زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

درگوشی (1)

درگوشی یه چیزی بهت بگم به کسی نگی ها:

عزیزم سر سفره عقدت از سبز و سبزی استفاده نکن آخه میگن شگون نداره.

روزی بر این سرزمین



روزی بر این سرزمین نسیمی سبز خواهد وزید
نسیمی فراخ و خنک
که ذرات نور در آن می‌غلتند
و بیابان سبز خواهد شد
و چشمه خشک خواهد جوشید
و پرندگان سنگ شده پرواز خواهندکرد
و خورشید و ستاره و ماه
از جداول ناشناس رها خواهند شد.

روزی بر این سرزمین
بر تیزه های بی رحم هر سنگ
قلبهای له شده تپیدن آغاز خواهندکرد
و هر رهگذر قلبش را در سینه خود باز خواهد یافت.
روزی بر این سرزمین
شب
زیباترین شب ، خواهد شکفت
و ماه
بر فراز قله دور دست
ساز‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کوچک فراموش شده مرا خواهد نواخت
روزی بر این سرزمین .

از تمام اشکهای عالم خیسم
و از تمام فرداهای عالم روشن .


اسماعیل وفا یغمائی

حرفی ندارم بگویم جز اینکه دلم بد جوری گرفته است. این تنها شعری بود که امروز می تونستم زیر لبم زمزمه کنم. خسته و تنها و دلخورم نه از خودم که نمیدونم از کی اما این روزها حالم زیاد خوش نیست. اگر بی حوصله می نویسم به حساب همین حال و احوال خرابم بذارید.

برای ایران من ...


ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

حضرت حافظ


بعد از چندی تفالی به دیوان حضرت حافظ زدم و این غزل آمد و چقدر حالم مثل این غزل خوب است نیتم نه برای خودم که برای سرزمینم بود این روزها خودم را فراموش کردم. دلم برای وطنم می تپد و می سوزد از این شب رنگی که بر آسمانش گرفته است.

دلم برای آذربایجان می تپد برای کردستان می سوزد و برای گیلان و مانزندرانش پر می زند. دلم برای اصفهان و شیراز و یزد و کاشان ضعف می رود. دلم بلوچستان و کرمان و بندر بعباس و جنوب با صفایش تنگ میشود. دلم برای تهران و لرستان و سمنان و بختیاری خون میشود. این روزها به هر بهانه ای به نام ایران اشک می ریزم.

همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان
ز صلابت ایران جوان

این روزها ایران غریب است غریب تر از غربت مولایمان  حسین و چقدر دلم برایش می سوزد کاش زودتر از این شب مرگی رها شود و آرام گردد که ورد زبانم نام زیبای ایران است.

نام جاوید ای وطن
صبح امید ای وطن
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
وطن ای هستی من
شور و سرمستی من
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم
که همآواز تو منم
همه ی جان و تنم
وطنم، وطنم، وطنم، وطنم


ایران همیشه سبز و سرفراز باشی.

ستیز

ستیز من تنها با تاریکیست، من برای نبرد با تاریکی شمشیر نمی کشم، چراغ می افروزم.
زرتشت بزرگ

مرد ایران

این روزها یک توفیق اجباری پیدا کردم و می نشینم سریال «سالهای مشروطه» را دنبال می کنم. کارهای قبلی محمد رضا ورزی را دنبال می کردم اما دیدن این سریال مرا به سالهای دبیرستانی پرت میکند که با خواندن داستان امیر کبیر بزرگوار اشک می ریختم و بسیار دوستش می داشتم و دارم.

بازی دکتر محمد صادقی* در نقش این مرد بزرگ یاران زمین بسیار ستودنی است و از انصاف نگذریم که سرکار خانم آزیتا حاجیان نیز یکی از بهترین نقشهایش را در قالب نقش مهدعلیا ارائه کرده است بازی داریوش کاردان نیز در نقش میرزا آقا خان نوری (اعتماد السلطنه) نیز بسیار زیبا و درخور است.

امشب یک دیالوگ بسیار زیبا از زبان محمد صادقی در نقش امیرکبیر شنیدم:« برای آبادانی ایران مرد میخواهیم نه نامرد»

بهرحال اینان باعث شدند تا دوباره یاد امیر کبیر بیفتم مردی که شاید تاریخ ایران به ندرت به چشم خود دیده است. مردی که از نظر اخلاقی پاک بود و مقید و در عین حال دلسوز ایران و ایرانی.

در مورد اقداماتش خیلی از کتابها سخن گفتند اما به نظرم بزرگترین خدمتی که امیر کبیر کرده است مبارزه با خرافه پرستی و استفاده ابزاری از دین بوده است در این مورد می توان به قمه زنی و سنت بست نشستن اراذل و اوباش در تکایا یا عدم واکسیناسیون بیماری آبله نام برد که امیر با اینان مبارزه میکرد و جلویش می ایستاد. انتشار روزنامه وقایع اتفاقیه ازبزرگترین اتفاقات دوران امیر بود. از این لحاظ باید امیر را روشنفکر ترین و مترقی ترین سیاستمدار ایرانی دانست که از زمان خودش جلوتر بود.

با اینکه امیر پایه گذار دارالفنون بود و عمرش کفاف این را نداد تا افتتاحش را ببیند اما بزرگترین خدمتی بود که در حق جوانان ایرانی کرد و بعدترها کسانی نظیر مهندس بازرگان و دکتر سحابی و دکتر قریب و خیلی از مشاهیر و بزرگان ایران معاصر از این مدرسه بیرون آمدند.

مطمئنا همانگونه که از اول پیدایش حکومت قجر تا کنون دست روباه پیر به خون بزرگانی نظیر امیر کبیر آلوده نمی شد به وطر جد ایران و ایرانی سری بلند در جهان داشت.

متاسفانه با فرهنگهای غلطی که امیر کبیر با آنها مقابله می کرد از همان زمان خشکانده میشد دیگر کسی در جهل و تعصب خشکه مذهبی باقی نمیماند و مذهب آلت دست عده ای برای کسب قدرت بیشتر نمیشد.

امیر کبیر در حمام فین کشته نشد و راهش توسط کسانی نظیر ستارخان،دکتر مصدق، دکتر سحابی، دکتر فاطمی، آیت الله طالقانی، مهندس بازرگان، آیت الله منتظری و مهندس موسوی ادامه یافت و مهمترین خصلتی که این عزیزان داشتند دل در بند ایران و ایرانی داشتند و با زندگی پاک و اخلاقی نیک به سربلندی ایران می اندیشیدند به مطالعه گذشته و تاریخ این سرزمین به راحتی می توان پی به این مساله برد که چه کسانی به فکر ایران و ایرانی بود و چه کسانی به فکر پر کردن حسابهای بانکی خود بودند.

متاسفانه چند سال پیش به افرادی لقب امیر کبیر زمان را میدادند که به هیچ عنوان افرادی پاک نبودند و در ازای خدمتی که کرده بودند انتظار چیزهایی داشتند که بیشتر به صنف معامله گرها و بنگاه معاملات ملکی می خورد.

شاید تنها چیزی که از امیر باید یاد گرفت این بود که کسی که وارد سیاست می شود باید زیپ و جیپ شلوارش باشد که خدای ناکرده کار دستش ندهد. اما همین رعایت نکردن این نکته بسیار ساده باعث بروز فساد مالی و اخلاقی زیادی رد بین شاهان قاجار و پهلوی شد و متاسفانه کم کسانی نیستند که در عصر حاضر مواظب این دو ناحیه شلوارشان نشدند و خود و گروه و حزبشان را به باد فنا دادند.

همیشه که به امیر می رسم یاد این شعرش می فتم که در لحظه مرگش بر زبانش جاری شده بود:

روزگار است گهی عزت دهد گه خوار دارد

چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد


متاسفانه کسانی که در منظر قدرت هستند هیچگاه به این حرف امیر توجه نداشتند و همیشه خیال می کردند که دولتشان همیشه پاینده است در حالی که چنین نیست.

این روزها بد نیست کمی تاریخ بخوانیم تا اشتباهات گذشته نیاکانمان را تکرار نکنیم تا فردا برخلاف پدرانمان نزد فرزندانمان خجل نباشیم.

همیشه سبز و سرفراز باشید.


*عکس بالا مربوط به آقای دکتر محمد صادقی در نقش امیر کبیر می باشد.


پی نوشت: توصیه میکنم این روزها دو تا سریال را از دست ندهید یکی سالهای مشروطه که هر شب از شبکه سه پخش میشود و دیگری در چشم باد که جمعه از شبکه یک پخش می شود بهرحال بعضا یه چیزهایی از زیر دست آقای ضرغامی رد میشه و نباید اونا رو از دست داد.

مولای سبز پوش

مولای سبز پوش ای اعتبار عشق

شاعر تر از بهار ، ای تک سوار عشق
در اشکریز باغ ، وقتی که گل شکست
وقتی که آفتاب در من به شب نشست
نام عزیز تو فریاد باغ بود
یاد تو در کسوف ، تنها چراغ بود
شب بی دریغ بود ، من تلخ و نا امید
تو می رسیدی و خورشید می رسید
وقتی پرنده ها دلتنگ می شدند ، دلتنگ می شدی
وقتی شکوفه ها بی رنگ می شدند ، بی رنگ می شدی
وقتی که عاشقی از عشق می سرود ، لبخند می شدی
وقتی ترانه ای از کوچه می گذشت ، خرسند می شدی
اعجاز تو به من جانی دوباره داد
مولای سبز پوش یادت به خیر باد
من مثل یک درخت ، تنها و سوگوار
در فصل برف و یخ ، مایوس از بهار
تو آمدی و باز ، پیدا شد آفتاب
شولای برفی ام ، شد قطره قطره آب
ای قصه گوی عشق
ای یار ، ای عزیز
ای آبروی عشق
اعجاز تو به من نامی دوباره داد
مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد
مولای عاطفه
هم قلب تو اگر عاشق نبوده ام
جز با تو این چنین
با قلب خویش هم ، صادق نبوده ام
من مثل یک درخت
گل پوش می شوم
در بطن هر بهار
تا یک درخت سبز
از تو به یادگار
باشد در این دیار
مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد

ایرج جنتی عطایی

بعضی از ترانه ها توضیح و شرح ندارند این ترانه ایرج جنتی عطایی عزیز نیز همین گونه فقط باید خواند و لذت برد.

شاید چند روزی نباشم. مشغله کاریم خیلی زیاده و نمیتونم به وبلاگ برسم اما به دوستان سر خواهم زد.

شکایت ...


کسی از روزگارم خبر نداره

نمیدونم دارم با کی لج میکنم
کجائی تو که خیلی ادعات میشد
ببین راهمو از همه کج میکنم


تو کار خودم و سرنوشت موندم
دیگه نه راه پیش دارم نه راه پس
دل شکسته مو میدم دست گیتار
به خدا شکوه میکنم از این قفس


به چی دلخوش بشم تو این بی بهاری
تو این روزای تن سوزی و آتش بار
ای خدا چقدر غریبی تو این روزا
سرخی لاله مونده رو تن رگبار


رو به قبله ی یاس نماز می گذارم
به سجاده خاکت در سجده ی خونم
ای خدا تا کی غریبی و جدائی
این ترانه ی سرخُ تا کی بخونم 

.

.

.


خیلی وقته که دست به ترانه نبرده بودم بیشتر دارم رو داستان کار میکنم البته با اوضاع کاری و فکر پریشانی که دارم همین که بنویسم کار بزرگی انجام میدم.

این نیمچه ترانه ای که می بینید قرار بود اولش عاشقانه بنویسم برای دل خودم اما نمیدونم چرا نمیتونم عاشقانه بنویسم و هر چیزی که می نویسم آخرش به شب و ستاره و جدائی ختم میشه. سعی میکنم زبان نیشدارم رو در ترانه بیش از اینها وارد کنم.

دو سه شب بود که گرفتار این واژه ها بودم شاید ادامه اش دادم اما بالاخره بعد از مدتها تونستم ریتم و وزن رو پیدا کنم.

با دوس آهنگسازی صحبت میکردم که چرا اینطوری شدیم و هر دوتامون فقط داشتیم به هم دلداری می دادیم که این فصل هم تموم میشه و امیدوار میشویم. دوباره باز هم دوباره شروع می کنیم. اما واقعیتش دلم برای ساز زدن خیلی تنگ شده است.

دروغ چرا دلم برای روزهایی تنگ میشه که هنوز بزرگ نشده بودیم. میگفتیم و میخندیدیم و سرخوش بودیم الان که به دور و برم نگاه میکنم می بینم اکثر دوستانم رفتن سراغ زندگی خودشون و ازدواج کردن و دارن بابا و مامان میشن  و من هنوز دارم واسه خودم می چرخم و با خودم دعوا دارم. بهرحال خوبه. هنوز چیزهایی مهمتر هم وجود داره که با دیدن رفقا به حالشون حسرت نخورم.

اما چقدر خوبه که خدا این روزها کنارمه و با احساس تر از گذشته حسش میکنم. وای چقدر مشتاق لحظه های نماز خوندن و شبا هستم.

چقدر زود دلتنگ نیمه شب میشم تا قرار آیة الکرسی زودتر برسه. چقدر این روزها با همگی خستگیم با این دوپینگها خوش میگذره.

میدونم که روزهای بهتری برام در انتظاره و هر روز که میگذره بیشتر وجودش را در خودم احساس میکنم.

گفته بودم که حضرت عشق لطف عجیبی بهم داره و اینو دارم با تمام وجودم احساس میکنم.


پی نوشت: عکس اصلا تزئینی نیست. گفتم که یادتون باشه.

آرزوی بچگی


بچه که بودیم ، دخترا عاشق عروسک و پسرا عاشق مردای قوی بودن. حالا بزرگ شدیم .... دخترا عاشق مردای قوی و پسرا عاشق عروسک شدن.



این اس ام اس رو سالها پیش یکی برام فرستاده بود امروز دوباره دستم رسید. خیلی حرفه.

امروز این اس ام اس رو تو یه وبلاگ دیگه هم دیدم تصمیم گرفتم اینجا بیارمش یعنی میخواست خونده بشه ما هم گفتیم چشم.


خوشا آنان ...

 

خوشـــا آنـانکه با عـزت ز گیتـی

بســـاط خویــش برچـیدند و رفتند

ز کــــالاهای این آشفتـــه بــازار

محـــبـت را پـســندیدند و رفــتند

خـوشــا آنـانکه از پیمانه دوسـت

شــراب عشق نوشیدند و رفـتند

خـوشــا آنـانکـه با ایمان و اخلاص

حـریـم دوسـت بوسیدند و رفتند

خـوشــا آنـانکـه در راه عــدالـــت

به خون خویش غلتیدند و رفتند

خـوشــا آنـانکــه بـار دوستی را

کشیــــدنـد و نـرنجیـدنـد و رفـتند

من از چشمان خود آموختم رسم محبت را

که هر عضوی به درد آید به جایش دیده میگرید

خـوشــا آنـانکـه در راه عــدالـــت

به خون خویش غلتیدند و رفتند

خـوشــا آنـانکــه بـار دوستی را

کشیــــدنـد و نـرنجیـدنـد و رفـتند

خـوشـــــا آنـانکــه بــذر آدمـیـــت

در این ویـــرانـه پـاشیدند و رفتند

خوشـــا آنـانکه با عـزت ز گیتـی

بســـاط خویــش برچـیدند و رفتند

ز کــــالاهای این آشفتـــه بــازار

محـــبـت را پـســندیدند و رفــتند

 با صدای: گلپا

آهنگساز : انوشیروان روحانی

ترانه از دکتر رسا


گلپا رو بسیار دوستش می دارم و حتی به گفته خودش استاد هم خطابش نمیکنم که که نمیخواهد اینگونه بین خودش و دوستدارانش فاصله ای باشد. این ترانه اش را این روزها خیلی گوش میکنم متاسفانه کیفیت خوبش را در اختیار نداشتم تا در اختیار دوستان قرار دهم اگه فرصتی شد و به آرشیو موسیقی خودم در کامپیوترم در خانه دسترسی پیدا کردم حتما در اختیار دوستان قرار  میدهم.

یه نکته ای هم است در مورد تغییر ظاهری اینجا که باید بگویم تا آخر عمر زخمه در بلاگ اسکای شاید این قالب باشد اما از آنجایی که میخوام تا دو سه ماه دیگه به ورد پرس نقل مکان کنم و در حال حاضر هم مشغول مقدمات انتقال اینجا به اونجا هستم و اگه دوستان ایراد و گله ای می ببینند به بزرگی خودشان ببخشایند.

تصمیم سختی بود که گرفتم من بلاگ اسکای را دوست دارم و نسبت به مدیران جوان و انرژیکش ارادت دارم اما خب از اونجایی که برای آپلود فایلها با مشکل مواجه هستم تصمیم گرفتم به یه محیط حرفه ای تر بروم و بعد از مدتها بررسی وردپرس را از همه جا بهتر دیدم. وقتی مقدمات کار انجام شد خبرش را اینجا اعلام میکنم.

یک زمانی وبلاگ نویسی برایم تفریح بود اما الان برایم حکم اعتیاد را پیدا کرده و از آنجایی که بازدید کننده کمی هم ندارم تصمیم دارم حرفه ای بنویسم و ادامه بدهم در وبلاگ جدیدم (البته جدید که نه با همین اسم و آدرس خواهد بود اما محیطش فرق خواهد کرد) حتی فتوبلاگم رو هم راه اندازی خواهم کرد.

همیشه سبز و سرفراز باشید.


پی نوشت:

امروز صبح که این نوشته را آپ کردم نمیدونستم که همزمان با ۷۷ سالگی مرد حنجره طلائی و مرد آواز ایران اکبر گلپایگانی است. اما دوستی بهم ایمیل زده بود و بهم یادآوری کرده بود این خودش یه نشانه است برای منی که کم به این چیزها اهمیت میدم.

آقای اکبر گلپایگانی بابت تمامی لحظه های خوشی که با صدایت داشتم ازت ممنونم و امیدوارم که سالیان سال باشی تا از هنرت نصیب بریم یکی از بزرگترین آرزوهایم دیدن کنسرتتون در ایران است و امیدوارم روزی این طلسم شکسته شود.

با اینکه میدانم از اطلاق استاد خرسند نمیشوید که این از روح والایتان نشات میگیرد اما اجازه دهید اینبار استاد خطابتان قرار دهم و با دلی شادمان بگویم:

استاد عزیز تولدتان مبارک

صد سال به این سالها


تکیه گاه، حکایت عاشقی

 



سرت رو بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریه ام می گیره
بذار رو سینه ام سرت رو
چشم های خیس و ترت رو
بذار تا سیر نگات کنم بو بکشم پیرهنت رو
بغل کن و بچسب بهم بکش دوباره دس بهم
جز تو کسی رو ندارم نزدیک تر از نفس بهم
سرت رو بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریه ام می گیره
وقتی چشات خوابش میاد آدم غم هاش یادش
یه حالتی تو چشماته که عشق خودش باهاش میاد
وقتی چشات خوابش میاد آدم غم هاش یادش
یه حالتی تو چشماته که عشق خودش باهاش میاد
سرت رو بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریه ام می گیره


1. سال اول دانشگاه بودم اوایل عید بود عید نوروز 81 بود بچه ها تازه سرکلاسها جمع میشدند و می نشستیم و حرف می زدیم. بعضی از بچه های که صدای خوبی داشتند ترانه هایی را زیر لب زمزمه می کردند. من که آن موقع ها عاشق صدای امید بودم این ترانه را زیر لبم زمزمه می کردم. از آنجایی که صدایم هم بد نبود بچه ها باهام همصدایی می کردند. اون روزهای اول خیلیها عاشق شدند الا من.

2. ترم تابستانی شد و باز هم یه عده رو دور و برم خودم جمع میکردم  و تیم تشکیل می دادیم از سرکار گذاشتن اساتید معارف بگیر تا دست انداختن دختران پر فیس و افاده تا تابستان 81 تموم شد و آخر تابستان زیر لب زمزمه می کردم « سرت رو بذار رو شونه هام ....» که یهویی دیدم ای دل غافل ما هم آره ...

3. چهار سال دانشگاه و سر زمین عملیات کشاورزی، تو اردوهای دانشگاهی، همش همین بود. تو یه اردویی که به دریاچه مارمیشو رفته بودیم یکی از بچه ها برگشت گفت تو چرا چیزی نمیخونی در حالی که همه بزن و بکوب بپا بود زیر یه درختی که پنج شش تا دختر و پسر نشسته بودیم باز زیر لبم زمزمه کردم یکی از دخترا که سه سال بود منو می شناخت برگشت گفت خیلی نامرد بودی که این مدت نمی خوندی.

4. تابستان 85 قبل از خدمت سربازی سر کار بودم شهریور که رسید به جای اینکه بخونم «الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرش ....» باز زیر لب زمزمه می کردم « سرت رو بذار رو شونه هام ...»

5.دوران خدمت آموزشی رسید و تو آموزش هم خیلیا صداشون از من بهتر بود اما من فقط همین رو می تونستم بخونم.

6.گذشت و من هنوز زیر لبم می خونم «سرت رو بذار رو شونه هام ...»


کم و بیش حکایت من با این ترانه اینگونه بود این آهنگ و ترانه جادویی دارد که همیشه مجذوبش بودم و عاشقش. هنوزم این ترانه را دوس دارم.

قرار بود در مورد این ترانه و حکایتهایش بگویم اما نمیدونم چطور شد پرت شدم به خاطراتی که برایم جذابیت خاصی نداشت. تازه خیلیاشو از 85 به این ور کات زدم.

همه یه حکایتی با یه ترانه ای دارند اما من این ترانه را بیشتر دوست می دارم چون قبل از دوست داشتن و عاشق شدن این ترانه باهام بود و هنوزم دوسش دارم. تنها آهنگی است که همیشه در گوشی های موبایلم وجود داشته و دارد و خواهد داشت.

چرا طنز؟!

از بس بهم گفتن غمگین می نویسی و رو اعصابمون خط میری تصمیم گرفتم که طنز بنویسم(با خودم میگم یعنی میشه من دوباره طنز بنویسم؟ وجدانم می گه آره تو میتونی تو موفق میشی).

خب از کجا شروع کنیم مامانم گفته در مورد قورمه سبزی و سبزه و سبزوار و سبزی خوردن نباید جایی حرفی بزنی از اونجایی هم که من بچه حرف گوش کنی هستم میگم چشم مامان جونم.

بابام هم نصیحتم میکنه میگه حق نداری بنویسی که برادرت متولد 63 است یا در مورد 13 بدر یا سبزه گره زدن چیزی بنویسی.

یکی از دوستانم هم گفته حق نداری در مورد .... و .....و.... و ..... چیزی بگی والا باعث میشه کارت رو از دست بدی.

تازه دختر خاله ام اس ام اس زده میگه یه روز یکی از همشهری های علیرضا افتخاری (آخه خودم تو فیس بوک یه گروهی درست کردم به نام «گفتن جوک قومیتی موقوف» خب بده من از این جوکها تعریف کنم) در قسمت تحتانی بدنش که برای تزریق آمپول عضلانی مناسب است یک میخی فرو می رود پیش یه پزشکی می رود و آقای دکتر هم بهشون میگن اگه 6300 تومن بدی می تونم برات درش بیارم. خب این همشهری آقای علیرضا افتخاری در جوابش برمیگرده میگه: خب آ دکتر 1300 تومن بهت میدم آ یه خورده خمش کن تا بیشتر تو نره. (خب این چه ربطی داشت؟) همین جوری نوشتم تا بگم بلدم جوک از این و اون کش برم.

اما بریم سر طنز فاخرمان که قرار است به کسی توهین ننمائیم و فقط نیشتر بزنیم.

نمیدونم چرا باید طنزی بنویسیم که نمیشه حرف زد.

در مورد سیاست اصلا حرفش رو نزن که بوی قورمه سبزی و کو کو سبزی های خوشمزه مامان جونم بلند میشه و بیا و ببین که چه خوردن داره.

قدیما پسرا می رفتن دانشگاه یا سربازی که زود زن بگیرن اما تو این دوره زمونه زن میگیرن تا زود دانشگاه برن و راحت سربازی بکنن. عجب دوره زمونه ای شده. اینا رو گفتم که مجردی رو در هر صورت عشقه.

آهان بالاخره پیدا کردم سوژه مورد نظر رو، در مورد مجردی حرف می زنیم:

مزایای مجردی

1. ..... (سانسور شد غیر قابل گفتنه)

2. تا دلت بخاد ........ (اِ این چه حرفیه که میزنی)

3. ..... ( اصلا به کسی که ربطی داره که تو مجردی چیکار میکنیم)

4. اووووف تا دلت بخاد میتونی ....... ( اوا خدا مرگم بده این چه حرفیه عزیزم)

5. ..... (وای نگو که داغ دلم رو تازه کردی کجایی جوانی که قدرت رو ندونستیم)

6. وای یه شیشه ...... با یه کیس هلو برو تو گلو باهم تو یه شب فقط بشینی PC3  بازی کنی آی چه حالی میده (آخه یکی نیست بگه بلد نیستی بنویسی مجبوری منکراتی بنویسی)

7.

8.

9.

10.

11.

12.

13. بقیه مزایا رو باید تجربه کرد گفتنی نیستند.

دیدین مجردی 13 تا مزیت داره اما معایب مجردی دقیقا 2+61 تا است که اصولا گفتن فساد و فسج و فجور از گناهان است و نباید این کارها رو رواج داد  آقا جان تو برو زنت رو بگیر چرا دنبال بهونه میگردی. (من به ریش باجناقم که میخوام سر به تنش نباشه خندیدم اگه بخوام به فکر ازدواج باشم)

اه بابا اینم شد سوژه فرتی تموم شد.

خب از چی بنویسیم

سر به سر دخترا بذارم؟ (بچه خوبیت نداره بشین سرجات تو کی میخوای آدم بشی)

اما در اینجا بهتر است این مطلب را با تعریف کردن یک جوک بالای هیجده سال که برای افراد زیر هیجده سال قابل درک باشد به اتمام می رسانیم:

خب یه روز یه نفری میخواست به یه شهری بره که ....

اه ول کنید بابا هر کی میخواد جوک بالای هیجده سال بخونه تو گوگل سرچ کنه خوباش گیرش میاد مثلا

یه روز یه زنه میخواست حال شوهرش رو بگیره (البته اصلا نمیگم تو کدوم شهر بودن) هیچی دیگه حالش رو میگیره و بهش شام نمیده. 

ساقی



سلام من به تو یار قدیمی
منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم
ولی بی تو سبوی می شکستم
همه نشسته ایم ساقی کجایی
گرفتار شبیم ساقی کجایی
اگه سبوی می شکست عمر تو باقی
که اعتبار می تویی تو ساقی
اگه میکده امروز شده خونه ی تزویر
تو محراب دل ما ، تویی تو مرشد و پیر
همه به جرم مستی سر دار ملامت
می میریم و می جوییم سر ساقی سلامت
یک روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید
پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم

آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم

اردلان سرفراز


مطمئنا خیلیها مث خودم من این ترانه را با صدای زنده یاد هایده شنیده اند ترانه ای به غایت زیبا با آهنگی زیبا از فرید زولاند که با صدای جاودانی زنده یاد هایده ابدی شده است.

خانم هایده از خوانندگان محبوب پدر و مادرم است هر وقت تلویزیون یکی از ترانه های ایشون رو پخش میکنه بابام میگه ساکت و بعد شروع به تعریف و تمجید از صدای ایشون و اینکه هیشکی مثل ایشون نیست و مامان و خالم از خاطره هاشون با صدای ایشون میگن که زمون جوونی شون خیلی هایده رو دوس داشتند هنوز مادرم خیلی از خواننده ها رو میگه صدا ندارن و فقط صدا صدای هایده بود. نمیدونم چه رازی تو این صدا و حنجره بوده که هنوزم بعداز بیست سال از درگذشتش باز هم صدایش در بین جوون و پیر طرفدار دارد.

جادوی ترانه های زیبای اردلان سرفراز با صدای هایده بیشتر بر این علاقه افزوده است فکر نکنم تا حالا کسی ترانه شانه هایت را شنیده باشد و دوستش نداشته باشد.

اما این ترانه از جهتی دیگر دوس دارم و اون حس زیبایی است که این ترانه دارد من که شراب نخورده مستم همیشه با این ترانه زندگی کردم. یه مستی خاصی در این ترانه جاری است که در بقیه ترانه های این چنینی وجود ندارد  و اون هم چیزی نیست جز مستی عشقی که شاعر داشته است که در این ترانه اش جاری و نمایان است.

بیست سال پیش هایده رفت اما هنوز صدایش خلوت تنهائیامون رو پر کرده است. با شنیدن صدای هایده یاد پدر و مادرم میفتم که دلم براشون تنگ شده است.

حس مشترکی که با این صدا دارم فقط دیدن روی زیبای بابا و مامان نازنینم است.

بابا و مامان جونم شما که همیشه ساقی من مست و خراباتی بودید دوستتان دارم بی نهایت.

باید برم


بعضی وقتها دلم برای خودم میسوزد برای کسی که همیشه در محاکمه بوده است و بیشتر این دادگاهها آخر شبی برگزار می شود که متهمش وکیل مدافعی ندارد و مجبور است زیر بار شماتتهای دادستان وجدانش آرام بخوابد.

دلم برای این دل می سوزه دلی که همش بی قراره دلی که فقط میخواد پر بزنه اما نمیدونه کجا. همش داره فرار میکنه نمی دونه از کی و از کجا. یه روز از شهرش میره یه روز دیگه از وطنش مقصدش نمیدونه کجاس فقط همینقدر میدونه که شعر رفتنش رو خیلی وقته سروده و منتظره تا آروم آروم زمزمه کنه.


برو

اگه زخمیم تو درمونم نباش
رو زخم تنم دیگه نمک نپاش

رویای خوابمو، تو تعبیر نکن
دیگه دل زخمیمو اسیر نکن

با تو ام که باز بغض شقایقی
تو لحظه های بی کسی عاشقی

بدون که هنوزم تنهای تنهام
هنوز تو شب نگات چه  بی صدام

بودنمو  باور نکن عزیزم
ترانه مو ازبر نکن عزیزم

من میمیرم تو این شب ناتموم
عزیزم پر بکش از سر این بوم

دل نبند به اونی  که باز مسافره
بی قرار مث  مرغی مهاجره

برو که آسمونم بی ستاره اس
شاهزاده تو چه بی سواره اش


این شعری که واسه هجرتش سروده و دلش براش تنگ میشه وقتی خودش میره. چه دل بی رحمی دارم که اینقدر راحت می سوزونه و آروم و بی صدا میره و صداش در نمیاد. وای از کجای این شب تار بگویم که باید برم.


خیلی وقته که دلم میخواد شخصی بنویسم اما نمیدونم چرا انتظار دل نوشته هام دیگه برام سخت شده. نمیدونم چرا دلتنگی یادم رفته شاید ... بی خیال بابا. این یه تیکه شخصی است و شخصی حسابش کنید... آره بابا بی خیال