زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

سربازان در ماه محرم (۱)

عزاداری سربازان پادگان قوشچی 

 

تو چند روز آینده که به عاشورا نزدیک میشویم، جو زخمه را بیشتر تو این حال و هوا نگه خواهم داشت و چند پست آینده را به عکسهایی که از مراسم سال گذشته و نوشته‌های عاشورایی اختصاص میدهم.

روضه خون

«خوش به سعادتتون که می‌رین روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید. کیه ما رو ببره روضه؟ آقا مجید تو رو چه به روضه، روضه خودتی، گریه کن نداری، وگرنه خودت مصیبتی، دلت کربلاس.»


پی نوشت: یک روز با افشین سرفراز در باب سینما بحث میکردیم و بهم گفت که بهترین فیلم ایرانی «سوته دلان» است حتما ببینش.

در اولین فرصت دیدمش و چقدر لذت بردم به نظرم هر کی که عشق فیلم باشه و سوته دلان رو ندیده باشه نصف عمرش به فناست.

با این دیالوگ بهروز وثوقی در نقش مجید همبغض شدم و بدجوری داغونم کرده بود.

درددل دکتر شریعتی در شب عاشورا

... شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود وخانه یکپارچه سکوت و درد...

گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمی شود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم:

... پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.

در میان هیاهوی مکرر و خاطره انگیز دجله و فرات، این دو خصم خویشاوندی که هفت هزار سال، گام به گام با تاریخ همسفرند، غریو و غوغای تازه ای برپا است:

صحرای سوزانی را می نگرم، با آسمانی به رنگ شرم، و خورشیدی کبود و گدازان، و هوایی آتش ریز، و دریای رملی که افق در افق گسترده است، و جویباری کف آلود از خون تازه ای که می جوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.

و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و ...

می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است.

به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است.

ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می برم:

اینک دو دست فرو افتاده اش،

دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو می افتد، اما پنجه های خشمگینش، با تعصبی بی حاصل می کوشد،تا هنوز هم نگاهش دارد

جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر ...

... افتاد!

و دست دیگرش، همچنان بلاتکلیف.

نگاهم را بالاتر میکشانم:

از روزنه های زره خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا میمکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.

نگاهم را بالاتر میکشانم:

گردنی که، همچون قله حرا، از کوهی روییده و ضربات بی امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است. به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است.

نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر می کشانم:

ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و ...

دیگر هیچ !

پنجه ای قلبم را وحشیانه در مشت میفشرد، دندان هایی به غیظ در جگرم فرو میرود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که:

«هستم»، که «زندگی می کنم».

این همه «بیچاره بودن» و بار «بودن» این همه سنگین!

اشک امانم نمی دهد؛ نمی توانم ببینم.

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.

در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد، اما همچنان با انتظاری از عشق و شرم، خیره می نگرم؛

شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابم، طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است.

هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک میکند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزد، کنارتر میرود . روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر.

هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید؟

چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند. سیمایی که ...

چه بگویم؟

مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است.

و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و ...

در پیرامونش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند، کسی از او دفاع نمی کند.

همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است.

نه باز می گردد،

که : به کجا؟

نه پیش می رود،

که : چگونه؟

نه می جنگد،

که : با چه؟

نه سخن می گوید،

که : با که؟

و نه می نشیند، که :

هرگز !

ایستاده است و تمامی جهادش اینکه ... نیفتد

همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین(خسرو و دهگان و موبد – زور و زر و تزویر – سیاست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاریخ، از آدم تا ... خودش!

به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم، در نگاه این بنده خویش مینگرد، خاموش و آشنا؛ با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت میماند.

نمی توانم تحمل کنم؛سنگین است؛

تمامی «بودن»م را در خود می شکند و خرد می کند.

می گریزم.

اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است.

به کوچه می گریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم.

در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.

خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش می گرید، عربده ها و ضجه ها و عَلم و عَماری و «صلیب جریده» و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر و روی و پشت و پهلوی خود می زنند، و مردانی با رداهای بلند و....... د

عمامه پیغمبر بر سر و....... د

آه ! ... باز همان چهره های تکراری تاریخ! غمگین و سیاه پوش، همه جا پیشاپیش خلایق!

تنها و آواره به هر سو می دوم، گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم، با تمام نیاز می پرسم؛ غرقه در اشک و درد:

«این مرد کیست»؟

«دردش چیست»؟

این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟

چه کرده است؟

چه کشیده است؟

به من بگویید:

نامش چیست؟

هیچ کس پاسخم را نمی گوید!

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است

 

منبع:
حسین وارث آدم، دکتر علی شریعتی

حماقت

فقط دو چیز هستند که نهایت ندارند، جهان و حماقت انسانها، تازه در مورد اولی هم مطمئن نیستم.  


آلبرت انیشتین

مصدرهای به درد بخور زندگی یک روح

 این نوشته تابحال در هیچ یک از آثار دکتر منتشر نشده و من این را از اینجا برای اطلاع دوستان نوشتم.

 

مصدرهای به درد بخور زندگی یک روح
علی شریعتی 
 دکتر علی شریعتی

اندیشیدن، خواندن، نوشتن، پرستیدن، ارادت ورزیدن، عصیان کردن، تنها بودن، رنج کشیدن، ایثار کردن، قربانی کردن، گریختن، صبر کردن، خیالات فرمودن (اصطلاح ناصرالدین شاه)، به استقبال آمدن (برخلاف به بدرقه رفتن)، درستی مطلق بودن و دروغ های شیرین یا سودمند گفتن (ملامتیه)، صلح کل بودن و جنگ زرگری کردن، همه را هیچ انگاشتن و همه را محترم داشتن، مهاجرت کردن، توی تاریکی اتاق در یک نیمه شب زمستان تنها سیگار پک زدن، نشستن و رقص شعله های جادویی آتش بخاری را تماشا کردن، شمعی را در کنار آینه یی روشن کردن، نیمه شب های باران خورده در خیابان های خلوت شهر تنها رانندگی کردن، توی راه پله ها به جناب آقای... یک اردنگی جانانه زدن، با آقای دکتر... دست دادن، هر چند سال یک بار چند ماهی را به قزل قلعه رفتن. غروب خورشید را در آن سوی سن تماشا کردن، به آواز عبدالوهاب شهیدی، ادیت پیاف ، بیکو، آزناوور و خواجه آدامو گوش دادن. آقای دکتر... را که مثل دم جنبانک (صعوه) راه می رود یکهو پخ کردن، در هر شبانه روز دو ساعت یا سه ساعت به خلوتی پناه بردن و به خود اندیشیدن، دچار نصایح مشفقانه عقلای خاطرجمع ابله نشدن. محبوب تیپ های سوزناک احساساتی جواد فاضلی قرار نگرفتن، از دید و بازدید و دعوت و منقل از زیر کرسی برداشتن و گذاشتن و برای منزل خرید کردن و برای اقوام سوغات تهیه کردن و شرفیاب شدن و در برابر شوخی های خنک آقای رئیس مجبور به لبخند شدن و نظام وظیفه خدمت کردن و خانم آقای دکتر... را دیدن و مبتلا به ترشا شدن و با آدم خسیس دو پولی مثل دکتر....همسفر شدن و جزوه های درس های آقای.... را نوشتن و سخنرانی های علمی آقای دکتر... را گوش دادن و افتتاح کردن جلسه را به وسیله دکتر... و... دیدن و با آب و نمک و صابون یک دست تنقیه کردن و با بچه مزلف های لوس نجس خنگ بی شعور بیسواد بیمزه بی همه چیز که یعنی موج نو، یعنی آنارشیست، بحث علمی کردن، گیر سوال های پسرهای... افتادن و ïرسîت را گرفتن و کشیدن و مبتلای تعریف های خانم... شدن و بالاخره از... معاف شدن، تا دیدی که یک مرتبه این دکتر... است که راجع به مقام حیرت در عرفان با تو صحبت می کند و تو هم هیچ راه گریزی نداری، خود را یکهو تو حوض آب انداختن. اگر یک سال دیگر هم به آخر عمر نمانده باشد آن را در لاکروای پاریس، کنار کلیسای زیبا و آسمانی دولاشاپل زندگی کردن و بار دیگر طعم آزادی را و آزادی را و آزادی را چشیدن، نم اشکی و با خود گفت وگویی داشتن، به ماسینیون عشق ورزیدن، آن فرشته تنها را در اعماق سنگین گور آبی اش تنها نگذاشتن، گاه گریستن و هیچ گاه ننالیدن، بی نیاز بودن، خود جزیره خویش شدن. از کنار پنجره ات جنب نخوردن، به زور و زر و زن از راه برنگشتن. در راه نماندن، با بودا و لو و ارنست گالوا و عین القضات همدانی و کلود برنارد خودم و آناتول فرانس فرانسوی و رزاس سوئدی رفیق بودن، محشور بودن، هرگز تسلیم روزمرگی نشدن، هرگز کارمند دولت نشدن، ناظم نبودن، هر وقت دستت رسید یک پس -کلگی چنان به جناب آقای دکتر... نواختن که چشم هایت راست شدن، به کتاب و قلم و تنهایی و غم و بی نیازی و پارسایی و بی باکی و غرور و فلسفه و شرف و بزرگواری و ایمان و آزادی و مردم و هنر و عرفان و خدا و دوست و تامل و سکوت و تحمل و... وفادار ماندن، از تاریخ علی، از جغرافی کویر، از آسمان ماه، از نقاشان لاکروا، از مجسمه سازان رودن، از شاعران مولوی، از عارفان عین القضات و حلاج، از شهرها پاریس، از جنگل ها بولونی، از ساختمان ها معبد، از صداها اذان، از موسیقی ها سونات مهتاب گاستون دفین، از صفحه ها رین دو رین و از گل ها هوما و از اشیا شمع و از پرندگان طوطی تاگور و از غذاها بیفتک و از نعمت ها قلم و از رنگ ها خاکستری و از بازیچه ها فندک و از مخاطب ها دفتر و از آرزوها آزادی را برگزیدن، وطنی چون غربت من و پناهی چون خلوت من و بیهودگی چون زندگی من و خواهری چون بتول مزینانی من داشتن و آینده او را که چون آینده برادرش است به نیروی دعاهای نیم شبان از باران استجابت های خدایی سیراب کردن. اینهاست مصدرهای ساده و مرکب دستور زبان زندگی کردن من. والسلام
شب پنجشنبه 21 خرداد 1348.

عشق قدیمی

من، مامان، بابابزرگ، بابا، اصغر در جمال آباد سال 1365 

 

 

قرار بود برای امروز مفصل بنویسم. از خاطرات کودکی با تو در جمال آباد، از تمام دلتنگیهای این سالها، از روزهای آخر که من و اصغر می‌آمدیم و با تو ورق بازی میکردیم، از حسرت روز آخر که همیشه و تا قیامت با من خواهد بود که چرا نتوانستم برای آخرین بار ببینمت، از روز آخرت که ملافه سفید رو تنت کشیده بودند و  تو آسوده آرمیده بودی، آره حاج حسین، بابابزرگ نازنینم، هیچوقت نمیتوانم شش دی را فراموش کنم. ببخش که این روزها بارانی هستم، این روزها باز خسته‌ام، خسته از شنیدن و دیدن و یادآوری چیزهایی که تو ندیدی و اما من این سالها دیدم و کشیدم.

این عکس را که میبینم اشکم جاری می‌شود، چه روزگار خوشبختی من و اصغر با تو داشتیم. چه لذتی داشت در تراکتوری نشستن که راننده‌اش تو باشی.

همه خاطرات کودکی من با چهره و  یاد تو نقش بسته، همیشه به یادت هستم.

یادت به خیر بابابزرگ خوبم

تویی که واسه من بودی یه دنیا

یه دنیا عشق و معرفت و صفا

با یه کوباری از مهر و وفا

تو اون خونه یه رنگ و کاگلی

با هم چه روز و روزگاری داشتیم

با رقص گلای گندم و سنبل

واسه هم یه یار غمخواری داشتیم

بابابزرگ، دیگه ازم نمونده

شور و حالی برای همزبونی

دیگه از این من تنها گذشته

حسرت اون همه نامهربونی

بابابزرگ، از دنیا گله دارم

بی همزبونم و یاری ندارم

به رسمش یه دشنه ای تو قلبمه

واسه بی کسیم غمخواری ندارم

یادش به خیر چشمه سار دهمون

شمیم اون شکوفه های بادوم

مرزعه‌ی  سبز ترانه هامون

ستاره شمردنای پشت بوم

چی بگم باز از اون عشق قدیمی

عشق دویدن تو صحرای غزل

همنشین با قصه های یکدلی

از اون عاشقای پاک و بی بدل 


پانوشت: این روزها داغونم، تحمل خودم را ندارم. بگذار هر کس هر چی میخواهد بگوید. دارم به نشنیدن و ندیدن عادت می‌کنم. دارم یاد میگیرم که سکوت کنم، چیزی نگویم که سکوتم بلندترین فریادم است. این روزها بارانی هستم به بهانه‌های دلتنگی، به بهانه کودکانه، این روزها چه ساده هوایم ابری می‌شود و می‌بارم. از فرهاد ممنونم که این روزها با «کودکانه»اش روزهایم را کودکانه کرده است. دلم برای آغوش بابابزرگم تنگ شده، دلم برای نشستن بر روی زانو‌هایش تنگ شده، دلم برای همه کودکیم تنگ شده است.

جواب ابلهان سکوت است

از تیتر این نوشته مطمئنا تعجب کردید، ولی متاسفانه این گونه است. چند وقتی است که در این وبلاگ یک عده که به خیال خود از دست من ناراحت هستند و بدی دیدند رو به هتاکی آوردند و من در دو پست پیشین دو نمونه از این کامنتها را تائید کردم تا نشان دهم که چگونه مورد هجمه یک عده آدم بی شعور و نفهم قرار گرفتم.

من نمیدانم گذشته من چه ربطی به اینجا دارد؟ من که کاری به کار کسی ندارم. سرم به کارم خودم گرم است و انگار یک عده همین را هم نمیخواهند. هر اتفاقی که در دانشگاه یا بعد از آن افتاده تمام شده و برای من فراموش شده است. اما نمیدانم چه شده که یک عده دوست دارند دوباره خاطرات تلخ دانشگاه و گذشته را برایم تداعی می‌کنند.

از چند ماه پیش تائیدیه نظریات وبلاگ را گذاشتم و چنین کامنتهایی را تائید نکردم تا اینبار به توصیه یکی از دوستان تا مدتی تائیدیه را برمیدارم و کاری هم به کار این کامنتها نخواهم داشت تا شاید خودشان از رو بروند.

از قدیم خوب گفتند که جواب ابلهان سکوت است.

شرم ارگ «به یاد زلزله بم»

پنج سال پیش یک روز جمعه که از خواب بیدار شدیم از ظهر شبکه خبر تصاویر دلخراشی را نشان میداد. آن موقعها تازه تارنه را کشف کرده بودم و یک ریز اشک ریختم و نوشتم. هیچوقت این ترانه را ویرایش نکردم تا بماند. تا خاطرش برای همیشه در وجودم زنده باشد که روزگاری با اشک ترانه نوشتم. این ترانه بی وزن تقدیم به همه هموطنانی که زیر آوار ماندند و رفتند. 

راستی ایرج بسطامی چه ساکت و آرام رفت «گل پونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد/ خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد/...»  

روحشان شاد و یادشان گرامی باد. 

 

شرم ارگ

چه شبـــــی بود شب مرگ بم

چه محکم ایستاده بودی ارگ بم

رقص بــرگ نخلا رو می دیدی

خنده بچه هارو می شنیدی

دخترکی با عروسکش توی خواب

نشد که فردا ببینه رنگ آفتاب

شده بود سپــیده دم وقت اذون

یهو دیدی خونه ها شدن لرزون

بزرگ و کـــــوچیک پــیر و جوون

 گرد و غبار بود می رفت آسمون

صدا صدای ناله و شیون وآه

 هم ولایتیات شدن بی پناه

پدری با کمر شکسته ز داغ فرزند

قامتش شکست بـدون هیچ لبخند

آره شکستی نشد ببینی  گریه هارو

نتونستی تحمل کنی داغ  مـــادرا رو

دخترکی با کفش پاره میون خرابـه ها

شرمگین شدی از چشم گریون بچه ها

تقویم

 این ترانه بی نهایت دوست میدارم که حکایت زخم خوردنهای خودم است. 

  

تقویم 

کوله بارم اندوه ، شب نشسته در راه

رد خونی بر خاک ، دشنه در سینه ی ماه 

آفتابی مرده ، شیونی در باران

در شب بی لبخند ، سایه ای سرگردان 

خنده ی زخمی عشق ، قاب ِ روی دیوار

آنسوی حوصله ام ، شب و من در تکرار 

اینا تکه هایی از شکستنه

عکسی از خاطره ها توی تقویم منه 

انتظاری در مه ، ساحل تنهایی

موج هایی خسته ، شام ها یلدایی 

شعله های آتش ، باغی از خاکستر

مریمِ خشکیده ، از غزل تنهاتر 

سایه ای بی عابر ، عابری بی سایه

دفتری پر از هیچ ، فصل ها بی آیه 

چشم ها در خوابند ، رمه ها بی چوپان

خواب ها بی رویا ، شب و مه بی پایان 

روزها مایوسند ، خواب ها بی تعبیر

دست ها تنهایند ، واژه ها بی تفسیر 

اینا تکه هایی از شکستنه

عکسی از خاطره ها توی تقویم منه ... 

 

افشین سرفراز

نوستالژی آموزشی سربازی

زمان: 30 آذر 1385

مکان: کیلومتر 20 جاده یزد به میبد، پادگان آموزشی آیت الله خاتمی (ره)

«دیگه صفر شد این یعنی اتمام، یعنی رهائی، یعنی آزادی. آره امروز تموم شد، آذر تموم شد، پائیز تموم شد، دوره 124 مرکز آموزشی آیت الله خاتمی زد هم تموم شد و من به عنوان ستوان دوم وظیفه اکبر یارمحمدی دارم به ارومیه میرم، به خونه میرم، میرم به تموم دلبستگیام برسم اما برنامه‌هام تماما بهم خورد. مجبور شدم به دلیل حماقت محض فرمانده پادگان با اتوبوس همراه بچه‌ها به خونه برگردم، بلیط قطارم رو کنسل کردم. نتونستم ... رو ببینم، در اولین فرصت به دیدارش می‌روم. قول دیروزم یادم نرفته و الان هم دارم در راه اردستان – کاشان این حرفها رو تو اتوبوس می‌نویسم. روز آخر روز جالبی بود، جشن پایان دوره فوق العاده بود اما ختم این ترانه،‌اشک و گریه بود. دلم می‌خوست فراموششان نمی‌کردم اما باید عادت کنم به این آمدن و رفتن‌ها که زندگی همین است. زندگی یعنی این یعنی اشک و لبخند، گریه و خنده، بودن و نبودن پس زنده باد زندگی» 

آخرین یادداشت من از دوران آموزشی در پادگان آیت الله خاتمی یزد

قرار بود این یادداشت یادبود را دیروز بنویسم اما فرصتش را نداشتم از طرفی نوبت دندانپزشکی داشتم و از طرفی هم مهمانی شب چله بود برای همین امروز فرصت کردم تا بنویسم. دو سال پیش همین موقع بود که تازه از یزد رسیده بودم و باید فردایش خودم را به یگان مربوطه معرفی می‌کردم. چه راحت این دو سال گذشت و هنوز باورم نشده که چه خاطراتی از پادگان خاتمی داشتم و الان دلتنگ آن لحظه‌ها هستم و دوست دارم باز هم همان بچه‌ها را ببینم. دیروز جهت یادآوری مرتضی عزیزی یک اس ام اس زده بود که بدجوری ته دلم را قلقلک می‌داد. چه روزهایی داشتم، چه مصیبتی از دندان درد و سرما خوردگی کشیدم. چه روزهایی که یکی مهربانانه دلداریم می‌داد و محرم رازم بود، چه خنده‌ها و شادیهایی بود. یادش به خیر بچه های گروهان 13، به رجز گروهی ترانه «خونه مادربزرگه» را میخواندیم و چهار ضرب می‌رفتیم. چه تعداد آمارگیری و مسجد رفتنها و ورزش صبحگاهی را دودره کردم. همش خاطره بود. فقط هفته اولش سخت بود و بقیه واقعا هتل خاتمی بود.

یادش بخیر روز آخر از سخنان گهرباری که بریا بچه‌ها خرج میکردم یکیش این بود:«‌ من نمیدونم شماها فردا با چه رویی میخوائید به خونه برگردید؟‌میخوائن در مورد چی صحبت کنید؟ از کلاغ پرها و پا مرغیهای نرفته یا از اضافه نخوردنها؟ خجالت نمی‌کشید فردا با چه رویی میخواهید تو روی باباتون نگاه کنید و بگین که ما هم سربازی رفتیم. اون اردو بود که رفتین، صبح تا غروب اردو بود و شبش هم تو آسایشگاه، واقعا که خجالت هم خوب چیزیه» و بچه‌ها هم که شنیدن این حرفها از خنده روده بر شده بودند. یادش بخیر شنیدن و خواندن ترانه «گلپونه‌ها» با صدای مرحوم ایرج بسطامی بود که جمعه شبها را یک جور دیگر کرده بود. یادش بخیر من جزو معدود بچه‌هایی بودم که ملاقاتی داشتم حضور پسر دائیم حجت عزیزم تو روزهای اول دلتنگی یک چیز دیگر بود. من یک جورهایی بچه ننه بودم و هستم، هر روز پای ثابت تلفن بودم و باید با مامان صحبت می‌کردم. یک دوستی هم بود که در آن روزها بدجوری پایۀ دیوانگیهایم بود و بدجوری رفیق راه بود خدایش زنده دارد و همیشه در پناهش باشد.

این یادداشت را امروز نوشتم تا یادم باشد که دو ماهی دور از همه چیز بودم کسانی وبدند که همیشه به یادم بودند و هیچوقت آن روزها را فراموش نخواهم کرد.

فال حافظ شب یلدا

به آئین هر سال فال حافظ گرفتم و حضرت حافظ هم خوب جوابم را داد: 

 

 بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
'ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می​رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس می​کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش 
 

امان از بی حوصلگی

 این همان ماهی پلویی بود که خورده شد و جمع نشد !!!

همیشه جزو اولین کسانی هستم که به روز شدن وبلاگهای دوستان مطلع میشوم و با استفاده از گوگل ریدر زودتر از بقیه آنها را مطالعه می‌کنم اما یک حس تنبلی شدیدی که همیشه همراهم بوده باعث شده که کمتر سراغ وبلاگهای دوستان بروم و نظرم را بگویم و اگر هم رفتم باز جزو اولینها بودم. چند روز پیش در وبلاگ آقای زمان مطلب جالبی دیدم و منتظر ماندم تا سایر دوستان نیز نظرشان را در مورد مطلب مورد نظر بگویند و آخر سر من هم نظرم را بگویم اما با کمال تاسف دیدم که اکثر دوستان به هر مطلبی پرداختند جز به مطلب طرح شده توسط آقای زمان، اما وقتی نظر خودم را نوشتم و دیدم که آقای زمان هم خودشان مایل به ادامه بحث هستند باز هم دوباره نوشتم و اینبار منتظر دوستان شدم تا شاید ادامه دهند اما باز آقای زمان بود که ادامه دادند و متاسفانه بعد از بحث ما یک نفر دیگر آمده بود و گله کرده بود که این چه مطالبی است که اینجا مطرح می‌شود و آقای زمان هم یک جوابی داده بودند که باقی مطلب در مبحث ما نمی‌گنجد. روی سخنم این است که خیلی بی حوصله شدیم. حال و حوصله هیچ حرف جدی را نداریم که هیچ بلکه حال و حوصله هیچ کار دیگری را هم نداریم.

ظهر که به خانه رسیدم بدجوری گرسنه بودم و کسی هم نبود. بر حسب اتفاق غذا ماهی پلو بود که من هم بدجوری دوستش دارم اما حوصله پاک کردن ماهی و استخوانهای ریزش را نداشتم جلوی تلویزیون دراز کشیدم و کمی سیب زمینی سرخ کرده خوردم و فوتبال را نگاه می‌کردم بد جوری بی‌حوصله بودم از طرفی هم بوی خوش ماهی هم بود که نمی‌دانستم چیکار کنم. یهویی به سرم زد و از جایم بلند شدم و رفت سراغ سوپر سر کوچه و یک بطری ماالشعیر (با طعم انار، این فصل سال این طعمش بدجوری می چسبد) گرفتم و مشغول جدا کردن استخوانهای ریز ماهی شدم و پلو رو کشیدم و جلوی تلویزیون یک غذای شاهانه میل کردم و بعد هم با خیال راحت رو کاناپه دراز کشیدم تا اینکه دم غروب مامان و بقیه آمدند و هنوز سینی غذا جلویم مانده بود. اینکه یک نیاز باعث میشود تنبلی را بگذارم کنار یک حرف است و اینکه بعد از رفع نیاز دوباره همانی میشویم که انتظارش را نداریم حرفی دیگری است.

در زندگی هم اینگونه شدیم تا بحث یک انتخاب می‌شود همه بی حوصلگی را کنار می‌گذاریم و با شور و هیجان دنبال این و آن می‌افتیم انگار نه انگار که قبلش می‌گفتیم حالا یکی از صندوق در ‌میاید به ما چه!!‌ اما همین که بحث انتخاب تمام شد باز هم تنبل می‌شویم و حاضر نمی‌شویم دنباله کارمان را بگیریم و بپرسیم که خب عزیزی که انتخاب شدی میخواهی چکار کنی؟ چه در دوران خاتمی و چه در دوران احمدی نژاد نقد نکردن و نپرسیدن ملت و تنبلی آن باعث شده است تا اینگونه مسئولان ما هر حرفی و هر دروغی را که بخواهند بگویند. این چند روز به هر اداره که در شهر میروم همه در جنب و جوش هستند تا آماری از دسته گلهای به آب داده خود را در این چند وقت آماده کنند تا تقدیم ریاست جمهوری کنند همه با ارباب رجوع مهربان شدند. راستی در این چهار سال این احترام به ارباب رجوع کجا رفته بود.

ببخشید که صحبتم از بی حوصلگی به اینجا کشید، چشم تمامش میکنم.