدم که برایم بسیار سودمند و دلنشین بود.
از حرف زدن و بحث کردن در این ماه بشدت گریزان بودم و با اینکه می توانستم با دلایل و منطق خودم هر کسی که دور و برم بود رو قانع کنم و سر جاش بنشونم اما اینکار رو نکردم.
بعضی ها هم بودند که میخواستند به نیت خودشون حال منو بگیرند چه با کامنتهاشون و چه با ایمیلهاشون ولی خب چه کنم که به اخلاق بسیار نیکوی خویش برگشتم که وارد مباحثه و جدل با کسی نشوم و حتی شده برخلاف میل و باطنم حرف طرف رو گوش دهم و سکوت کنم.
چند تا مطلب هم نوشتم که به موقع رو وبلاگ قرار می دهم. تو این چند وقته بعضی از دوستان عزیزم بهم خیلی لطف داشتند اما از اونجایی که دوست ندارم با اسم بردن از این دوستان و ابراز شادیم از این مصاحبت که بعدا تبدیل به یاس می شوم پس بی نام گذر می کنم. اما از همشون ممنونم.
عید امسال برای من بسیار شیرین بود بعد از چندین سال یه ماه رمضون سی روزه رو تجربه کردیم و شبهای قدرش هم به لحظه هایی گذشت که خدا بیشتر تو زندگیم جاری شد.
الان دیگه خوشحالم که اومدن و رفتن ماه رمضون برایم فرقی نمیکند چون دیگه همیشه سر سفره مهمانی یزدان مطلق نشستم. این ماه با تمام وجودم حس کردم که به غیر از او مطلقی وجود ندارد و آرامی غیر از یاد او در جهان هستی وجود ندارد. خرسندم که این سی روز خوب بودم و احساس زیبایی داشتم. این سی روز بهم نشون داد که یک «آری» از بزرگترین امید زندگیم گرفتم که زین پس هر کدام از بندگانش مرا به «نه» مهمانی کرد ناخرسند نباشم و مایوس نگردم که یزدان خودش یعنی امید.
حس ترانه در وجودم دوباره جاری شده است اگر خستگی روزمره کار و تلاش آموختن برای رهسپاری و سعادت آینده رخصت دهد دوباره خواهم نوشت. تو این سی روز حس آموختن و یادگیری زیادی کسب کردم دوس دارم باز بیاموزم احساس میکنم که هنوز نادانم و هیچ نمیدانم و خدا را شاکرم که چنین شوری را در من برانگیخته است.
این چند خط احساس من برای این سی روز بود که امروز را عید بود و تفکر بر این چیزی که گذشت.
این عید را بر همه عاشقان حضرت عشق تبریک میگویم ، باشد که همگی خود را در او دریابیم.
این روزها دوباره می شود این آهنگ حسین زمان را گوش داد و لذت برد من این ترانه را که سروده آقای محمد علی چاووشی است را بی نهایت دوست دارم امیدوارم که روزی دیگه کسی از شب قصه ای نگوید. به خاطر این آهنگ و این ترانه ها بود که دلبسته حسین زمان شدم و متاسفم برای امثال احسان خواجه امیری، مجید اخشابی، قاسم افشار، علی لهراسبی امیر تاجیک یا محمد رضا شریفی نیا یا مجید مجیدی و سید جواد هاشمی (چه زود این دو تا دستشان را رو کردند و اینان بدتر از بقیه هستند که خنجر از پشت زدند) که هنرشان را ارزان فروختند. بهرحال این روزها هنرفروشی رسم بدی شده است. چند وقت پیش آقای محمد علی نجفی یک عمل جراحی داشت به ملاقاتشان رفته بودم با ایشان در اواخر خرداد و تو یک مجلسی آشنا شدم خوشحالم که واقعا چنین مردی هنوز وجود دارد و هنوز هنرش را ارزان نمی فروشد خوشحالم فرزند چنین پدری سارا نجفی می شود یا خانم منیژه حکمت که باهاش بسیار صمیمی هستم و خوشحالم که از مصاحبتش لذت می برم و چنین مادری دختری به نام پگاه آهنگرانی دارد که هنرمندی واقعیست و یا میشود از رخشان بنی اعتماد و باران کوثری آسان گذشت؟که نه نمیشود. کاش جناب شریفی نیا کمی از دخترش مهراوه یاد می گرفت که منفعت طلبی همیشه هم به نفع آدم نیست اما چه سود که این روزها هنر فروشان جایی در دل مردم ندارند. این روزها روزهایی است که محمد رضا شجریان و هوشنگ ابتهاج نشان دادند هنرمند یعنی چه. من هنرمند را می ستایم فقط بابت بودن و حس کردن مردمش پس در برابر گوگوش و داریوش و فرامرز اصلانی و امید و اردلان سرفراز و ایرج جنتی عطایی و شهیار قنبری و ابی و اندی و معین و شهرزاد سپانلو و محسن نامجو سر تعظیم فرود می آورم و برایشان درود می فرستم.
امیدوارم که از شنیدن قصه شب لذت ببرید:
قصه شب
وقتی که شب تو کوچه هاست
پنجره قاب غصه هاست
چشم زمین منتظره
مرگ تموم لحظه هاست
وقتی رو پلک سایه ظلمت رد میشه
آینه قلبش میگیره، زندونیه ابد میشه
اگه بازم شب بباره
آینه طاقت نداره
حسرت فردا رو لبش
مهر سکوتُ میذاره
قصه شب بی انتهاست
قصه گرگ و بره هاست
سیاهای و سکوت شب
مرگ صداست مرگ صداست
غربت ما شروع میشه
مرگ دلا شروع میشه
گم میشه راه آسمون
قهر خدا شروع میشه
پنجره ها بسته چرا
حنجره ها خسته چرا
وقت نماز عاشقی
سکوت گلدسته چرا
اگه بازم شب بباره
آینه طاقت نداره
حسرت فردا رو لبش
مهر سکوتُ میذاره
قصه شب بی انتهاست
قصه گرگ و بره هاست
سیاهی و سکوت شب
مرگ صداست مرگ صداست
چشمای تو فانوس شب
پر از ستاره لب به لب
دست تو با موج نسیم
می شکنه التهاب شب
خزون خزون بی کسی پر
شبهای دلواپسی پر
وقت اذون توی سحر
داغ دل اطلسی پر
داستان سارای:
قضیه از اینجا شروع میشود که در کنار رودخانه ی آرپا چایی که در آذربایجان جاریست و این رود از شعبه های قیزیل اؤزن میباشد در یکی از دهات دختری ساری تللی(گیسو طلا) و آلا گؤز(چشم شهلا) به دنیا می آید.پدر و مادرش نام این دختر را سارای که در ترکی آذری تحلیل یافته ساری آی(ماه زرد) میباشد میگذارند.سارایِ داستان در طبیعت آذربایجان پرورش می یابد و دختری ماه رو میشود.بزرگان ده سارای را به پسری به نام خان چوبان نامزد میکنند. روزی چشم خان ده به سارا میافتد. خان ، پدر سارای را فرا میخواند و ازاو میخواهد ک سارای را به عقد او در آورد.پدر سارای که مرد ریش سفیدی بود و به خان چوبان قول مردانه داده بود و مصداق آتاسؤزی(ضرب المثل) آذربایجانی:(کیشی توپوردوغون یالاماز) پیشنهاد خان ده را رد میکند.خلاصه از خان اصرار و از پدر انکار و در این موقع است که خان متوسل به زور شده و او را مورد ضرب و شتم قرارداده و سارای را تهدید میکند که در صورت سربازدن از خواسته ئ خان دیگر پدر خود را نخواهد دید چون او پدرش را خواهد کشت.سارای که به جز پدر کسی را نداشت و نمیتوانست رنج و عذابش را ببیند بر خلاف علاقه ئ وافرش به خان چوبان و قولی که به او داده بود تن به خواسته ئ خان ظالم داد.
و روزی که سارای گفت که آماده ازدواج با خان میباشدهمه از این تصمیم او متحیر شدند ولی او چاره ای جز این نداشت چون او شیر دختر ترک آذری بود و پاکدامن.
وسارای به دنبال خان راهی شد اما در راه تنش را به آب جاری آرپا چای سپرد و خود را جاودانه ساخت.
شعر و ترجمه سارای:
آرپا چایی آشدی داشدی
سئل سارانی قاپدی قاشدی
اوجا بویلی قره قاشدی
آپاردی سئللر سارانی
بیر اوجا بویلی بالانی
گئدین دئیین خان چوبانا
گلمهسین بوایل موغانا
گلسه باتارناحق قانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر اوجا بویلی بالانی
آرپا چایی درین اولماز
آخار سویو سرین اولماز
سارا کیمین گلین اولماز
آپاردی سئللر سارانی
بیر اوجا بویلی بالانی
آرپا چای گذشت و طغیان کرد
سیل سارا را قاپید و فرار کرد
قد بلند و ابرو مشکی بود
سیلها سارا را بردند
آن دختر بلند بالا را بردند.
بروید و به خان چوبان بگویید
که امسال به مغان نیاید
اگر بیاید به خون ناحق فرو میرود
سیلها سارا را بردند
آن دختر بلند بالا را بردند.
رودآرپا دیگر عمیق نخواهد بود
آب روانش هرگز خنک نمیشود
هرگز عروسی مثل سارا نخواهد آمد
سیلها سارا را بردند
آن دختر بلند بالا را بردند.
میدونم که خیلی کم پیدا شدم ولی خب دیگه ما هم کار و زندگی داریم و نمیشه همیشه اینجا تلپ بود. بی خبری هم خودش خوب چیزی است. از همه دوستانی که این چند روزه بهم لطف داشتند بسیار سپاسگزارم و از اینکه نتونستم به وبلاگشان سر بزنم تا حضورا تشکر کنم عذرخواهی میکنم. من زیاد به نت دسترسی ندارم در واقع از بی شوهری تو خونه موندم والا اینترنت باشه بدم نمیاد که همیشه باشم. با اینکه کارم نسبتا زیاده ولی خب دیگه ترک اینترنت موجب مرض میشود و نمیشود زخمه جان را تعطیل کرد. دیروز بر حسب اتفاق فال حافظی گرفتم که بسیار زیبا اومد. من دیگه حرفی در مورد این شاه غزل حضرت حافظ چیزی نمیگویم.
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر میکنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
دو سال قبل تو شب ضربت خوردن مولا یه ترانه ای نوشتم که بدجوری حس و حالش رو این روزها دارم. روزهایی که خودمون محتاج چاهیم محتاج کسی هستیم تا به درددلهایمان گوش کند. نمیدونم چرا خیلیا درد علی را هنوز نفهمیدند چرا هنوز نفهمیدند که علی کی بود و برای چی سکوت کرد و برای چی عدالت را جاری کرد.
این روزها مولا جان خودم محتاج یه چاهم. تو شاید زمانی کمیل را داشتی و بهش از غمهات میگفتی ولی ما چی حتی از این چاه هم دریغ شدیم. اینروزها هوای تو رو دارم.
مولا جان این روزها مسافرم. مسافر روزهای غریبی هستم. مولاجان خودت میدونی چی میگم. میدونی که حرفهای زیادی برای نگفتن دارم و خوشحالم که چنین سرمایه ای برای دلم اندوختم.
من یه چاهم
به من بگو به منی که تاریکم
واسه بغض تو به تو هم نزدیکم
به من بگو از غزل بودنت
از اون تعبیر سرخ آسودنت
من یه چاهم، سیاه و متروکم
واسه آهنگ خورشید، من ناکوکم
قرارمون ساعت خوب مهتاب
من و تو و اشک و یه دل بی تاب
مرد تنها باز بگو قصه هاتُ
رو تن من رها کن غصه هاتُ
از حکایت کوچ یاست بگو
به من از پاکی احساست بگو
بیا منو با اشکات سیرابم کن
با حکایت اون ساقی خوابم کن
من و تو همگریه ایم و هم بغضیم
تو تنهایی هم، از اشک لبریزیم
تو این کویر غصه دار هبوطیم
چاره چیه؟ روزا اسیر سکوتیم
روز بشه وقت عاشقی سر میشه
تو بغض من رازقی پرپر میشه
بگو به من آهای عاشق ترین مرد
بگو از آسمون ای آخرین مرد
قرار بود این نوشته رو یک ماه پیش اینجا قرار بدهم در همین صفحه چرکنویس بلاگ اسکای ذخیره اش کرده بودم تا به موقع اینجا قرار دهم. اما دلم نمیومد زودتر این کار رو بکنم تا اینکه این روزها که خونه به دوش و چمدان به دستم دیدم بهترین فرصت است تا چند صباحی که نیستم (البته بشنوید و باور نکنید هر جا باشم اولین چیزی که میتونم خوب پیدا کنم اینترنت است) این بهترین بهونه برای بودن است. این روزها روزهای جالبی دارم از طرفی از خیلی چیزها دل کندم. از رفاقتها و دلبستگی های گذشته، از بهانه دوست داشتن جدیدم، از شیطنتهای خاص خودم اما از یک چیزی هنوز دل نکندم و آن هم بودن خودم و غرورم است. همین دو روز پیش کسی برام نامه ای داد که دگرگونم کرد و دیدم که چقدر برای بزرگ شدن راه دارم. خوشحالم زود بیدار شدم اما نمیدانم چرا میخواستم کسی دیگری را در حساب بچگیام آلوده کنم و خوشحالم که هنوز چنین نشده است. این روزها عزیز شده بودم اما دیدم که نباید بشه. پس تا اطلاع ثانوی این هم قدغن.
نمیدونم چرا بعد از مدتها رو به ترانه آوردم و فکر نمیکردم وضعم اینقدر خراب باشه، اعتراف میکنم اون جوون پر شر و شور قبلی نیستم خیلی سخت گیر شدم راحت مثل گذشته نمینویسم این یه تیکه را ده بار خوندم با گیتار زدم و باز خوندم تا ایراداتش رو پیدا کنم نمیدونم چرا این ترانه تر و تازه رو خیلی بیشتر از بقیه ترانه هام دوس دارم شاید واسه خاطر این است که حکایت خودم است. تو این ترانه مخاطب خودم بودم رو به آئینه وایستاده بودم و یکی رو دیدم فکر کردم خیلی آشناست سالهاست که دیدمش اما نمیشناختمش دارم یواش یواش می شناسمش یه پسر بچه شیطون که هر سال بزرگتر میشه باز بچه تر میشه نمیخواد قبول کنه که بزرگ شده باید به فکر مسئولیت باشه هنوز نمیخواد باور کنه دیگه یه پسر بچه پنج شش ساله نیست که بخواد تو باغ و مزرعه شیطنت کنه آره من و این پسر بچه تنهائیم و داریم بهم عادت میکنیم ولی این پسر بچه خیلی دوست داشتنی است حداقل که من خیلی دوسش دارم بخصوص وقتی لج میکنه قیافه اش دیدنی میشه. «تنهائی» حکایت خودم است حکایت همیشه دیر رسیدنم هاست. به قول آقای علی حاتمی در سوته دلان «همیشه عمر دیر رسیدیم»
تنهایی
همیشه به خواستنت دویده ام
ولی به ندیدنت رسیده ام
تو بازی چرخ و فلک داغت رو
روی دوش زخمیم کشیده ام
میدونی سهم من از همه سوختن
یه دل سوخته بود به جرم لب دوختن
اما تو رفتی و خوشی به همرات
من موندم و این تنهایی شب شکن
وای، همیشه عمر دیر رسیده ام
واسه رهائی، اسیر رسیده ام
اسمتُ فریاد زدم ولی چه دور
ببین به نگات چه دیر رسیده ام
بذار بگم، آخر مصیبتم
واسه گریه روضه خونی ندارم
گوشه تنهایی و منِ خسته
واسه موندن دیگه جونی ندارم
ببین همیشه عمر دویده ام
ولی به نرسیدن رسیده ام
رو به همین قبله محمدی
از خودِ عاشقم دل بریده ام
«اکبر یارمحمدی»
راستی جایی که قراره باشم شنیدم خیلی خوش آب و هواست دوست دارم زودتر مستقر شوم تا ببینم چه حالی دارد.
راستی در مورد دانلودها هم عجله نکنید من تقریبا تمامی آلبومهای آقای زمان را آپلود کردم و فقط منتظرم تا سر فرصت برای دانلود در اختیار دوستان قرار دهم.
از امروز تصمیم گرفتم تا بعضی از آلبومها و آهنگهای نایابی که در بازار نیستند را برای دانلود در اختیار دوستان قراردهم.
اولین این کارها آلبوم شب دلتنگی مهندس حسین زمان است که در سال 77 به بازار آمده بود. مطمئنا در مرود این کاست قبل زیاد گفته شده است.
من نمیخواهم که زیاد در این مورد چیزی بگویم. در ضمن دوستان توجه کنند ه تمامی این آلبومهای آقای مهندس زمان را از روی سی دی اورجینال تبدیل کردم حتی توسط دوست نازنینی به سی دی اصل آلبوم مشق عشق نیز دسترسی پیدا کردم که در آینده نزدیک در این وبلاگ برای استفاده دوستان قرار خواهم داد.
برای دانلود این آهنگها ابتدا بر روی نام این آهنگها کلیک کرده و سپس صفحه ای باز شود که با کلیک بر روی گزینه دانلود اقدام به دریافت فایلها نمائید.
آلبوم شب دلتنگی
با صدای حسین زمان
آهنگسازی: زنده یاد بابک بیات، فریدون شهبازیان، شادمهر عقیلی، محمد رضا چراغعلی
تنظیم: بهرام دهقانیار، فواد حجازی، محمد علی عقیلی، محمدرضا چراغعلی
ترانه سرا:افشین سرفراز، زنده یاد شهرام دانش، اکبر آزاد، سعید امیر اصلانی
پی نوشت:
دوستان من به دلیل اینکه به اینترنت پرسرعت دسترسی ندارم فعلا توانستم سه آلبوم رو رو محیط وب آپلود کنم و به تدریج برای دانلود در اختار دوستان قرار خواهم داد.حتی این مژده را دوباره به دوستان و طرفداران مهندس زمان میدهم که آلبوم مشق عشق را با کیفیت عالی و اورجینال در اختیار دوستان قرار خواهم داد.