واسه همینه که دیگه نمیذارم سرسره بازی کنه ...
بهش یاد دادم که هر وقت سُر بخورده تهش به یه قلب سنگی میخوره که اونو میشکنه و گوشه گیرش میکنه ...
یاد گرفته دیگه سُر نخورده این لامصب بی صاحب ...
دروغ ناخوشی ملی و عیب فطری ایشان است و قسم شاهد بزرگ این معنی. قسم های ایشان را ببینید سخن راست که احتیاج به این همه قسم ندارد. به جان تو، به جان خودم، به مرگ اولادم، به روح پدر و مادرم، به شاه به جقه شاه، به ریش، به سبیل، به سلام و علیک، به نان و نمک، به پیغمبر، به ائمه، به قبله، به دوازده امام و هر آنچه که به زبانشان بیاید براحتی سوگند می خورند تا دروغ خود را به کرسی بنشانند.
ایرانیان به نقل از جمیز موریه انگلیسی - کتاب جامعه شناسی خودمانی نوشته حسن نراقی
شبا میام کنار این پنجره
شاید که جون بگیره این حنجره
زیر لب از تو زمزمه میکنم
کاش یادم بیاد دلت کدوم وره
ارس آزادی
پ ن: چقد این شعر ارس رو دوس دارم انگار خودم نشستم و نوشتمش ...
آخ که دلم گرفته آی ستاره
چقد آسمونم تیره و تاره
هنوزم تو لحظه هام کم دارمت
به دادم برس تا دلم نباره
ارس آزادی
مرسی از ارس عزیزم که این روزا خوب حالم رو خوب میکنه ...
دیوانگی یعنی اینکه بشینی یه رادیوی اینترنتی به نام "رادیو پلاس" راه بندازی و بعدش هم ادامه اش ندی و بشینی بعد از ماهها برای خودش نوستال بشه و تو هم بشینی با شنیدن دوباره اش اشکات در بیاد ...
دلم رادیو پلاس میخواد اما حیف که نمیشه ...
یه برنامه بود برای روز پدر ساخته بودم دیشب رسما اشکم رو درآورد فکر کنم برنامه سوم بود ... یه برنامه هایی بودند که با شنیدن صداها و آهنگها واقعا اشکم رو در آورد بخصوص یه جایی که یه عزیزی برام یه متنی رو گویندگی کرده بود و بعد از صدای اون امید میخوند "اگر مانده بودی ..." دیشب باهاش کلی اشک ریختم ...
یادش بخیر عجب دیوانه بازی در آوردم با این رادیو پلاسم
هنوزم دوسش دارم ...
چقد خوبم وقتی با دوستان هنرمندم صحبت میکنم و بهم انرژی میدن، به این نتیجه رسیدم که اگه تو فیسبوک و پلاس هم نباشم خیلی کارها میتونم انجام بدم ...
قراره اتفاقات خوبی در زندگیم بیفته ...
این روزا حتی صمیمی ترین دوستانم هم ازدواج میکنند اما من راه زندگیم رو پیدا کردم و نسبتا راضی هستم ...
منتظرم یه اتفاق خوب دیگه بیفته تا این انرژی خوب و مثبتی که دارم تکمیل بشه ...
مسعود کیمیایی راس میگه: وقتی که عشق میره یه چزی رو جا میذاره مث شعر مث من مث مرگ ...
و خوشالم که از رفتن عشق خودم را جا گذاشتم تا با عشق و موسیقی و ترانه عجین کنم خودم را ...
این خصوصی ترین نوشته وبلاگم تو این چند سال بود و دلیلش هم این است که خیلی چیزها رو با خودم روراست شدم ...
این عکس رو که دیدم به شوخ طبعی این زوج پی بردم اکبر اکسیر راست میگه همه بهش حسودی میکنند آخه هیشکی مث اون ملیحه ای نداره و کلی با این شوخی و مزاح جالب این زن و شوهر حال کردم ...
اکبر اکسیر واقعا عالیه ...
بین کلاه قرمزی درونم و پسر عمه زای درونم جر و بحث است،
کلاه قرمزی بهم میگه: اکشال نداره
پسر عمه زا بر گشته میگه: چی چی رو اکشال نداره؟ قاشق بیار تا در بریم
کلاه قرمزی میگی: کجا بریم؟ اینجا خوفه، عقش ،محبت، صفا، دوستی، نازدار دلم باش
پسر عمه زا میگه: هوووووووووو کلاه قرمزیووووووووو، بوی طبیعت ، زندگی، آش خشتک
موندم به حرف کدومشون گوش کنم هر دوشون راس میگن
میتونم مث کلاه قرمزی همه رو خوب و عالی ببینم و بگذرم از خطاهاشون یا میتونم مث پسر عمه زا تخس بازی دربیارم و همه رو ول کنم و برم به سمت طبیعت و دیوونگی خودم ...
موندم با این دو چیکار کنم؟ :)
دوستان واقعیم تو زندگی از شناختن من هنوز عاجز مانده اند، مانده ام چگونه یک عده بر حسب چهار تا نوشته و دو تا کامنت ادعای شناخت مرا دارند ؟!!!
تو کار خودم و سرنوشت موندم
دیگه نه راه پیش دارم نه راه پس
دل شکسته مو میدم دست گیتار
به خدا شکوه میکنم از این قفس