زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

از میان خاطرات عمران

این خاطرات زیبا و دلنشین عمران صلاحی را در اینجا دیدم. حیف اومد که بقیه دوستان اینا رو نخونند. خیلی زیبا هستند.

 


خودم هستم

یک روز دو خانم زیبا در خیابان نادری قدم می زدند. نصرت رحمانی که پشت سرشان بود، داد زد: آقای نصرت رحمانی!

خانم ها برگشتند و او را نگاه کردند.

نصرت گفت: خودم هستم!

معین

یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم.

گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد.

انبر دست

با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟

شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟!

مقدمه

احمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از " علی دایی " یا " هدیه تهرانی" خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند.

اشتباه

در سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند!

شعر و داستان

از محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟

گفت: من اگر 15 صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر 15 صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای!

ساختار

شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که " ساختار گرایی " مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید " ساختار شکنی " کرد.

فهم شعر

دکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید!

استاد

مفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا " استاد " خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم " استاد" می گوید. معلوم شد " استاد " تکیه کلام اوست.

ایدز

در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟

شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد!

ترکیب

یک نفر برای صرفه جویی در کلمات، نام سه نویسنده را این طوری با هم ترکیب کرده بود:

جلال آل احمد محمود دولت آبادی!

خواننده: مرده شور ترکیبت را ببرد!

بیماری

خسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت:

بیماری من چون سبب پرسش او شد

می میرم از این غم که چرا بهترم امروز!

جا

یک شب در یک مهمانی کنار محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلی او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود.

همین که قاضی رفت، مهمان تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم.

قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت:

بهر ..شیدن ز جا برخاستم

آمدم دیدم به جایم ..یده اند!

کجا؟

یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟

گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم.

استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟

یه روز معمولی


خیلی وقته که میخوام اینجا راحت بنویسم و کمی خودمانی بشم. احساس میکنم که زخمه دیگه زیادی داره جدی میشه. تصمیم دارم در نوشته های آینده در مورد تکنولوژی های جدید هم بنویسم اما عجالتا یه امروز رو میخوام خودمونی بشم. امروز روز معلم است البته به روایتی. چون من شهادت دکتر شریعتی رو روز معلم میدونم و همیشه هم اینو میگم. تصمیم داشتم مث همیشه یه زنگ به بابا بزنم و بهش تبریک بگم (البته سر ظهر زنگ زدم و گفتم) میخواستم به دو سه تا از اساتید هم اس ام اس بدم که یادم افتاد ای دل غافل تمامی کانتکتام پاک شده است و عجالتا دکتر شهیدی رو تو فیسبک دیدم و اونجا تبریک گفتم.اما از همه اینا مهمتر خبر کشته شدن اسامه بن لادن بود.یادمه ده سال پیش هم وقتی تلویزیون حمله به برجهای دو قلو رو نشون میداد من همین طور گیج و منگ بودم که این یعنی چه. و حتی اعدام صدام حسین رو هم باور نکردم. امروز هم چنین حالتی داشتم. از یوتیوب خبرها رو دنبال میکردم و صحبتهای آقای اوباما رو نگاه میکردم و بعدش احساس رضایت عجیبی داشتم. این مرد به نظرم زیادی باهوشه. فوق العاده بود صحبتهاش بخصوص آخراش که گفت بن لادن رهبر مسلمانان نبود و بلکه این فرد به قتل عام مسلمانان می پرداخت و آمریکا هیچ دشمنی با اسلام ندارد. حداقل از کلامش بوی جنگ به مشام نمیرسید برخلاف سیاستمداران ما که اگه روزی یه بار آرزوی مرگ و جنگ و جدل و تهدید کردن نکنند انکار شب راحت نمیتونند بخوابند. با این همه روز عجیبی بود که این گونه شروع شد. برنامه کاریم طوری شده که صبح ساعت پنج بیدار میشم و میرم سر کار تا شب که خسته و کوفته فقط یه جسد رو تحویل تختخواب میدم.

از طرفی هم رفتنم به کلاس هم بعضیا روزا واقعا خسته کننده ام میکنه. من عادت دارم که اکثر مواقع با خودنویس بنویسم و تنها دلیلش هم بدخطی ذاتی که دارم است. امروز هم یادم رفته بود درپوشش رو بگذارم و الان هم همه انگشتام سبز رنگ شده که برای اولین بار دلم نمیاد این جوهر رو پاک کنم.

اما در کنار اینا خبر بستری شدن دوباره ناصر حجازی هم حالمو گرفت. عزت اله سحابی هم که دچار عارضه سکته مغزی شده است و این چنین دو تا از مردان نیک ایران زمین در بستر بیماری افتاده اند. امیدوارم به زودی هر دوی این عزیزان از بستر بیماری برخیزند و به سلامت در کنار هموطنان عزیزمان بمانند.

راستی واسه نوشته بعدیم که چند روز دیگه اینجا میذارم یه سورپرایز ویژه از موسیقی آذری دارم که کلی باعث کیفور شدن دوستان خواهد شد.

اردیبهشت خوب من


این دومین باری بود که دور از خانواده تولدم رو جشن میگرفتم. سال گذشته تنها بودم اما امسال اونقدر دور و برم دوستان بودند که واقعا نمیدونم چی بگم. سال گذشته تو فیس بوک دوستان زیادی بهم تبریک نگفتند اما امسال دیگه آمارش از دستم در رفت. دروغ چرا، بیست و نه سالگی برام زیاد سال خوبی نبود. اما وقتی که تموم شد خوب بود. امسال اصلا اردیبهشت یه حال و هوای دیگه ای برام داشت. خوشحالم که دوستان خوبی دارم بهتر از گل. باید زودتر مینوشتم اما از بس درگیر کار و عوض کردن خونه هستم که فرصت نکردم به اینجا یه سری بزنم. این زخمه رو هم مث یه بچه یتیم ول کردم به امون خدا. هفت سال پیش همین جا شروع به نوشتن کردم و از 83 با نام زخمه نوشتم و زخمه من هم هفت ساله شد. واقعا هفت سال باهام بوده خیلیا اومدن و رفتن اما این پسر دوست داشتنی من هنوز است و دوستش دارم.

امسال دو تا کادوی عجیب و زیبا گرفتم که هنوزم ذوق مرگشون شدم و اونم عروسکهای کلاه قرمزی و پسرخاله است. هنوز باور دارم که تو بیست و نه سالگی کودک درونم سرزنده و بازیگوش است .طوری که با دیدن این دو تا از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. با اینکه شب تولدم یکی تا حدودی ازم حالگیری کرد اما از دوستان خوبم که برام کلی مرام گذاشتن سپاسگزارم که اینگونه شادم کردند. خدایا این اردیبهشت 90 عجب اردیبهشت خوبیه. کاش تا آخر اسفند اردیبهشت بمونه. هنوز کودکیم رو دوست دارم. با اینکه دیگه خیلی وقته زادگاهم رو فراموش کردم و به این غربت عادت کردم و خودم رو جزئی از اون میدونم اما هنوز کودکیم را خاطر است و دوستش دارم.

حالا دیگه گیتارم تنها نیست و تو خونه جدیدم دو تا یار خوب هم بهم اضافه شدن که هنوز دلگرم باشم که اگه تنهام هنوز هم خدا است و هنوزم خود خدا کنارم است و وجود دارد و هوامو داره و اینا همش یه نشانه است که ناشکری نکنم و صبور باشم که در پی هر سختی آسایش و آرامشی هم است.

باز دل پاره

می آمدم آه چاره ای هیچ نبود

در دیده به جز ستاره ای هیچ نبود

می آمدم و بدرقه را توشه راه

غیر از دل پاره پاره ای هیچ نبود


عمران صلاحی


این شعر رو در مجموعه جدیدی که با عنوان پشت دریچه جهان، شامل اشعار منتشر نشده عمران صلاحی عزیز می باشد دیدم و هر روز زیر لب زمزمه می کنم. واقعا چقدر زود عمران رفت. عمران صلاحی زیادی شاعر بود مثل قیصر. یادشان گرامی و روحشان شاد.

یادتون میاد؟

یکی میگه شماها که یادتون نمیاد اما ماها هنوز یادمون مونده که این مسعود ده نمکی چیکاره بود؟ شما یادتون نمیاد که تو ختم سیاوش کسرایی چه کارا کرد؟ فقط محض یاد آوری بگم که:

در ختم "سیاوش کسرایی" مسعود ده نمکی:دستی به ریشش می کشد و به همان بروبکس ده بیست نفره می گوید در را ببندید مبادا کسی از دستمان در برود ! مثل یک کماندوی آموزش دیده جستی می زند بالای صحن و می رود پشت تریبون مسجد اردنگی ای می زند به مجری مراسم و کاغد دستش را می گیرد پاره می کند و چند دقیقه ای جماعت را با خشم و نفرت نگاه می کند انگار که آمده است بازار برده فروشان برده بخرد ! جماعت هم که از بد روزگار مشتی پیرمرد و میانسال و فرتوت هستند می ترسند و بلند می شوند بروند که آقای راننده فریاد می زند :« بشینید اگر از جایتان تکان بخورید می گویم تکه تکه تان بکنند ! شما عده ای پست فطرت و غرب زده و خود فروخته هستید ، فکر می کنید که نمی دانم تک تکتان جاسوس و سرسپرده غرب هستید ؟ اینقدر به شما رو دادیم که حالا آمدید ختم یک کافر ملحد و آمدید از سیاوش کسرایی خائن ستایش کنید؟ سیاوش کسرایی که یک خائن بوده یک خائن مفعول!»*

در ختم سیاوش کسرایی دیدیم و یادمان نمی رود و یکی جایی نوشته که بماند در خاطرات:و می ریزند "محمد قاضی " پیرمرد را می زنند و ده نمکی عربده می زند:آهای هوشنگ گلشیری فاسد ، محمد مختاری جاسوس، منصور کوشان خودفروخته کجائید و با چشمان سرخش جمعیت را می جوید و باز فریاد می زند این عمران صلاحی جاسوس و خائن کجا است ؟"**


اینا رو یادآوری کردم تا یه عده بدونند چرا کسانی رو که به دیدن اخراجیها3 رفتند قطع ارتباط کردم. این آدم همان آدم است همان آدم هتاک و چماقدار فقط این بار به جای چماق، دوربین دستش داشتند تا به شعور من و تو و بقیه توهین بکنه.

یه جایی بودیم که گفتن دی وی دی این فیلم اومده گفتم ارزونش هم گرونه یکی گفت که در کنار سه تا فیلم دیگه است از مفت هم ارزونتر افتاده واسمون. گذاشتن تو دستگاه و پلی کردن اما تا دقیقه 15 تونستم تحملش کنم و تا سه ساعت سر درد داشتم. از گفتن واژه مزخرف شرمگین میشم چون این واژه در برابر این فیلم خیلی شریفتر است.


* و ** این نکات رو ازگودر جناب Es ta استفاده کردم.


عشق چیست؟!

این متن رو شش سال پیش یه دوستی از یه ورقه که دستخط دکتر شریعتی بود برام آورد من اون سالها خیلی به نوشته های دکتر علاقه مند و دیوانه وار هر متنی ازش بدستم میرسید میخوندمش. امروز هم این متن رو دوباره اینجا فقط و فقط برای یادآوری به خودم میارمش. بهرحال با تعبیری که دکتر از عشق داره کاملا قبول دارم و همان سرخک رو هم من یه بار تجربه کردم و امیدوارم که بقیه هم از این نوشته استفاده کنند.

 

 


عشق چیست ؟

در نخستین روز این فصل جدیدی که که آغاز کرده اید فصلی که یک عمر می پاید ، در ضمن بیان همه دعاها و آرزوهایم برای آنچه به زندگی توفیق و توافق می بخشد ، میخواهم بنام یک دوست نکته ای که جز دوست ـ به معنای راستین و بلند آن ـ هیچکس شایستگی آنرا ندارد که مخاطب آن باشد و گنجایش آن را که تمام حجم بزرگ و حتی لایتناهی آنرا در خویش بگیرد.

و آن این است که من به عشق ایمان ندارم و می دانید که چرا و چه می گویم . عشقی که یک زن و مرد را چون جاذبه ای به سوی هم میکشد و چنان نیرومند است که همه پیوندهای دیرین فرد را با همه چیز و همه کس ناگهان می برد تا یک پیوند بماند و همچون باغبانی است که همه شاخه ها را قطع می کند و تنها یکی را می گذارد تا همه عصاره حیات و رویش ریشه را به او بخشد و نیز همه احساس ها را می میراند و تعطیل می کند و یا در سایه  می گذارد تا تنها همین احساس جان گیرد و سراپای  وجود را فرا گیرد یا تمام اندامهای روح را فلج کند و همه    مایه ها و ماده هایی را که تمامی بودن آدمی اند در خود بمکد ، عشق نیست ، عشقه است انسان آن را انتخاب نکرده است، اوست که آدمی را انتخاب می کند و او مامور طبیعت است و اقتضای سن و مزاج و نشانه آنکه طبیعت می خواهد  توطئه بدی است ، هرگز ، کار طبیعت است و خواست خدا ، همچون دم زدن ،آشامیدن و خوردن ، کار کردن و خوابیدن و بالاخره زادن و روئیدن و جوان شدن و به کمال رسیدن و پیر گشتن و خلاصه قطعه ای از زندگی که ما سوژه آنیم و صفتی و حالتی از روح و تن ما که هیچ کاره آنیم .

و بنابر این " عشق چیزی است مثل سرخک که هر جوانی باید یک بار آن را در زندگی بگیرد " پس این عشق که آن همه از آن سخن میگویند بیشتر به شناسنامه ما مربوط است تا خود ما ، پس این را عشق نگوئیم جوشش خون بگوئیم و انقلاب غریزه و عارضه طبیعت و دیگر همین . پس عشق وجود ندارد موجودی به نام عشق نیست که آدمی در مسیر زندگیش آن را پیدا کند. بدست آورد ، عشق را باید ایجاد کرد ، با همداستانی و همدستی دو دست ماهر و هنرمند و آشنا "ساخت " .

عشق وجود ندارد، عشق می تواند وجود پیدا کند ، عشقی که به ازدواج منجر می شود، جوششی است که در آستانه در فرو می نشیند، ازدواجی که به عشق منجر می شود، این عشق راستین جاودانه است، عشق است، کار خود آدمی هست . کدام ازدواج؟ دو دست خویشاوندی که بهم گره میخورند و به پیوند و پیمان آشنائی، یا هم دست اندر کار آفرینش معجزه شگفتی می شوند که "عشق" نام دارد.

عشق عارضه ای که ناگهان یا اندک اندک بر دو جنس آماده ازدواج مستولی می شود، نیست . عشق یک درس ظریف و پیچیده و لغزان و عمیق و آن جهانی است که در تلاش جدی و بازی لطیف میان دو روح هم آشنا و هوشیار و مومن به هم و مومن به عشق آموخته می شود، فرا گرفته می شود و آنگاه آفریده می شود و این زیباترین فرزند یک ازدواج است. در این کلامی که یک کتاب دارد و کتاب سپید و دو شاگرد دارد بی آموزگار هر کدام شاگرد دیگری و آموزگار دیگری، هر یک باغبان دیگری و باغ دیگری که آن "دانه حب" را در  دیگری می کارند و در زیردست نوازش، در پرتو مهتاب محبت  و آفتاب فهمیدن و در معرض وزش نسیم های غیبی یی که نام و نشانی ندارد و نمیدانم از کجا برمی خیزند و پیک و پیغام کجا را دارند می شکفد و سر می زند و شاخ و برگ می افشاند و به گل و شکوفه می نشیند و بار می دهد.

هر یک همسر دیگری که آن نطفه خود را که هیچ نیست در جنین هستی یکدیگر می نهند و باردار هم می شوند و آبستن عشق. و آنگاه نوزادشان را در آغوش هستی شان می گیرند و تمام عمرشان را لحظه لحظه می کنند و به او می خورانند و تمام بودنشان را تکه تکه می کنند و به لبهای او می سپارند و تمام روحشان را قطره قطره می کنند و به حلقوم او می ریزند تا طفل هر صبح از صبح دیروز بالیده تر و هر شام از شام دیروز سیراب تر بروید و پدر و مادر را روز به روز در بمکد و هر دو را ساعت به ساعت لقمه نان کند و جرعه شراب ، و در هم آمیزد و ببلعد و بنوشد و بخورد تا تمام شوند ، تا هر دو در او پایان گیرند، تا دو تا نیست شوند و یکی گردند  و "من"  و "تو" ، "او" شوند و آنگاه هر دو در او بسر برند و هر دو از دم او نفس زنند و از چشمه های او ببینند از حلقوم او بگریند و بخندند و با لبهای او حرف زنند و با پاهای او بروند و در سینه او بتپند و در رگهای او جاری شوند و در نبض های او بزنند و اینچنین در "او" زندگی کنند و تنها او باشند و او و دیگر هیچ .

و او عشق نام دارد و عشق اینچنین زاده می شود و آفریده می شود و حال می توان گفت که عشق وجود دارد،  می توان بدان ایمان یافت .

آری، دوستان من، عشق وجود ندارد، عشق را باید ساخت. عشق موجودی نیست که آن را بیابند عشق یک هنر است، باید آن را آموخت، آنرا آفرید، آهنگی است که با نوازش سرانگشتان دو دست خویشاوند، بایدش نواخت. عشق عارضه ای نیست که بر دو بیگانه افتد و آن دو را به سوی هم کشاند، غزلی است که دو شاعر آشنا، هر یک مصراعی از آن را می سراید.

و  من، بنام یک دوست، شما را دعوت می کنم که از هم امروز، که نوروز شما است، این چنگ غیبی را برگیرید و سرانگشت دستهای آشنایتان را که امروز بهم پیوند خورده است، بر روی تارهای نامرئی و لطیف آن برقصانید و عشق را بنوازید.

چگونه ؟

با تعصب و خلوص، کوشیدن تا هر کدام خود را در مسیر نگاه و احساس مخاطب خویش قرار دهد تا آنجا که بتواند همه چیز را در این دنیا همچون او ببیند و بفهمد و حس کند و تنها از این طریق است که یکدیگر را نیز خود بخود  می توان فهمید و می توان حس کرد و آنگاه، دو دستی که این چنین آموخته هم شده اند آماده آنند که آن چنگ را برگیرند و آن آهنگ را سر کنند.

و من امیدوارم، در صف دوستانتان، نغمه های تر این آهنگ را که هر روز زیباتر و دلنوازتر از سرپنجه های هنرمندتان پر می گشایند بشنوم .

 

معلم شهید دکتر علی شریعتی ، سال 1350

خون ایرانی



خون سیاوش

 

با صدای معین

 

 

وای اگه خون سیاوش دامن شبو بگیره

اگه باز به زخم رستم سهراب قصه بمیره

 

وای اگه درفش کاوه بشه باز خنجرضحاک

اگه باز از تخت جمشید خسرویی بی افته رو خاک

 

وای اگه کمون آرش بشکنه به دست کینه

وای اگه دوباره شیرین مرگ فرهاد و ببینه

 

دیگه از غرور این خاک چی میمونه چی میمونه

واسه بچه های البرز چه کسی قصه میخونه

 

کاشکی از بغض دماوند خون نشه قلب ستاره

کاش نیاد روزی که مهتاب توی کوچه پا نزاره

 

 

کاشکی از چشمای مجنون خواب لیلی رو نگیرن

کاش فرشته های عاشق توی آسمون نمیرن

 

وای اگه کمون آرش بشکنه به دست کینه

وای اگه دوباره شیرین مرگ فرهاد و ببینه

 

 

دیگه از غرور این خاک چی میمونه چی میمونه

واسه بچه های البرز چه کسی قصه بخونه

 

غم سردارای جنگل به دل خزر میمونه

دوباره خروش کارون قلب شب رو میسوزونه

 

 

چشمای معصوم زرتشت از یاد ارس نمیره

قلعه ها میریزن اما بغض بابک نمیمیره

 

 

دیگه از غرور این خاک چی میمونه چی میمونه

واسه بچه های البرز چه کسی قصه میخونه

 

 

این ترانه آخرین کار هنرمند خوب کشورمان آقای معین می باشد. براستی که در مورد این ترانه زیبا چه میشود گفت. متاسفانه نمیدانم که شاعر و آهنگسازش چه کسی است اما هر کسی که است به همراه آقای معین دست گلشان درد نکند. خون سیاوش حکایت ایران و ایرانی است و در هر واژه اش ایران موج میزند. از آذربایجان و مرد دلیرش بابک گرفته تا دلاور مردهای جنوب و کارون، از سردار جنگل بگیر تا پهلوان زابلستان سخن گفته شده است. از تاریخ پر افتخارش است تا از اشو زرتشت پاک. براستی چگونه یک هنرمند ماندگار میشود؟ مگر غیر از این که هنرمند برای ملتش میخواند و میسازد و میماند. من در مورد خون سیاوش حرف خاصی ندارم بگویم فقط میگویم دست مریزاد به تمامی دست اندر کارانش.

معین عزیز با این آهنگ حماسی نشان داد که به خوبی میداند چگونه در قصر دل مردمش بماند و محبوب دلها شود.دلم نمیخواست که این کار را برای دانلود بگذارم اما از آنجایی که حیفم آمد بقیه این کار را نشنود لینک زیر را برای دانلودش میگذارم تا همه از شنیدن این کار زیبا لذت ببرند. من که دیشب این کار را گرفتم تا الان فکر کنم بالای صد بار گوش دادم و هر بار نیز که می شنوم دلم هری می ریزد و اشکی بر گوشه چشمم خانه میکند. این ترانه سبزترین ترانه ای است که در این چند وقت شنیدم.

 

خون سیاوش را از اینجا دانلود کنید.

 

اخراجیها

با صدای بهنام صفوی

 

فصل های پیش از اینم ابر داشت

بر کویرم بارشی بی صبر داشت

 

اینک اما عده‌ای آتش شدند

بعد کوچ کوه ها آرش شدند

 

بعضی از آنها که خون نوشیده‌اند

ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند

 

عده‌ای حسن القضاء را دیده اند

عده‌ای را قصرها بلعیده اند

 

بزدلانی کز هراس ابتر شدند

از بسیجی‌ها بسیجی تر شدند

 

توچه می‌دانی تگرگ و برگ را

غرق خون خویش،‌ رقص مرگ را

 

تو چه می‌دانی سقوط «پاوه» را

«عاصمی» را «باکری» را «کاوه»‌را

 

با همان‌هایم که در دین غش زدند

ریشه اسلام را آتش زدند

 

پای خندق‌ها احد را ساختند

خون فروشی کرده خود را ساختند

 

زنده‌های کمتر از مردارها

با شما هستم، غنیمت خوارها

 

بذر هفتاد و دو آفت در شما

بردگان سکه! لعنت بر شما

 

باز دنیا کاسه خمر شماست

باز هم شیطان اولی الامر شماست

 

با همانهایم که بعد از آن ولی

شوکران کردند در کام علی

 

از ترانه خون سیاوش همان اندازه که خوشحال میشوم و دلشاد از این ترانه اخراجیها حالت تهوع بهم دست می دهد. واقعا یک عده هنرمند تا چه اندازه می توانند اینقدر خودفروش باشند. همیشه معتقدم فاحشه ای که خود فروشی میکند شرف دارد به هنربندانی که خود را به زر و زور و تزویر فروخته اند. جناب آقای بهنام صفوی، جناب آقای بهنام ابطحی از شما بعید بود که اینگونه از یاد ببرید که در دو سال گذشته از سر مردم چه آمده که هم پیاله با چماقدار شده اید و خود را چنین ارزان فروخته اید. براستی این ترانه وصف حال کیست؟ من یا نسل من؟ یا نکنه وصف حال امثال ده نمکی ها است؟ چه کسی خون فروشی کرده است؟ چه کسی شهیدان این مملکت را در حد یک باقالی پائین آورده است؟ خجالت نمیکشید از نام باکری؟ واقعا چگونه اسم باکری بر زبانتان جاری می شود در حالی که سال گذشته احسان و آسیه اش را به جرم دیدار میر عزیز ما مثل جانیان خطرناک دستبند زده بودند؟ از همسرش خجالت نمیکشید که همپالکی ها همین ده نمکی سال گذشته بدترین توهینها را به این بانوی سبز و معظم ما کردند؟

هموطن من که با هنرت شمشیر به روی هموطنانت بسته ای، ما چمرانها و باکریها و عاصمی ها را خوب میشناسیم، اما اسطوره های ما نامشان با ندا و سهراب و محسن و امیر و کیانوش و ترانه و اشکان و صانع و محمد شروع میشود. ما اینها را میشناسیم که خونشان برای آزادی ایران درختان خیابانها را سیراب کردند. ما میدانیم پاوه کجاست اما بهتر از شما میدانیم که در کهریزک چه بلایی سر جوانان پاک این خاک بوم آوردند که حتی صدام سر اسرای ما نتوانست بیاورد. آره شاعرتان خوب گفته بعد از کوچ کوههایی نظیر باکریها و همتها و باقریها و جهان آرا ها، کوتوله هایی نظیر ده نمکی ها آرش شدند و غنیمت خوار شدند و با فروش خون این کوهها قصر نشین شدند و بنز سوار. آری درست میگویی این حکایت همانها است اما فکر نمیکنی کمی آدرس را اشتباهی آمده اید؟چه کسانی در دین غش کردند؟ ماها یا امثال ده نمکی ها که سینما قدس آتش زدند و کتابهای سروش را در کتابفروشی میدان انقلاب آتش زدند و دانشجویان را در پارک لاله زدند؟ ماها ریشه اسلام را آتش زدیم یا امثال ده نمکی ها که در تیر 78 دانشجویان این ملت را به اسم یا حسین و یا زهرا از پشت بام کوی دانشگاه تهران به پائین افکند؟ نه برادر بهنام ها راه را اشتباه آمده اید. با کسی هم پیاله شده اید که خون جوانان این ملت از چماق و قلم و دوربینش می چکد. جناب ده نمکی یادتان رفته؟ شاید؟ آخه موقع جنگ شما هفده هجده ساله بودید، یادتان نمیاید که میرحسین گفت: بسیج مدرسه عشق است، دیدم خوب مدرسه عشق را به مدرسه نفرت و کینه تبدیل کردید. خوب با کینه کمان آرش را شکستید و وارث آن شدید. آری آن کسی ابتر است که جایی در دل این مردم ندارد نه میر سبز ما که پادشاه قصر دل میلیونها جوان ایرانی است.

برای اینکه دوستان به عمق فاجعه این ترانه پی ببرند و قدر خون سیاوش را بدانند این ترانه را هم برای دانلود می گذارم.

 

آهنگ اخراجیها3 را از اینجا دانلود کنید.

 

 

در این نوشته قصدم مقایسه دو کار نیست با اینکه هر دو در یک ژانر حماسی ساخته شده اند. یکی برای ایران و دیگری برای سوار بر امواج ایرانی ساخته شده است. فقط خواستم فرق بین هنرمند واقعی را با هنرمند درباری و حکومتی مشخص شود.

نقد و نسیه


گویند بهشت و حور و کوثر باشد

جوی می و شیر و شهد و شکر باشد

پر کن قدح باده و بر دستم نه

نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

 

خوبه که وقتی از خیلی چیزها خسته میشی خیامی هم است که حالت را خوش کند این رباعی زیبایش از صبح که بیدار شدم حالم را خوش کرده است در حد المپیک.

من حافظ را دوست دارم به شاملو احترام میگذارم فروغ برایم عزیز است اما با همه اینها خیام یه چیز دیگه است. هر بار که هر رباعی ازش میخوانم یک چیز جدیدی پیدا میکنم.

 

این رباعی هم الان به چشمم خورد که بی ارتباط با بالایی نیست:

 

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

 

البته امیدوارم بعضی از دوستان نیان منو متهم به نهیلیسم و پوچ گرایی متهم کنند. بهرحال ترجیح میدم برداشتهای خودم را از خیام داشته باشم تا مثل بعضی از مدعیان دین تکفیرش کنم.

 

... و اما کلاه قرمزی


اصولا من آدمی هستم که در مقابل بعضی چیزها تاب و تحمل زیادی ندارم و زود عنان از کف میدهم و نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم به عنوان مثال دیدن کوکا کولا و شکلات و شرلوک هلمز و تام و جری و کلاه قرمزی و استقلال. خب با دیدن اینان به راحتی دین و ایمانم را از کف مینهم و با اینکه دکتر گفته تا یک مدتی نوشابه و شکلات نخور و رژیم بگیر اما مگر میشود؟

الان حکایت هم اینگونه است چند روز اول عید را به مسافرت گذراندم و هر جا میرسیدم باید سر ساعت هشت حتما پای تلویزیون می بودم تا کلاه قرمزی را از دست ندهم. کلاه قرمزی برای نسل من نماد است یه کالت است که هنوزم  دوستش داریم و عاشق شیرین زبانی هایش هستیم. همین پسر خاله را مگر میشود با آن قیافه تخس و با مزه اش از یاد برد. دروغ چرا من خودم خیلی شبیه کلاه قرمزی هستم و هنوز هم خیلی از رفتارهایم آنگونه است. عاشق شیطنت هایش هستم. همیشه از دیدن آقای مجری لجم می گرفت و میخواستم اگر دستم بهش رسید خفه اش کنم اما نمیدانم چرا ته دلم همیشه بهش حق میدادم که با کلاه قرمزی دعوا بکند.

یادم است که یازده ساله بودم که کلاه قرمزی را در سینما دوباره دیدم عاشق اون ترانه خواندنش بودم و آخر سر هم وقتی چکمه هایش رو پیکان آقای مجری بود باهاش گریه کردم و بعدش هم با خوشحالی و برگشتنش بالا و پائین پریدم. دروغ چرا از کلاه قرمزی و سروناز زیاد خوشم نمی آید. یک جورایی انگار کلاه قرمزی بزرگ میشود. اما سال 88 که دوباره با پسر عمه زا و گیگیلی برگشتند خیلی خوشحال شدم و باز هم دوباره شیطنتهای کلاه قرمزی باز هم معنی اینکه چقدر کودکی خوب است.

امسال زیاد نتونستم کامل ببینمش چون یا ماشین بودم یا جایی بودم که به تلویزیون دسترسی ندارم اما حتما دی وی دی هایش را تهیه میکنم و کامل میبینمش. چقدر این پسره با اون چشمای ور قلمبیده اش به دل آدم میشینه. من اهل پوستر و یادگاری نگه داشتن نیستم اما مطمئنا اینبار یکی از این عروسکهای کلاه قرمزی را می گیرم و جلوی آینه میذارم که هر شب بهم یادآوری کنه که هنوز کودکی هم وجود دارد و این کودکی است که صداقت را خوب بلدند.

میخواستم این مطلب را برای کلاه قرمزی بنویسم اما بیشتر برای خودم شد. چه کنم که دوست دارم اولین نوشته وبلاگم در سال جدید پر از خوبی و خنده و شادی باشه و چه بهانه ای بهتر از کلاه قرمزی که همیشه سرشار از انرژی و شادی است و حتی اسمش هم بیشترین انرژی مثبت رو داره.

این پسر عمه زا هم خیلی باحاله، این فامیل دور هم اساسی جا افتاده است.راستی پسر خاله رو نباید از یاد برد. نماد کامل صداقت و انسان دوستی است. به همان میزان که در وجودمان شیطنتهای کلاه قرمزی وجود دارد کمی هم پسرخاله قاطیش کنیم. جای دوری نمیرود.

 


چند تا پیشنهاد بی شرمانه نوروزی:

به شدت به دوستان توصیه میکنم که به دیدن اخراجیهای 3 نروند بهرحال تا چند وقته دیگه سی دی هاش به بازار میاد و خیلی راحت تو یه مسافرت بین شهری و تو اتوبوس خواهید دید (حیف نیست آدم پول بابت این چرندیات بده)

«به خاطر سنگفرشی که تو را به من میرساند» یک آلبوم بی کلام فوق العاده زیبا است که ساخته هنرمند خوب کشورمان فردین خلعتبری است به شدت این را توصیه میکنم برای شنیدن و لذت بردن از یک موسیقی خوب.

باز به شدت توصیه میکنم که دی وی دی فروشیهای میدون انقلاب را در بیابید با این چیزی که من از توریست و تلقین و سرخ و مکانیک رو دیدم خوشحالم که اصلش رو قبلا دیده بودم و با این چیزی که رسانه میلی پخش کرد حالمو بهم زد.

راستی میگن تو سوریه خبر مبر هایی است در اندازه های بحرین. خب چرا رسانه میلی لال مونی گرفته؟ چرا زبونش واسه تونس و مصر و بحرین و عربستان و لیبی درازه؟ هر کسی که جواب این سوال را پیدا کرد به من هم خبرش رو برسونه.

آلبوم جدید ابی رو هنوز نشنیدم اما با این تیکه هایی که شنیدم فکر کنم همون کار نوازش هیت آلبوم شود البته تعریف جهانبینی رو هم شنیدم اما میگن بقیه تعریفی نداره. ابی برای من در ستاره های سربی مانده است و اوجش همان است نمیدانم چه اصراری به خراب کردنش خودش دارد.

«همدم» معین هم با ترانه افشین مقدم فوق العاده است از دستش ندهید.غفلت موجب پشیمانی است.

از کران نوروزی تصمیم دارم به دیدن «جدائی نادر از سیمین» برم. من از چهار شنبه سوری و درباره الی اصغر فرهادی رو دوست داشتم و شاید جزو معدود فیلمسازهایی است که فیلمش به شعورت توهین نمیکنه.

یک دهه گذشت

دهه هشتاد هم داره نفسهای آخرش رو میکشه و همچنان که سنه 89 بار و بندیلش رو جمع کرده و آماده تحویل دادن به 90و دهه آخر قرن چهاردهم است. هر سال آخرین مطلب این وبلاگ رو به جمع بندی و مرور اون سال اختصاص میدهم اما اینبار تصمیم گرفتم خیلی کوتاه و با واژگانی آشنا به مرور این ده ساله بپردازم و تنها برای این کار یه دلیل دارم و اونم اینه که بعد از مدتها دو سه روز یه افسر راهنمائی و رانندگی بهم یادآوری کرد که باید کمتر از دو ماه دیگه گواهینامه ام را تمدید کنم.

1380: گرفتن گواهینامه، گل یاس، خاتمی دوم، کنکور، دانشگاه و نوزده سالگی

1381: روزگار دانشجویی، روزگار عاشقیت، تو محشری، الناز، حس خوب استقلال، بیست سالگی

1382: کنفرانس ماشین آلات، گیتار، دکتر شهیدی، زلزله بم، ایرج بسطامی، گلپونه ها، بیست و یک سالگی

1383:زخمه، عملیات کشاورزی، جشنواره ایران ما، خیال نکن، حسین زمان، سوگند، گریه های شبونه، اورکات، بیست و دو سالگی

1384: امید، کارآموزی، رویای خوب، حال خوب، یاس، نامیدی، معجزه هزاره سوم، فاجعه، بیست و سه سالگی

1385: ختم دانشجویی، ختم عاشقیت، شهریور، روزگار سربازی، هتل خاتمی یزد، ناحیه ارومیه، انتظار، باران، آبان،سوگند، بیست و چهار سالگی

1386: تابستان بد، خداحافظ مامان بزرگ، موانا، زیرآب زنی، ناصر، بیست و پنج سالگی

1387: پایان خدمت، افشین سرفراز، آریا زراعت کار، نسیم ، میرحسین، بیست و شش سالگی

1388: سبز، میر سبزمان، مسعود، بهنام، محمد، مصی،صحابه، فرهاد، فریده، سارای، کرمانشاه، ادامه فاجعه، ندا، سهراب، مژگان، بیست و هفت سالگی

1389: باز خداحافظ مادر بزرگ، کار و کار و کار، عاشقیت گم شده، کلاه شاپو، مشکی، شهر ماتم، امید، اگر مانده بودی، همیشه آنلاین، سال بد بد بد، بیست و هشت سالگی

 

سعی کردم 89 رو بیشتر از بقیه بنویسم  سعی کردم کمتر سانسور کنم سعی کردم اگر سالها بعد اومدم و این دهه هشتاد رو دوباره خوندم فقط با دیدن این واژه ها یاد اون دوران بیفتم. از آوردن بعضی از اسامی معذورم چون هنوز زوده تا بعضی از چیزهایی که در گوشه ذهنم است آنلاین شود. تو این چند وقته آنلاین نبودم به دلیل اینکه با خودم درگیر بودم که چقد باید نوشت و اصلا میشه خوب نوشت یا نه؟

امسال در کل با همه خوبی و بدیاش برای من سال خوبی نبود و صد البته که بیشترین مقصر برای این مقوله خودم و رفتارم بود و تو این چند روزه تعطیلات سعی میکنم یه ریکاوری خوبی انجام بدم و با انرژی خوبی سال و دهه جدید را آغاز کنم.

برای همه دوستان و عزیزانم سال خوب و خوشی را از خداوند آرزومندم.

پی نوشت: در حالی که تو خیابونهای رشت گم شده ایم و همه از این و اون آدرس می پرسن من لپ تابمو در آوردم و دارم دهه هشتاد رو جمع بندی میکنم و با یه ترفندی این مطلب رو پابلیش کردم. احتمالا سال بعد همش آنلاین خواهم بود (:D).

حکم؛عشق


به چشماش زل می زنم نمیتونم زیاد نگاش کنم. این حس لعنتی که سالها توی نوجوانیم و دوران دبیرستانم تو یه کوچه بن بست گم کرده بودم دوباره گریبانم رو گرفته. همون حسی که یا بار سالها پیش که خیلی جوون تر بودم و پر از شر و شور سر کلاس ریاضی تو دانشکده ریاضی گیرم انداخته بود بازم انگار میخواد احساسمو شکار کنه. میگن واسه اونی بمیر که برات تب کنه اما گور بابای این حرفا.

عشق که میاد خودش با یه دنیا هیاهو میاد باید باز دلو به دریا زد و عاشقی کرد.

یه روزگاری عاشق رویاهات بودی و یه روزگار دیگه عاشق واقعیت و وقتی تو هر دوشون با کله خوردی زمین نباید که مقصر عشق باشه.هیشکی مقصر نیست باید عاشق شد. از هر طریقی مهم عاشقی است.

دختر و پسر نداره، عشق که بیاد پیر و جوون نمیشناسه، شیخ صنعان نمیشناسه و حلاج نمیشناسه، مهم عاشقیه.

اونقدر عاشق بشی که مث یه عاشیق که درد خان چوپان رو زمزمه میکنه بزنی زیر آواز:


آرپا چایی آشدی داشدی
سئل سارانی قاپدی قاشدی
اوجا بویلی قره قاشدی
آپاردی سئللر سارانی
بیر اوجا بویلی بالانی

گئدین دئیین خان چوبانا
گلمه‌سین بوایل موغانا
گلسه باتارناحق قانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر اوجا بویلی بالانی


مهم عشق است و بس و نباید خودت رو شماتت کنی که چرا اینگونه شد. اگه عاشق باشی با شنیدن هر نغمه ای از خودت بیخود میشی و با هر ریتم و رنگی میرقصی فرقی نداره لزگی باشه یا بندری یا سالسا یا کردی و یا حتی والس. مهم عشق است و شوری که در زندگی بهت میده.

مهم نیست که اسمش چیه واسه یکی اسمش نازنینه واسه یکی دیگه سوگند واسه یکی فرهاد واسه دیگری بابک مهم این اسمها نیستند مهم وجود عشق است مهم اون تکیه کردن بهش است که زیر لب بخونی :

لحظه میمیرد ومن آخر سر میپوسم

عشق ای ناجی من دست تورا میبوسم

بی وجود تو سعادت نشود حاصل من

تا نفس هست توای عشق بمان دردل من


آره این نوشته برای دوستانی است که این روزها از عشق دلخورن و مینالند از بی وفایی. میخوام بگم که هر چقدر هم بیوفایی باشه اما همیشه بهونه های خوبی واسه عشق است به شرطی که عشق رو شرطیش نکنی.  بیخیال سن و سال و قد و قامت و هیکل و ناز و عشوه و تیپ و مد و مدرک بشید و دل رو به دریا بزنید تا خودش تو رو به اونجایی ببره که باهاش معنا پیدا میکنی و اونم جایی نیست الا عشق.

عشق با خودش گریه میاره با خودش خنده میاره با خودش شور میاره با خودش شعر میاره با خودش موسیقی میاره با خودش رقص میاره. با عشق به هر چی بخوای میرسی.

اگه از بخوای اهل دو دو تا چهار تا و سرت تو حساب کتاب باشه یهو یادت میاد که یه قبر دو متری منتظرت هست و تو هیچی از اینکه بودی نفهمیدی. با عقل هیچوقت خودت رو نمیشناسی با عشقه که میفهمی کی هستی و چی هستی و کجا هستی.


در کشور عشق هیچکس رهبر نیست

هیچ شاهی به گدا سرور نیست


پس نه به گشنیز نه به پیک و نه به خشت بلکه به دل به عشق حکم کن

حکم:عشق

جواب دندان شکن

این روزها نمیشود از هر چیزی نوشت شاید من نمیتوانم آنگونه که هست بنویسم و به همین خاطر ترجیح میدهم سری به تاریخ بزنم و حکایاتش را دوباره بخوانم و بیاموزم. چند صباحی است که دارم دفاعیات دکتر مصدق رو میخونم و این حکایت پائین رو هم چند روز پیش توسط ایمیل برات فرستاده شده بود رو برای امروز مناسب دیدم. بهرحال اسفند ماه ماه دکتر مصدق و دکتر فاطمی و تمامی آزادیخواهان ایران زمین است. در این ماه از اینان بیشتر خواهم نوشت.



در روزهایی که دکتر محمد مصدق را در بیدادگاه فرمایشی شاه در لشگر ۲ زرهی محاکمه می کردند ، کسانی به عنوان تماشاچی به دادگاه می رفتند که مجوز شرکت در آن را داشتند.خبرنگاران مطبوعات و عده ای از ماموران امنیتی .دریکی از جلسات، ملکه اعتضادی نیز شرکت کرد وموضوع جلسه آن روز ، دفاع دکتر مصدق و وکیل مدافعش سرهنگ جلیل بزرگمهر و رد ادعا نامه دادستان ارتش، سرهنگ حسین آزموده بود.

هنگامی که دکتر مصدق باشور و هیجان از خدمات صادقانه اش به مردم و مملکت سخن می گفت و دستهای مرتعشش راحرکت می داد ، ملکه اعتضادی که در ردیف تماشاچیان نشسته بود از جا برخاست و با صدایی بلند ، رو به دکتر مصدق گفت:«یک پیر مرد سیاسی که مملکت را به پرتگاه سقوط کشانده ، نباید در دادگاهی که به خیانت های او رسیدگی می کند، بترسد و بلرزد.»

زنده یاد دکتر مصدق، رو به عقب برگرداند و گویندۀ این جملات را شناخت و گفت: خانم! منارجنبان اصفهان، قرنهاست می لرزد و هنوز پا بر جاست .
شاز این پاسخ صریح و ابهام دار ، اکثر حضار ، حتی رئیس و منشی های دادگاه نیز به خنده افتادند و "خانم ملکه " با سر افکندگی بسیار در جایش نشست وپس از لحظاتی دیگر سالن دادگاه را ترک کرد .

یه روز خاص


روز 5 اسفند همیشه برای من خاص بوده است از زمانی که همین روز تولد تنها خواهر عزیز و نازنینم بوده تا این اواخر که برایم جایگزین روز ولنتاین شده است و از چند سال پیش که سازمان نظام مهندسی به عنوان روز مهندس برایمان پیامک تبریک می فرستاد اما خوشبختانه امسال هیچکدوم از این وقایع برایم نبود. همین که تونستم به خواهرم تبریک بگم برام کافی است روز سپندارمذگان هم که کسی برایمان تبریک نفرستاد و ما هم فعلا تا این لحظه به کسی چیزی نفرستادیم تا ببینم چی پیش میاد.

چند روزی درگیری کاری و ذهنی داشتم و این جا نوشتنم کمی به تاخیر افتاد. از این به بعد سعی می کنم که بیشتر بنویسم و خوشبختانه اسفند ماه هم پر از بهانه است برای نوشتن و نوشتن و نوشتن.