زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

یا علی

  این شعر خوانی زیبای امید نازنین را که در مورد مولا علی است به عنوان عیدی من در این روز عزیز بپذیرید امیدوارم که از شنیدنش دلشاد و خرسند شوید. 
عید غدیر را به همگی عزیزان تبریک میگویم و امیدوار که همیشه در زیر سایه مولا علی سرافراز و آبی باشید.  
   

دانلود ترانه یا علی با صدای امید از اینجا

 

از miss call متنفرم، همین!!!

 همیشه باید به یک جایی برسی که کاسه صبرت لبریز شود تا یک تصمیم قطعی بگیری، الان چنین وضعیتی دارم نزدیک چهار سال است که سر هر دو ماه معضلی به عنوان فیش تلفن دارم. مقصر خودم هستم هر کس که زنگ زده و نبودم خودم رفتم سراغش و تماس گرفتم تا کسی از دستم دلگیر نباشد. آنقدر به روابط خودم به دیگران اهمیت دادم که خودم را فراموش کردم. اگر اشتباهی در برخوردم با کسی داشتم از عذرخواهی شرم نداشتم و این شجاعت را داشتم که به اشتباهم اعتراف کنم و همیشه این پوزش خواهی نه تلفنی و مکتوب و ایمیلی که بلکه حضوری بوده تا به روابطم با طرف مقابلم لطمه‌ای وارد نشود.

اما دیگر این رویه را ادامه نخواهم داد، ندیدم که کسی که دلم را شکسته یا برخورد بدی با من داشته نیامده که عذرخواهی کند و سکوتم و پذیرش رفتار زشتش را حمل بر کوچکیم گذاشته و فکر کرده که باید رفتارش اینچنین باشد.

هر کسی که تک زنگ زده خودم باهاش تماس گرفتم تا دلیل تماسش را بدانم. اگر به هر دلیلی تماس بی پاسخی داشته باشم در اولین وقت باهاش تماس میگیرم. در مناسبتها همیشه سعی کردم که اولین نفر باشم که اس ام اس میفرستم، اما همین عید قربان مرا با حقایق تلخی آشکار کرد که دیگر در مقابل دیگران رفتاری غیر از این داشته باشم از شصت و شش نفری که اس ام اس فرستاده بودم فقط بیست و هشت نفر جواب دادند که از این تعداد هم شش نفر اول اس ام اس زده بودند «شما؟» که از هر توهینی برایم بدتر بود.

موبایل گرفتم که آرامش داشته باشم و در مواقع ضروری لنگ یک تماس تلفنی نباشم اما خیلیها مرا چیز دیگری فرض کردند، دلیلی ندارد که سر هر دوره بیست هزار تومان پول مفت را به حساب مخابرات بریزم.

خیلی راحت از این پس هر اس ام اسی را که نوشته «باهام تماس بگیر»، «باهات کار واجبی دارم» و ... را خیلی راحت پاک خواهم کرد، دیگر به miss call نگاه نخواهم کرد هر کس که کار واجبی دارد دوباره خودش تماس خواهد گرفت. دیگر نگران عذاب وجدانم نخواهم بود که کسی از دستم دلگیر می‌شود یا نه.

تا همین هفته یک گوشی سونی اریکسون مدل W700i  داشتم آن را فروختم و به جایش یک نوکیا مدل N70 گرفتم تا هم از امکاناتش بهتر استفاده کنم و هم راحت یک برنامه پیغامگیر رویش نصب کنم تا دیگر مجبور نباشم صبح جمعه یا نصف شب ایرادات فنی ملت را رفع و رجوع کنم، با اینکه همیشه از این صدای بوق منشی تلفنی متنفر بودم اما حس می‌کنم وقتی که کسی برای روابطمان احترام قائل نیست بهتر است از این منشی تلفنی استفاده کنم. اگر به کسی زنگ بزنم و ببینم که منشی تلفنی دارد اولین کاری که می‌کنم سریع تماسم را قطع می‌کنم.

دیگر پشت دستم را داغ می‌کنم که برای تبریک یا تسلیت مناسبتی به کسی اس ام اس بفرستم. این چندمین باری بود که امتحان می‌کردم که چه کسانی جواب می‌دهند. در کمال تاسف دیدم که خیر من عوضی تشریف دارم که برای روابطم با دیگران احترام قائل هستم و با یک اس ام اس خشک و خالی از کسی یاد می‌کنم.

همیشه یک اخلاق بدی داشتم اگر کسی مرا تلفنی به عروسی یا مهمانی دعوت کند نمی‌روم و به بدترین شکل هم طرف را می‌پیچانم تا حساب کار دستشان بیاید، آخرین نمونه هم عروسی دخترعمه‌ام بود که فقط مادر و خواهرم را با کارت دعوت،‌دعوتشان کرده بودند که شب عروسی زنگ زدند که تو هم بیا و در کمال نامردی و با بهانه کردن یک دندان درد نرفتم. حتی عروسی دوست دوران خدمتم را این چنین پیچاندم. برای همین در مورد تماسهای تلفنی و اس ام اسها هم همین رفتار را پیش خواهم گرفت اگر کسی کار واجبی با من دارد میتواند ده بار زنگ بزند تا جوابش را بدهم.

بهرحال از این miss call به شدت متنفرم. این روزها از شنیدن «مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد» خیلی دلشاد و خوشحال می‌شوم.

من می‌بلاگم پس هستم

 این رنگین پلوی خوشرنگ صرفا برای تزئین است. 

سال 82 همین وقتها بود که تصمیم گرفتم که از پرشین بلاگ به بلاگ اسکای کوچ کنم. محیط اینجا دوست داشتنی بود و اون موقعها هم من فقط ترانه و شعر می‌نوشتم و چیز دیگری را برای عرضه در محیط وبلاگ نداشتم. اسم اولیه این وبلاگ هم «ترانه‌های سوخته» بود بعد از یه مدتی یعنی در روز 6 اردیبهشت 83 اسمش رو به «زخمه» تغییر دادم و الان به قول خیلیها «زخمه» تغییر کاربری داده و در گوگل اولین نتیجه‌ای که برای «زخمه» می‌آید به اینجا هدایت میکند. اما بنابه دلایلی تمامی تاریخها و نوشته‌های قبلی تا تغییر نام را همان موقع حذف کردم و در عقایدم کمی تجدیدنظر کردم و الان خیلی پشیمانم که چرا وبلاگ قبلیم در پرشین بلاگ و یا آرشیو قبلی اینجا را نگه نداشتم.

دلیل اینکه امروز این مطلب را آوردم این است که میخواهم به حقایقی اعتراف کنم که تابحال ته دلم مانده بود. چند وقت پیش به آرشیو زخمه که سر میزدم خاطراتی را  تداعی کرد که بعضا برایم تلخ و یا شیرین بودند. اما تا دو سه سال پیش موقعی به اینجا سر میزدم که غمباد میگرفتم و تنها جایی که کسی مرا نمیشناخت و حرف میزدم اینجا بود اما از موقعی که بالاجبار با نام واقعیم می‌نوشتم باید رعایت خیلی چیزها را می‌کردم و خیلی حرفها و صحبتها را سانسور میکردم خیلیها با عناوین مختلف کامنت گذاشتند و مسائلی رو برایم یادآور شدند که من هیچوقت تائید نکردم. از اسم بردن خیلیها معذور شدم که فرهنگ غالب ما تاب تحمل حتی تعریف از یک استاد را ندارد (بابت اسم بردن یکی از اساتید دانشگاه بیشترین طعنه و تیکه رو شنیدم).

اعتراف می‌کنم که تابحال هیچ دوست دختری نداشتم و در کمال بیرحمی اکثر قریب به اتفاق کامنتهایی را که خانمها و حتی آقایونی که با عناوین «وبلاگ خوبی دارین به من هم سر بزنید» رو تائید نکردم و نمی‌کنم. مخالف روابط دختر و پسر نیستم و به دلیل اینکه خودم در یک مورد اینگونه روابط شکست خوردم اما هیچوقت سایر دوستان رو مذمت نمی‌کنم که اقتضای سن چنین ایجاب میکنه که اینگونه رفتار کنند.

اعتراف میکنم در یک مورد بسیار خاص و نادر و تنها به دلیل سوتفاهمی که از طرف من بود باعث دلگیری دوست نازنینم جناب توکا نیستانی شدم و با اینکه رسما و حضورا از ایشان بابت حرکت بسیار نابخردانه‌ام عذر خواستم اما در اینجا بر خود واجب میدانم که بار دیگر از ایشان معذرت بخواهم و از ایشان بخواهم که این اشتباه را به خامی و جوانی من ببخشایند.

در رابطه با مطلب قبلی هم باید بگویم که هیچ جریانی در کار نیست و فقط یک تکه از نوشته‌های دفترم در سال 83 بود که محض جالب انگیز بودن دیشب آوردم و متاسفانه حتی یادم نمانده که به کدامین حادثه آن مطلب را رو یک تکه کاغذ نوشته بودم و دیدم چون باید پاره شود بهتر است یادی اینجا هم بکنم. پیش بینی بود که سال 83 کرده بودم که 85 نصفش یعنی «رفتن» اتفاق افتاد و نصف دیگه‌اش «برنگشتن» سال 86 رخ داد و به چه زیبایی هم تعبیر شد.

این روزها درگیر کار در یک شرکت خدمات کشاورزی هستم البته پیگیر نمایندگی بیمه هم هستم و در عین حال سعی میکنم که با جدیت به مطالعه دروس کنکور کارشناسی ارشد بپردازم. با اینکه خیلی کم فرصت میکنم که مطالعه کنم اما مطمئنم که امسال میتوانم ناکامی سال قبل را جبران کنم.

متاسفانه من  زمانی با نوشتن این وبلاگ خوشبخت بودم و آن هم این بود که کسی از نزدیکان از وجود این وبلاگ مطلع نبودند ولی الان باید در نوشتن اینجا بسیار دقیق و محتاط باشم که فردا بهانه دست دوستان و فک و فامیل ندهم.

گله‌ای که بعضی از دوستان  میکردند این بود که قبلا برای خواندن شعر و ترانه به اینجا می‌آمدند ولی الان به ندرت پیدا میشود، دلیلش واضح است من نمیتوانم ترانه‌هایی را که مجوزشان را گرفتم در اینجا منتشر کنم و در ثانی من کارگاه تولید انبوه ترانه و شعر را ندارم  ضمنا در این زمینه هم با وجود دوستانی نظیر افشین سرفراز بنده هیچگاه ادعایی نداشتم و قصد هم ندارم در این وادی کاری انجام دهم که دوستان دیگر زیباتر و دلنشین‌تر از من در این مجال می‌نویسند، پس عذر مرا بابت ترانه ننویسی ببخشائید.

در مورد مسائل سیاسی روز هم به توصیه اکثر دوستان از اونجایی که من بینش سیاسی خوبی ندارم و بلد نیستم خوب در این زمینه اظهار نظر کنم دیگر صحبتی نخواهم کرد که برای آینده خودم بهتر است. به قول عزیزی «باید مواظب بوی قورمه سبزی که از کله‌ات بلند میشه باشی ممکنه کار دستت بده»

این نوشته را به بهانه پنج سال وبلاگ نویسیم نوشتم. به این «زخمه» خیلی مدیونم و خیلی وقتها قصد داشتم تعطیلش کنم اما لطف دوستان عزیزم باعث شده که کمتر چنین اتفاقی بیفتد. زیاد اهل آمار و آمارگیری نیستم اما طبق آماری که از شمارنده وبلاگ گرفتم روزانه در حدود 250 نفر از این وبلاگ بازدید میکنند که بیشترین بازدید کننده رو هم مربوط به مطلب خانم گلشیفته فراهانی بود که 3582 نفر بازدید کننده داشت در مورد بقیه مسائل هم زیاد وقت نکردم کاری انجام بدهم البته چرا بهانه بیاورم زیاد درگیر تعداد کامنت و تعداد بازدید کننده نبودم و  نیستم و از کسی هم برای دیدن وبلاگم دعوت نمی‌کنم مگر مورد خاصی باشد که با دعوتنامه قبلی از طرف مقابل دعوت میکنم تا مطلبم را بخواند و بیشتر دوستان هم شفاها یا با اس ام اس نظرشان را به اطلاعم میرسانند. منطقم این است «من می‌بلاگم پس هستم» 

برنگرد

گفتم که برو، برو و دیگه برنگرد، اگه دلت مال  دیگری است خیالی نیست، برو اما باور نکن که من تنهایت گذاشتم. برو اگر خودم و خودت را دوست داری دیگر برنگرد. برنگرد که باورم کردم که تو حدیث ترانه‌ام نبودی. برنگرد که اگر برگشتی دیگر نمیشناسمت مگر نشنیدی که شکسپیر بزرگ میگوید:«اگر عاشق کسی هستی بگذار برود اگر قسمت تو بود به پیشت برمیگردد» اما تو برنگرد تا قسمت شرمنده اشکهایم نشود.

معتاد

 پیتزا، این عکس جنبه تزئینی دارد.

 

واقعا از وقتی که به این گوگل ریدر عادت کردم بدجوری بهش معتاد شدم. الان دو روز بود که به نت سر نزده بودم و الان که اومدم و می بینم گوگل ریدر و فیس بوک و توئیتر باز نمیشه اعصابم بهم ریخته. البته بماند که فرندفید خیلی وقته که نمیشه توش رفت. اما باز نکردن گودر جان دیگه قابل تحمل نیست. 

الان هم مجبورم به تمامی دوستان سر بزنم و ببینم که کیا آپ کردن. با این وضع باید اینترنت خونه رو تعطیل کنم. 

خوبه که لااقل این دوره خبرنگاری مجازی زیگزاگ رو ثبت نام کردم . از دیروز دوره‌اش شروع شده و میتونم یه مدتی رو با این سرم رو گرم کنم. ببینم آخرش چی میشه، اولین بار است که تو یه دوره آنلاین شرکت میکنم و میخواستم این طلسم رو یه جوری بشکنم که بالاخره با دوره خبرنگاری این کار رو کردم. تجربه یه مدت کار تو ایسنا و انواع و اقسام نشریات دانشجویی باعث شده که بیشتر جذب این دوره بشم.   

 

در ضمن کاست جدید داریوش عزیز با نام « معجزه خاموش» بزودی منتشر بشه. بهرحال بعد از مدتها قراره دلی از ترانه و موسیقی در بیاریم. بخصوص که داریوش عزیز کاراش حرف نداره و همیشه پر از شنیدن و زمزمه کردن هستند.

 

راستی :«این روزها همه ازدواج میکنند شما چطور؟» 

این جمله بالا قابل توجه بر و بچ نظیر ناصر و حمید و امیر و الباقی دوستان است البته به استثنای خودم و خودت و خودشون.

سه قطره خون «به یاد روز دانشجو»

قندچی، شریعت رضوی،بزرگ نیا «سه آذر اهورایی»  

«اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم، همان‌جایی که بیست و دو سال پیش، آذر مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای نیکسون قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته‌اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته‌اند، نخواستند  همچون دیگران کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را می‏آید، بیاموزند، هرکه را می‌رود، سفارش کنند. آنها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها شهید ند. این سه قطره خون که بر چهره‌ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی می‏توانستم این سه آذر اهورائی را با تن خاکستر شده ام بپوشانم، تا در این سموم که می‏وزد، نفسرند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگاه دارم.» «دکتر علی شریعتی»

این نوشته شعرگونه تقدیم به این عزیزان و همه دانشجویانی که خود «آذر» هستند.

سه قطره خون

سرخی دیوار آذر

رنگ شده با خون آذر

آواز بیداد و ستم

نشسته در رقص خنجر

زردی این پائیز سرد

سرخ شده  با خون آذر

میرغضب خونه به دوش1

شکسته به پای قلندر

مونده رو دیوار آذر

سه قطره خون به یادگار

به فروزش شمع عشق2

تاریکی رفته به کنار

یه عمریه که سکوت با

لبای آذر3 غریبه

یه عمر خواب آسودن با

شبای آذر غریبه

یه نگاهی که نشسته4

هنوز بر لب پنجره

یاد آذر مقدس

با ترانه همسفره 

 

1) پهلوی دوم نگون‌بخت که بعد از جریانات صنعت ملی شدن نفت و نخست وزیری زنده یاد دکتر مصدق و قبل از کوتای 28 مرداد آواره ایتالیا و عراق شده بود.

2) دکتر شریعتی با تبیین و تشریح اسلام واقعی راه را برای پیروزی انقلاب اسلامی هموار کرد.

3) تمام دانشجویان آزادیخواهی که در این چند سال در برابر ظلم و ستم و بی عدالتی ساکت ننشستند.

4) تقدیم به سرکار خانم دکتر پوران شریعت رضوی  


 پی نوشت۱: در ضمن شهادت پنجمین ستاره آسمان تابناک امامت را به تمامی شیعیان و هموطنان عزیز تسلیت میگویم.

پی نوشت۲: چند ماهی است که ترانه یا شعر نمینویسم و اگر این مطلب را امشب اینجا نوشتم به خاطر این بود که دو شب بود این کلمات در مغزم جولان میدادند تا رها شوند. فکر میکنم برای اولین بار است که چنین با فکر ترانه‌ای نوشتم و بعد از تمام شدنش از آن لذت بسیار بردم.

همیشه عمر دیر رسیدیم

15 آذر سالروز درگذشت علی حاتمی چند تا از دیالوگهای جالب سوته دلان رو به یادش اینجا می‌‌آورم
ما خودمون یه پا روضه‌ایم، گریه کن نداریم.
تو تقویمی که اونسال آقام بهم عیدی داده بود امروز جمعس . واسه من جمعه جمعه آقامه.
خدایا چقدر دشمن داری دوستات هم که ماییم یه مشت علیل بدبخت که در حقشون دشمنی کردی.
همه عمر دیر رسیدیم 

 

یادش گرامی و روحش شاد

یک قهرمان کشی دیگر هم مبارک

وقتی که روز شنبه این مطلب نیک آهنگ را دیدم کمی جا خوردم تا ببینم مطلب از چه قرار است. تا اینکه با دیدن برنامه نود و شنیدن صحبتهای طرفین فهمیدم که برای اسطوره دوست داشتنی فوتبال کشورمان چه نقشه شومی کشیدند. واقعا خجالت هم خوبی چیزی است جناب آقای قاسم محمدی و جناب آقای سرهنگ !!! جعفری که خود را متولی اخلاق در ورزش می‌دانید، مطلع هستید که کسی که زیاد قسم می‌خورد یعنی چه؟ وقتی که شبش رضایت دادید چی شد که صبح فیلتان یاد هندوستان کرد که باید اسطوره را از مشهد بیرون کرد؟  

دوست داشتم که یک مطلب پر و پیمان مینوشتم اما مطلبی رو که دیروز در روزنامه گل خواندم عینا اینجا می‌آورم تا دوستان از واقعیت بیشتر آگاه شوند

 

باز هم جامعه رسانه‌ای ایران ساده‌ترین راه را انتخاب کرد و هر که قلم به دست داشت در مذمت حرکت خداداد عزیزی و مظلومیت آن خبرنگار شیرازی مطلبی نوشت. اظهار نظرهای مسوولان هم پس از این اتفاق مطابق میل تولیدکنندگان این خبر و نویسندگان سناریوی این درگیری پیش رفت. اظهار نظرهای کیومرث هاشمی و کفاشیان در حالی عجیب به نظر می‌رسد که همین خداداد عزیزی یک هفته پیش کاندیدای سرمربیگری تیم ملی امید بوده و همین مسوولان قرار بوده هدایت جوانان این کشور را به او واگذار کنند. به نظر می‌رسد حادثه‌ای که نهم آذر در ورزشگاه ثامن مشهد اتفاق افتاد درست یک روز بعد از هشت آذر روزی که جامعه فوتبال آن را به نام خداداد عزیزی حماسه‌ساز ملبورن می‌شناسند، از قبل برنامه‌ریزی و طراحی شده بود. اینکه خداداد کلام تندی دارد و به اصطلاح زود از کوره درمی‌رود، نکته‌ای است که همه به آن واقفند اما رفتار اطرافیان و

همراهان تیم شیرازی نشان می‌دهد آنها به قصد تحریک غزال تیزپای فوتبال ایران یک روز بعد از سالگرد حماسه ملبورن وارد قسمت VIP ورزشگاه شده‌اند.
اولا جای نشستن خبرنگار هنگام انجام مسابقه فوتبال، جایگاه خبرنگاران است نه جایگاه ویژه VIP و ثانیا شاهدان حاضر در محل گواهی می‌‌دهند که رفتار این خبرنگار و چند نفر دیگر به دور از شان یک مسابقه فوتبال در یک مکان فرهنگی – ورزشی بوده است. هر چند گفته می‌شود جرقه این درگیری از صلوات فرستادن جوانک خبرنگار شروع شده اما حاضران در محل و نزدیکان خداداد اذعان می‌کنند که او صلوات را با کشیدن حرف‌ها به گونه‌ای توهین‌آمیز ادا کرده و برخورد همراهان خداداد با او هم به همین دلیل بوده. از حرکت این خبرنگارنما(!) برداشت مسخره کردن ادعیه مذهبی می‌شده و این باعث عصبانیت خداداد و دوستان او بوده است.
با این همه قصد حمایت از کتک کاری این اسطوره فوتبال را نداریم و معتقدیم تحت هیچ شرایطی او که الگوی جوانان این مملکت است نباید به برخورد فیزیکی با کسی بپردازد اما اظهار نظر مسوولان ورزشی که او باید از صحنه فوتبال محو شود خیلی عجیب است. در خاطرات فوتبالی‌مان به یاد داریم که علی دایی در اردوی تیم ملی به کتک زدن مسعود علی‌پناه، عکاس مطبوعات ورزشی پرداخته اما یادمان نیست چنین تصمیمی علیه او گرفته شده باشد. یا همین چند هفته پیش تصویر کتک خوردن یک خبرنگار توسط بیژن کوشکی در شبکه‌های مختلف تلویزیون پخش شد اما تنها چهار جلسه از همراهی تیمش محروم شد، حالا چطور شده در حالی که کسی کتک زدن خداداد را ندیده و خودش هم بلافاصله مصاحبه کرد و تاکید کرد با اینکه دکمه‌های پیراهنش را پاره کرده‌‌اند، دست به کسی نزده است می‌خواهند او را مادام‌العمر از فوتبال محروم کنند. مسوولان ورزش علیه عزیزی از جملاتی استفاده کرده‌‌اند که پیش از این سیاسیون ایرانی علیه صهیونیست‌ها و سران رژیم اشغالگر قدس به کار می‌بردند، در حالی که هدف کسانی که این درگیری را ایجاد کرده‌اند هم این بوده که اینگونه افکار عمومی را مقابل یکی از محبوب‌ترین اعضای فعال فوتبال این کشور قرار دهند، البته بدون شک آنها نمی‌توانند

تاریخ را پاک کنند. واکنش مسوولان فدراسیون و سازمان تربیت بدنی در حالی توی ذوق می‌زند که در کشور  فوتبال‌خیزی چون آرژانتین چند ماه پس از آنکه در کیف مارادونا، اسطوره فوتبال این کشور کوکایین پیدا کردند او را به عنوان سرمربی تیم ملی انتخاب کردند. به نظر می‌رسد کمیته انضباطی در جریان پرونده خداداد می‌خواهد با بریدن حکمی سنگین به نوعی با او به جای متهمان قبلی مثل قطبی، عابدزاده، کوشکی و رافخایی تسویه حساب کند.

ای ماه ببین «آهنگی از بیژن مرتضوی»

 

  

 

ای ماه ببین که شب چه زیباست
یار آمده، یار آمده اینجاست
هنگامه‌ی عریانی دنیاست
هنگام ترنم و تماشاست

یک شاخه گل سرخ
یک جام شراب
یک آینه تن یار
ای ماه بتاب

یک پچ پچ آواز
یک شعر نیاز
یک زمزمه خواهش
یک وسوسه باز

ای ماه ببین که شب چه زیباست
یار آمده، یار آمده اینجاست
هنگامه‌ی عریانی دنیاست
هنگام ترنم و تماشاست

ای ماه بتاب امشب، ای ماه بتاب
تا پیکر دلدار و تا بستر عشق
فانوس بزرگ دلبرانه، ای ماه
از اول شب بتاب تا آخر عشق

ای ماه ببین که شب چه زیباست
امشب همه‌ی جهان همین جاست 

  

ترانه سرا: ایرج جنتی عطایی 

آهنگ و آواز: بیژن مرتضوی

از علی اصغر تا آذربایجان

هندوانه زرد 

 

 

چند وقیته که در نوشتن مطالب زخمه دقت خاصی داشتم و در نوع نوشتن سعی میکردم که دستور ادبیات را مراعات کنم. بعضی از دوستان بهم میگفتند چی شده این دفعه طرف مقابلت کارشناس ادبیات است یا داره ادبیات می‌خونه که اینطور لفظ قلم حرف میزنی؟ هیچکدوم نیست، یعنی کسی رد کار نیست بلکه یه مدتی تصمیم گرفتم که درست بنویسم تا ثابت کنم که راحت نوشتنم در وبلاگم دلیل بر بی‌سوادیم نیست، دلیل بر اهمال کاریم نیست، بلکه دوس دارم اینجا خود واقعیم باشم دوس دارم ساده و راحت بنویسم. پس اگر گاهی از این فرم در اومدم دلیلش فقط همین بوده و بس.

این دو سه خط رو نمی‌نوشتم بعضیا میگفتند که لال از دنیا رفتم.

اما شاید از دیدن این هندوانه با این رنگ تعجب کردید، این هندوانه بیشتر به عنوان یک داروی گیاهی برای بیماریهای کلیوی و سنگ کلیه به کار می‌رود. اما دلیل این عکس و این مطالب؛ حدود 18 سال پیش در سن هشت سالگی دچار یک معضل کلیوی شدم که بابا و مامان برای درمانش هر کاری که می‌شد انجام دادند تا حدی که به مدت یک هفته در بیمارستان علی‌ اصغر (ع) بستری شدم، در این مدت انواع و اقسام دارو و تجویزها را امتحان کردم از همین هندوانه زرد رنگ گرفته تا آبجو و ماالشعیر و هر کس هر چیزی که می‌گفت انجام میدادیم تا اینکه به کشیدن دندانهای فاسد شیری هم مجبور شدم. ولی نمی‌دانم خواست و تقدیر خدا چیز دیگری بود که من از آن بیماری مهلک رهایی یابم.

تو دورانی که در بیمارستان بستری بودم دو چیز بیش از همه در زندگیم تاثیر گذاشتند یکی پرستاری مهربان از آشنایان مادر بزرگم نازنینم به نام «سرکار خانم کتایون همراز» بود، ایشان که همسر پسردائی مادربزرگم «مرحوم فرامرز مهرک» بود. در طول بستری بودنم در آن بیمارستان در حق من خیلی محبت کرد و دو سه باری که برای ادامه معالجه به آنجا مراجعه کردیم باز هم در حق من لطف بیشماری کرد. خیلی دوست دارم باز هم بتوانم آن فرشته مهربان را هنوز چهره مریم‌وارش در گوشه ذهنم حک شده ببینم. به همین خاطر از همه دوستان یا از آشنایان ایشان خبری از خانم همراز دارند حتما به من خبر بدهند و خیلی مشتاق این هستم که باز ایشان را ببینم.

دومین چیزی که از آن بیمارستان به یادگار داشتم علاقه‌ی وافرم برای مطالعه کتاب بود که آن را هم از سر صدقه بابای عزیزم دارم که در هر وعده ملاقات به همراه دائیم به جای اسباب بازی، کتاب داستان می‌آوردند. با اینکه در آنجا هم خیلی شیطنت می‌کردم و همه پرستاران از دست شیطنتهای من عاصی بودند اما با اینهمه خیلی دوستم داشتند، خاطره برخورد خوب آن پرستاران باعث شده که هیچوقت از محیط بیمارستان گریزان نباشم و هیچ ابایی از عمل کردن و بستری شدن در بیمارستان نداشته باشم.

یک خاطره‌ای نه آنچنان بی ربط با بیمارستان:

تابستان سال 82 استاد عزیزم جناب «دکتر سید کاظم شهیدی» به دلیل سکته قلبی در بیمارستان آذربایجان ارومیه بستری بودند و طبق رسم و حرمت شاگرد و استادی و مهمتر از آن رفاقتی عجیب که بین ما بود دو سه باری در بخش آی سی یو به دیدنش ایشان رفتم، عصر یک روز جمعه که با ایشان ملاقات کردم و بعد از یک ربع گپ زدن با ایشان (به دلیل پررویی خاصی که دارم توانستم که پرستارها را قانع کنم با دکتر ملاقات کنم و با ایشان صحبتی داشته باشم) خواستم که از بیمارستان خارج شوم. ساعت حوالی هفت عصر بود و طبق معمول با شیطنت خاصی شروع به پائین آمدن از پله‌ها از طبقه سوم بیمارستان شدم، نکته اینجا بود که آن موقع سال من از دمپایی یا صندل استفاده میکنم و آن روز هم دمپایی به پا داشتم. یکی از دمپائی‌ها را با پا به جلو پرت می‌کردم و دوباره می‌پوشیدم و حین پائین آمدن از پله قاعدتا این پرت کردن سه چهار تا پله پائین‌تر می افتاد و لی‌لی کنان می‌رفتم و می پوشیدم و باز ادامه می‌دادم. سر پاگرد طبقه همکف که رسیدن طبق معمول می‌خواستم این کار را بکنم که یهویی یکی از دختران همکلاسی را با پدر و مادرش دیدم از آنجایی که شانس خوب من بود سریع پایم را پس کشیدم و مثل بچه آدم راه افتاد و با لبخند و سلام علیکی هول هولکی سر و ته همه چیز را هم آوردم و تمام شدم. خب تجسم اینکه یک ثانیه دیر می‌جنبیدم چی می‌شد زیاد سخت نیست. یک ثانیه دیرتر یعنی پرت شدن دمپائی تو صورت یکی از آشنایان که دیگر نمی‌توانستم سرم را در دانشگاه بالا بگیرم. البته این برای کسانی که مبادی آداب هستند خیلی سخت است ولی برای من اهمیتی نداشت به دلیل اینکه بعدتر ها اینقدر سوتی‌های ناجور دادم که این یکی در مقابلش چیزی نبود. فقط چون مربوط به بیمارستان می‌شد این را نوشتم.

پی نوشت: راستی چند روزی است که سرما خوردم و گلودرد شدیدی دارم و بدجوری سرفه میکنم، دکتر گفته که از خوردن شکلات و چربی و ترشی‌جات پرهیز کنم اما به دلیل همان لذت همیشگی در طول این هفته 10 بسته شکلات تلخ 80 درصد را تناول نمودم تا بلکه پدر صاحب بچه بفهمد که گلو درد با شکلات خوب نمی‌شود بلکه بدتر می‌شود.

آگهی بازرگانی : شرکت ترانه دو مجموعه جالب با عنوان ترانه‌های طلائی ستار و ابی را منتشر کرده است که شنیدن را به دوستداران موسیقی پاپ توصیه می‌کنم، واقعا خیلی خاطره‌انگیز هستند. در ضمن ترانه پرواز اردلان سرفراز را در آلبوم پرواز شهرام صولتی را از دست ندهید که غفلت موجب پشیمانی است. «گریه کم کن پیرهن تازه به تن کن / از پرنده پر بگیر و هوای خانه‌ی من کن / نشو خاموش و فراموش که صدای همصدایی / دل دریا رو تو داری، تویی معنای رهایی / لحظه‌ی خوب نیایش، دارم از خدا یه خواهش / بر سر دلهای سوخته بکشه دست نوازش»

قهر گیتار

 قهر گیتار

 

 خیلی وقت بود که ترانه‌ای یا شعری در اینجا منتشر نکرده بودم این ترانه را همین گونه دوست دارم به دلیل اینکه با او زندگی کردم. گیتارم خیلی وقتها تحمل کرده اما چند وقتی است که با من قهر است و دلیلش هم خودخواهی خودم است. این روزها از احساس خالی هستم و همین است که این ترانه متولد میشود. 

البته قرار بود برای یک گروه موسیقی یک ترانه‌ای بنویسم که بعد از مدتها این ترانه شد و بعد از دو روز از دوستان معذرت خواهی کردم و گفتم که به هیچ رقم بلد نیستم ترانه سفارشی یا مناسبتی بگویم اصولا من ترانه سرا نیستم. همین را ناقابل بدانید که فقط احساس بوده و بس.

 

به دلتنگی‌های گیتار

با این ترانه گم میشم

به خاطر ندیدنت

هیاهوی مردم میشم 

به نفرین این سرنوشت

که ساده از سرم گذشت

یکی با همین ترانه

بی مهریتُ واسم نوشت 

نه حقیرم نه کوچیکم

نه بی‌صدا نه تاریکم

فقط گمشده ای در 

همین کوچه‌های باریکم 

برای یک نگاه، حروم 

شدم و تو نفهمیدی

پیش چشمات پرپر زدم

ولی اشکامو ندیدی 

واسه فراموش کردنت

کاش این ترانه تموم شه

با این ترانه‌ی زخمی

دلم میتونه آروم شه 

دارم به آخر میرسم

به غربت عادت میکنم

ترانه‌هامو بی‌هوا

با بارون قسمت میکنم 

خیلی وقته که میتونم

باز به گریه‌هام بخندم

کسی سر راهم نمونده که

در روی نگاش ببندم 

دیگه گیتارمم باهام

قهره و ترانه‌ساز نیست

صداش  تو بغضم گرفته

با زخمه‌هام هم‌آواز نیست

هشتم آذر ۱۳۷۶ «به بهانه اولین جشن ملی ۱۱ سال پیش»

   

گزارشگر فرانس پرس چنین گفت: «در یک لحظه وزن کره زمین سبک شد چون هفتاد میلیون ایرانى با هم به هوا پریدند ...» و این شرح تمام واقعه اى بود که هنوز فراموش نشده است. یازده سال از تک به تک شدن خداداد با مارک بوسنیچ، از پاره شدن تور دروازه ایران به دست یک اوباش مست استرالیایى، از رشادت هاى احمدرضا عابدزاده و از گل آفساید باقرى مى گذرد. یازده سال گذشت از آن روز که همه مردم ایران بدون آنکه از قبل هماهنگ کنند به خیابان ها ریختند و تا پاسى از شب جشن ملى به راه انداختند. یادش به خیر. ویرا بین دو نیمه گفت: «خودتان هر کارى دوست دارید بکنید.» و آخر مسابقه هم عابدزاده را ستایش کرد. 

خیلی‌ از هم نسلان من هشتم آذر ۷۶ را فراموش نخواهند کرد. آن نسل طلایی فوتبال ایران که همه چیز داشتند. 

هر هشتم آذر این روز را یاد میکنم تا یادم نرود که یک روز در عمرمان از ته دل خوشحال شدیم و خندیدیم و رقصیدیم و کسی به ما نگفت نکنید. 

هنوز از یادم نرفته که چگونه ماموران نیروی انتظامی همراه با مردم به شادی پرداختند و برای اولین بار بود که کسی از راه بندان خیابانها ناراحت نشد. 

کیک شکلاتی

قبلا گفتم که قصد دارم هر از گاهی نوشیدنی‌ها و خوردنی‌های خوب را به شما معرفی کنم این کیک شکلاتی را هم امروز در اینجا میاورم. البته دستور پختش را از اینجا گرفتم. امیدوارم که از خوردنش لذت ببرید.

  

 کیک شکلاتی 

 

مواد لازم برای تهیه کرم شکلات:

تخم‌مرغ: دو عدد 

کاکائو: نصف فنجان

قند ساییده: سه فنجان

آب گرم: یک چهارم فنجان

کره: نصف فنجان

طرز تهیه:

ابتدا کاکائو، آب و قند را با هم مخلوط می‌کنیم، تخم‌مرغ‌ها را یکی‌یکی به آن اضافه می‌کنیم و پس از شکستن هر تخم‌مرغ، خوب مخلوط را هم می‌زنیم، آن گاه کره را کم‌کم به آن می‌افزاییم تا کرم درست شود، سپس روی کیک را با این کرم می‌پوشانیم.

مواد لازم:

تخم‌مرغ: یک عدد

وانیل: مقداری

جوش‌شیرین: یک قاشق مرباخوری

کاکائو: نصف فنجان

کره: نصف فنجان

آرد: یک فنجان و نصفی

آب‌جوش: نصف فنجان

شکر: یک فنجان

گردو ریز شده: نصف فنجان

طرز تهیه:

تمام مواد را در ظرف مخصوص می‌ریزیم و بهم می‌زنیم، سپس قالب مخصوص کیک را که قرار است در فر بگذاریم، را خوب چرب کرده و خمیر مخصوص کیک‌پزی را تا نصف قالب پر می‌کنیم، سپس فر را روی 360 درجه تنظیم می‌کنیم و قالب کیک را در فر می‌گذاریم تا به مدت 20 دقیقه بپزد، پس از طبخ، کیک را از قالب بیرون می‌آوریم، وقتی که کیک سرد شد، روی آن را با کرم شکلات و خامه تزیین می‌کنیم.