زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

بابا و مامان ...

وقتی سالها به تنهایی عادت کنی ...
به غربت عادت کنی ...
وقتی شب شام نخورده بخوای بخوابی و نصفه شب مجبور بشی غذا درست کنی ..
تازه بودن در کنار پدر و مادر رو میفهمی ...
تازه میفهمی که در کنار اونا اگه بودی اگه تمام غم و تنهایی دنیا رو داشتی باز به هیچ جات حساب نمیکردی ...
هر روز ده ها اس ام اس چرت و پرت به هم میدیم به نظرم فرستادن دو تا اس ام اس خشک و خالی و فقط نوشته باشی بابا دوستت دارم ، مامان عاشقتم نباس سخت باشه ...
از همین امشب شروع کردم ...
دلم نمیخواد اگه خدای نکرده یه روز من زنده بودم و اونا سایه شون بالای سرم نبود حسرت بخورم که چرا کم بودم ...
پدر و مادر تنها کسانی هستند که هر چقدر تو زندگیشون زیاد هم باشی هیچوقت کمت نمی کنند، هیچوقت تو رو اضافه نمیدونند، هیچوقت تماست رو رد نمی کنند، هیچوقت تو رو نمی پیچونند، هیچ وقت تو رو دایورت نمی کنند

انگیزه ...

به خودم میگم پوشتم کلفت شده ها ... عاشقم اما نمیدونم عاشق کی و چی ... اصن نمیدونم چه حسی دارم ... هیچی آرومم نمیکنه ... این روزا دنبال خودم میگردم ... نه دوست دختر و نه روابط دیگه هیچکدومش روحم رو ارضا نمیکنه ... یه دوره ای تصمیم به ازدواج داشتم یعنی همین دو ماه پیش اما الان میبینم اونم منو به آرامش نمیرسونه ... شاید تموم شدم ... شاید تو وقت اضافه هستم ... اصلا برای چه زنده ام ... همه لذتها و گناهها رو چشیده ام ... چه انگیزه ای دارم ... انسان بودم ... گرگ شدم ... دوباره بره شدم ... دوباره خودم رو فربه میکنم تا باز یکی بیاد با تیغ نگاهش قربانیم کنه ...

آره همین است انگیزه ام برای زندگی شاید یه نگاهی است که دروغ نگوید... حرفهایم را بپذیرد ... منو احمق فرض نکند ...

وای چقدر این واژه حماقت برایم آشناست ... هر قدر عاشق تر باشی احمق تری ... دقیقا ...

حکایت من و ...

سالها پیش یعنی ده یا دوازده سال پیش موقعی که تو دوره دبیرستان جوون بودم عشقم این بود که موهامو مث فرهاد مجیدی بکنم اما همیشه بابا میگفت اول به درست برس بعد میتونی مدل بشی...

دانشگاه که قبول شدم دیگه اون ذوق رو نداشتم و درگیر درس و عاشقیت و مشغولیت خاص خودم بودم و موهام برام مهم نبود ...

سربازی هم که دیگه قاتل موی بلند بود...

بعد که درگیر کار شدیم و نشد اون عشق قدیمی رو دنبال کنم اما ...

از عید امسال که تصمیم گرفتم اونقد موهامو بلند کنم که از پشت ببندم به حرف هیشکی گوش ندادم برای اولین بار مهم دلم بود و باید اون راضی میشد ...

تا دو روز پیش که خیلی راحت از پشت میبستم دیگه برام تکراری شد این عشق قدیمی و خیلی راحت پنجشنبه موهامو کوتاه کردم ...

زندگی هم با لذتهاش مث این موهام برام میمونه یه زمونی برای بدست آوردن هر چیزی خودمو به آب و آتیش میزدم اما همین که بدستش میآوردم سریع دلم رو میزد ...

واسه همینه که دیگه حرص و جوش و عشق بدست آوردن کسی یا چیزی رو ندارم ...

ضربان ...

قلبم تند تند میزنه، گوشی موبایلم رو در میارم و تا تعداد ضربانم رو بفهمم رسیده به 145، نمیتونم راه برم زیر درختان ولی عصر نشستم ...

قرصام تو جیب کتم نیست لعنت به این پروپرانولول که هیچ وقت در دسترس نیست عملا دیگه با چهلش هم قلبم از تپش نمیفته ...

خط قرمزم رو رد کرده اند از سر ظهر به خودم میگم اشتباه شنیدم ... اما درست شنیدم اون خط قرمز منو رد کرده ... تو خودم میریزم ... سکوت میکنم ... تنها راهش همینه ...

برنمیگردم ... آدم بی رحمی شدم ... راحت دیلیت میکنم ... اصلا بلک لیست برای همین موقعهاست ...

دارم به خودم میگم بی خیال ... زندگی همینه ... اما نه زندگی همین نیست ... چرا فقط این زندگی باید منو قهوه ای کنه ؟!!!

باز با گوشیم ضربانم رو میگیرم 120...

هنوز که بالاست ...

نمیتونم باور کنم خط قرمز منو لگد کرد ... نباید میکرد ... دایره من خیلی گسترده است اما نباید پاش رو رو اون میذاشت ... ولی گذاشت ...

به جوب آب ولیعصر سر عباس آباد نگاه میکنم ... انداختمش اون تو ... بردش ...

باز ضربان قلبم رو میگیرم اینبار 100 ...

اوه اوه یادم اومد دو هفته پیش تو تخت بیمارستان به خودم قول دادم آدمای این دنیا ارزش غصه خوردن ندارند ... ولشون کن ... رد شو ... آهان ... درستش هم همینه ...

پا میشم هد فون رو تو گوشم میذارم و سعید شهروز تو گوشم میخونه "مقصد بعدی دلم یه ناکجای دیگه ست"

باز ضربانم رو میگیرم شده 70

خوبه ... حیف جناب عزرائیل رو کم داشتیم که بازم باهم نرد زندگانی ببازیم ...

خاطره ...

بعضی از خیابونای این شهر رو فقط ساخته اند که باهاش خاطره سازی کنی و بعدش برگردی و با تموم خاطراتی که ازشون داری قدم بزنی و بگی چه زود گذشت ...
سالها پیش یه شبی تو همین خیابون ولی عصر یه خاطراتی برای خودمون ساختیم و هر بار که زیر درختانش قدم میزنی میگی چه روزهایی بودند اون روزها ...
باز میگذرد و باز دوباره خاطرات دیگری میسازیم برای خودمان و باز دوباره خواهیم گفت چه روزهایی داشتیم ...
روزهای بارونی دوست دارم زیر درختان ولی عصر قدم بزنم و بارون بر سرم بباره و من آروم زیر لب میخوانم "باران که میبارد تو می آئی" و چقدر این روزا این هوای بارونی تو رو یاد من میاره ...
باران پائیزی رو دوس ندارم، نمیدونم چرا، شاید برای اینه که همیشه که عاشق بودم این سرمای پائیز بوده که دلمو سرد کرده و زیر نم نمش اشک ریختم و لرزیدم ...
این روزا در فکر توام مادرم، توئی که دلواپسمی، شاید یه روز پائیزی که دارم میرم برات بگم "باران میبارد امشب / دلم غم دارد امشب" و تو برگردی و بگی "غصه نخور درست میشه" و من باز غر بزنم که تا کی؟ تا کجا؟
سالهاست به این غربت خودخواسته عادت کردم که از بس "نه در غربت دل شاد و نه جایی در وطن دارم" باهام بوده ...
این روزا درگیر توام پدرم، توئی که با بودنت، احساس میکنم تکیه به کوه کردم و ایستاده ام ... شاید اون روزی که نیستم ترانه ای برایت نخواهم گفت مث اونوقتها که ازت جدا شدم خودمو اشکامو در شانه هایت رها خواهم کرد تا آرام بشم که آغوش تو و شانه هایت برایم امن ترین جای دنیاست ...
این روزا در این شهر دود آلود با مردمانی گاه خیلی خوب و به ندرت خیلی بد، برای خودم خاطره سازی میکنم، تو بزرگراه چمرانش قدم میزنم و با صدای "امید" میزنم زیر آواز که "هنوزم عاشق عشقم / نمیشی تو فراموشم /تو آتیش بازی عشق / تو این احساس خاموشم" ...
این روزا میرم تئاتر شهر و قدم میزنم و برای خودم خاطره سازی میکنم ... این روزا قدم میزنم زیر بارون تا شاید این پائیز تـــــــو باشی کنارم ...


تنهایی ...

وقتی خودت رو تنها میکنی و به تنهایی خو میکنی دیگه خیالت راحت میشه، دیگه انتظاری از کسی نداری، کسی نیست که آزارت بده، کسی نیست که دلت رو بلرزونه و بعد ناغافل بگه هر چی بیشتر میشناسمت بیشتر باهات غریبه میشم ...

خوبی تنهایی اینه که غیر از خودت از هیشکی انتظار نداری، از کسی دلگیر نمیشی و خودت رو درگیر نمیکنی اما وای به اون لحظه هایی که بخوان وارد این تنهائیت بشن دیگه دهن آدم سرویس میشه، اگه خوبی کنی همه به حساب چراغ سبز نشون دادنت میذارند اگه بد باشی میگن ببین چقدر داره کلاس میذاره ...

کلا تنهایی خوبه، کارهایی رو که دوس داری انجام میدی، کتابهایی رو که دوس داری میخونی، فیلمهایی رو دوس داری میبینی، اونجوری حرف میزنی که خودت دوس داری، نگران این نیستی که کسی از حرفت خوشحال یا ناراحت بشه، مهم اینه که خودت از خودت راضی باشی ...

تنهایی چیزی نیست که به این آسونی بدست بیاد و قدرش رو بدونی اینقدر باید با این و اون باشی اینقد از این و اون خورده باشی که وقتی به تنهایی میرسی انگار به بهشت رسیدی ...

از هیشکی دلگیر نمیشی، دغدغه هات دغدغه هایی میشن که دیگران درکش نمیکنند، تنهایی باعث میشه چیزهایی در خودت کشف کنی که تابحال نمیدونستی کجای وجودت قرار داشتند ...

تنهایی رو دوس دارم چون تنها چیزی است که با دوست داشتنش تو رو تنها نمیذاره ...

آخدا ...

کلاهم رو میذارم رو سرم و میزنم به خیابون تا به سرکارم برسم حال سوار شدن ماشین نداشتم تو گوشم امید میخونه:

با تو و عشق تو زنده بودم
بعد تو من خودم هم نبودم
بهترین شعر هستی رو با تو
مانده بودی اگر می سرودم ...


ترانه تموم میشه و یکی دیگه شروع میشه و منم زیر بارونم، گونه ام خیسه، نمیدونم از اشکامه یا قطرات بارونه، وایبرم رو روشن میکنم. از اون سر دنیا برام اس ام اس اومده تو چرا غمگینی؟، صدای حامی تو
گوشم میپیچه:
می دونی فرقی نداره گوش من یا چشم تو ...
یه صدا فقط میاد، صدای دل که بد شکست ...
همینی که هست !


سوار تاکسی میشم، خودمو ول میکنم تو صندلی عقبش و به بارون و سه شنبه و تـــــــــو فکر میکنم، چشام گرم میشه و تصویرت میاد جلوی چشمام، اس ام اس دیگه ای از یه دوست بزرگوار میرسه خوش بحال آنکس که میداند که نمیداند و باز صدای حامی تو گوشمه و قطرات بارون به شیشه میزنه و منم نمیذارم اشکام سر سره بازی کنن:
انگاری دلت گرفته آ خدا...
عیبی نداره، گوش نکن یا که نبین
تو فقط گریه بکن ...
گریه بکن تا که بباره آسمون
که بباره چشم من یا بغره گوش اون
تا بفهمه دل تو، تا صدامون برسه به آسمون
آ خدا!
دو تا سمعک واسه چشمام
دو تا عینک واسه گوش
آ خدا!

اشتباهی ...

این روزا خیلیامون اشتباهی هستیم و اونجایی نیستیم که باید باشیم بهتره یه باره دیگه این دیالوگ طلایی آخر سریال مرد هزار چهره رو دوباره بخونیم و تحت تاثیر تعریفهای دیگران خودمون رو اشتباهی جایی قرار ندهیم ...



چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟!
من بی دفاعم، من شریف تربیت شدم، من شریف بزرگ شدم
نه کسی منو می شناخت، نه کسی بنده رو می دید
نه ثروتمند بودم و نه هیچ چیز دیگر
همه سهم بنده از زندگی کار کردن در زیر زمین اداره بایگانی بود لای پرونده ها
من ساده بودم من همه چیز رو باور می کردم
من با هیچ کس مخالفت نمی کردم، سرم به کار خودم بود و شریف بودم
من نمی خواستم به بانک برم، من نمی تونستم طبابت کنم، من نمی تونستم سرهنگ باشم، من نمی خواستم شعر بگم، من مقاومت کردم تا حد توانم، اما من توانم کم بود.
بنده ضعیف بودم، برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران
و من به همه احترام می گذاشتم، من به همه احترام می گذاشتم،
و من شروع کردم به بازی کردن
و من شروع کردم به سرگرم شدن
و بعضی وقت ها یادم رفت که کجام
و همه این هایی که می گند مال من نیست، حق من نیست
" و من اشتباهی ام"
من از اولش هم اشتباهی بودم
بله من یادم رفت که این ها مال من نیست و من اشتباهی ام،
تقصیر من بود
تقصیر دیگران هم بود
اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم برنداشتم
من هیچ چیز رو توی جیبم نذاشتم
من از سهم کسی نزدم
من فقط اشتباهی بودم
خدایا تو شاهدی که من چیزی رو خراب نکردم
خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم
من فقط اشتباهی بودم
چه دفاعی از خودم بکنم؟!
من بی دفاعم
حالا من مانده ام و تقاص این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی خودم
جناب قاضی من از هیچ کس توقعی ندارم
خدایا تو منو ببخش، من اشتباهی بودم!


مهران مدیری / سکانس آخر مرد هزار چهره

ذات عشق ...

مهم نیست که دیگه معشوقت کنارت نیست یا ترکت کرده ...
مهم اینه همیشه باید در هوای عشق جانانه نفس کشید ...
معشوقه ها میان و میرن این عشق است که میماند ... 
ذات عشق رو عشقه ...

خبر بد ...

ناصر:‌ خَندَتو می‌خرم! قیمت!
رضا: خبر بد دارم. باس یه سر بریم مسجد حبس.
ناصر: اصلش خبر بد شده فیت ما. نمی‌دونم. یه لقمه خبر خوب چند؟

جرم - مسعود کیمیایی

یادگاری ...

هیچکس نمی‌تواند،
رو دیوار ما یادگاری بنویسید
برای اینکه؛
نوشتن هر گونه یادگاری و نصب آگهی پیگرد قانونی دارد.

ارس آزادی

برای دوستم ...

چند سالی میشه که اینجا از مسائل شخصیم چیزی ننوشتم و هر چیزی که بدونه فقط یک نوشته بود...
این مطلبی رو برای دوستی مینویسم که برایم خیلی عزیز است رفیقی که 13 آبان تولدش بود و باید دیروز این مطلب رو میذاشتم اما خب نشد بنا به دلایلی اینکار رو بکنم ...
این دوستم رو نزدیک سه سال و نیم است باهاش آشنا شدم رو خیلی دوست دارم و بیشتر هم برای بودنش است برای رفاقتی که خیلی کم دیدم کسی در حق کسی انجام بدهد ولی دوست عزیز و نازنینم "فرح" عزیز برایم اینگونه بوده است ...
از همین جا تولدش رو بهش تبریک میگم و امیدوارم که سالهای سال باشه و همیشه سرفراز و سبز باشد که سبزِ بودنش را دوست دارم ...
"فرح جان میلادت شاد شاد شاد باد"

چشم عسلی ...

نگات میکنم، وقتی که
چشماتُ آروم میبندی
رو به نگام باز میکنی
اون چشماتُ، باز میخندی

تموم دلخوشیم اینه
تو چشمای تو بمیرم
من باشم و چشمای تو
همونجا آروم بگیرم

تو با چشمای عسلیت
واسه دلم ناز میکنی
من واست ترانه میگم
تو با تارت ساز میکنی

چشم عسلی تو نگام میکنی
نگات برام چه شیرینه
همین که یادت باهامه
خوشبختی برام همینه

بذار حسودا بدونن
من تو رو کم نمیارم
بذار از نگات دق کنن
وقتی که من تو رو دارم

چشم عسلی، چشم عسلی
وای که چقد دوسِت دارم
آخه که چقد حالم خوبه
وقتی که باز تو رو دارم

برای هر کی ترانه نوشتم به سادگی راهی شد ... بی خیال شاید زندگی همین ترانه های بی وفا هستند که نصیب من میشن و قسمت تو نمیشن ...