زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

بازگشت ...

تجربه بهم ثابت کرده اونایی که رفته اند پشیمون شدند، وقتی هم برگشتند ده ها برابر پشیمون شده اند آخه اونی که ترک کرده بودند دیگه همون نیست و هم عوض شده و هم عوضی!!!


سکوت ...

سکوت
نای موندن ندارم
تو بغض غریب شهر
خسته ترین فریادم
برای ختم این قهر

ترانه کم میاره
یه عاشقی اسیره
تو حریم آسمان
یه مرغکی می‌میره

نه، دیگه با تو نیستم
ای سکوت بی پرده
تورو رها میکنم
تویی که دستات سرده

سراب یعنی چشم تو
گم شدن توی دستات
کویر یعنی دست من
دل سپردن به چشمات

نمیشه آبی تر بود
با غزل همسفر شد
میشه سپیده نشد
با غروب دربدر شد

تا تو زنده تر باشی
عاشقی حرومتره
ترانه های آبی
اسیر این دفتره


بهمن 85


یعنی شش سال پیش هم اینقد تلخ بودم تو شعر و ترانه هام؟ یا روزگار تلخترم کرد؟ تلخ بودم اما میخندیدم تا تلخی نگاهم رو کسی نفهمه ... این روزا روزای تلخی رو دارم سپری میکنم ... دلیلش خودم هستم و عقاید نامتعارف خودم ... خودم تنهایی رو انتخاب کردم اما به حکم همین انتخاب باید زجر بکشم ... آدما رو نمیتونم بیشتر از یه ساعت تحمل کنم ... باید به یه چیزی رو بیارم ؟ یه چیزی مث شعر مث گیتار مث فیلم ... این روزا باید بیشتر سکوت کنم ... کمتر برای پابلیک بنویسم ... بیشتر برای خودم باشم برای زندگی خودم ...

این روزا مرگ بهترین انتخابه ... مرگ ایستاده ... بهرحال برای کسی که قبل از این مرگ در برابر چشمانش مرده است ترسی ندارد ... و چقدر دلم میخواد یه روز مث تارانتینو که تو فیلم جدیدش خودش رو منفجر میکنه منم این چنین منفجر بشم و حتی خاکستری ازم نمونه ...

درسته همیشه میگم بی خیال باع اما نمیشه دیگه این بی خیالی هم نمیکشه ... واقعا نمیکشه ...

این روزا خودم رو محکوم به سکوت کردم و گوشیم رو خاموش میکنم و شاید مرگ به فریادم رسد ... این روزا خیلی دوس دارم قلبم کم بیاره اما لعنتی انگار تازه موتورش روشن شده ...

کودکی ...

کودکیم تو سادگیهای کلاه قرمزی و معرفت پسر خاله و تخس بازی پسر عمه زا جام مونده ...
هنوز با کلاه قرمزی اشک میریزم ...

شاید ...


و شاید...!!

یه زمانی یه جایی
بی تفاوت از کنار هم بگذریم ...

چه فرقی دارد ...

چه فرقی دارد
تو لیلی باشی یا نباشی
من همیشه مجنونم ...
چه فرقی دارد
تو شیرینم باشی یا نباشی
من فرهاد کوهکنم ...
چه فرقی دارد
تو باشی یا نباشی
من همیشه عاشقم ...

ارس آزادی

مثلث برمودا ...

از دور شکوه موج هایش زیباست
نزدیک که می شوی شبیه دریاست

نا خواسته جذب می کند آدم را
چشم تو مگر مثلث برموداست؟


خلیل جوادی



پی نوشت: به زودی باز به اینجا رونق خواهم داد ...

جاده رویا ...


به این فکر کن که هر روزت
می تونه روز آخرشه
بدون هیچ فردایی
می تونه عمرمون سرشه
بگو حالا تو این روزی
که واست زندگی بخشه
دلت مغرور می مونه یا هرچی هست و
می بخشه
تموم لحظه های تو
تا وقتی دست تقدیره
همین حالا همین لحظه ام
واسه تصمیم تو دیره
.
اگه همین امروز آخرین روزه
دیگه نزار بازم دلت بسوزه
همین فرداهای روشن
از دست تو دوره
چرا روز و شبت باشه
پُرتردید ووووو

پُر تردید و دلشوره


امیر ارجینی


آلبوم جدید سیروان رو دوست دارم یه کار حرفه ای با ترانه هایی خوب و دوس داشتنی و با تنظیمهایی فوق  تصور عالی. اجرا و خوندن سیروان هم مث قبل عالیه ...

ئیگه یواش یواش سیروان هم واسه خودش ستاره کم نظیری میشه ها ...

خواهشا این آلبوم رو ارجینال تهیه کنید ...

بی من ...

شراب نمیخورم که مست بشم همیشه میخورم بسلامتیت تا هر جا که هستی شاد و خندان باشی حتی بی من ...

لذت ...

بعضی از لذتها برای خود آدم است مث شنیدن آلبوم در آستانه با صدای احمد شاملو ...

ناتمام ...

آدمها نخ نیستند که تمام شوند ...

اما

اما

اما

آنقدر نخ می دهند که ناگهان ناتمام میشوند ...


ارس آزادی

گمشده ...

این روزا کم هستم، دلیلش ساده است یه جایی خودم رو گم کردم، به هر کی هم میرسم سراغمو ازش میگیرم و هیشکی نشونی ازم نداره ...

این روزا گمشده ام تو هیاهوی خودم ...

خونه پدری ...

خیلی از مطالب وبلاگم رو شبونه و از این خونه ای که دیگه روزهای آخری هست توش هستم رو نوشتم ...
سالها اینجت نوشتم ... سالها در این خونه پدری گیتار زدم و ترانه نوشتم و حالا که سالی دو سه بار میومدم برای دیدنش ... دیگه قرار نیست اینجا باشم ...
دیگه اینبار باید به راننده تاکسی فرودگاه باید آدرس جدید رو بدهم آدرسی که شاید سالها طول بکشد تا در خاطرم بماند ...
دیگه این خونه پدری بعد از 18 سال ازش جدا میشیم خونه ای که من چهار سال بود ازش جدا شده بودم ...
امشب با اتاقم وداع میکنم ... اتاقی که سالها باهاش خاطره داشتم ...
اما چه میشه کرد که این روزها عادت کردم که راحت دل بکنم ... حتی از آدما حتی از کسانی که زمانی دوستشان داشتم و هنوزم دارم اما باید دل کند  از این خونه و شاید یه روز از آدماش هم بتونم دل بکنم که قطعا اون روز روز آخر زندگیم است ...
بابا و مامان و خواهر و برادر نعمتی نیستند که کسی بتواند جایگزین آنها شود ... امروز وقتی مامان گفت با اینکه اومدن و موندنت کم بود اما خوبه که اومدی ... خیلی وقتها دلم براش تنگ میشه ... حتی اونقدر تنگ میشه که میگم بذار به موهام گیر بده ... اصن موهامو بلند میکنم که بهم گیر بده که یعنی هستم ... یعنی بازم دوسم داره ... اوتقد دوسم داره که دیگه بابت ازدواج نکردنم چیزی بهم نمیگه ... با اینکه آرزو داره عروسیم رو ببینه اما باز میگه هر چی تو بخوای و من چقد دوستشون دارم این دو تا عزیزم رو ...
بابا همیشه هوام رو داره همیشه کمکم میکنه ... اما این روزا که نیاز به کمک داره من نمیتونم براش کاری کنم و چقد این روزا برام حسرت انگیز هستند ... کاش فقط کاش کمی ... کمتر دیوانگی میکردم تا شاید این روزا مث بقیه آدم عاقلا میتونستم به بابا کمک کنم ...

هی یو ...

هی یو

آهان با توام 

توئی که دوستت دارم ... خواستی بدونی ه که اگه گفتم دوستت ندارم نه اینکه دوستت ندارم نه

اما خب چیکار میشه کرد باید این دل یاد بگیره بعضی وقتها دروغ بگه تا یاد بگیره نگیره، تنگ نشه...

تا تو اذیت نشی ...

مواظب باش دلت زیاد نشکنه بهرحال یکی است که اون دل رو میخواد حتی شکسته اش رو ...