زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

مرد و مسلمان واقعی

میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدوله، مالک بسیار ثروتمند ان روزگار، خواهر مظفر الدین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازاریها پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملی با پول خانم فخرالدوله تأسیس شد.
همچنین یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: "پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟" مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حق با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:
"در این مملکت یک مرد واقعی داریم آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است".

یا علی

حال من دریاب که من بیمار عشقم یا علی
خسته ای درمانده ای در کار عشقم یا علی
گوهر دل را به دستت می سپارم یا علی
عاشق ناچیز و بی مقدار عشقم یا علی

پس چرا باید پناه از خویشتن برده اند دگر
گر چه دست رد زنی بر سینه من یا علی
صد هزاران التماسم باشد و ای وای من
در شب قدرم اگر پاسخ نباشد یا علی

یا علی



آره بارون میومد


بعضی از کارها واقعا دوست داشتنی و خوب هستند و وقتی گوش میدی ازشون لذت میبری این کار مهران مدیری رو تازه پیدا کردم برام خیلی لذت بخشه. خیلی دوسش دارم هم متنش رو اینجا میارم هم لینک دانلودش رو تا شما هم از شنیدنش لذت ببرید


آره بارون میومد خوب یادمه
مث آخرای قصه، که آدم می ره به رویا
آره بارون میومد خوب یادم

زیر لب زمزمه کردم
کی می تونه این دل دیوونه رو از من بگیره؟
اون قَدَر باشه که من این دل و دستش بدم و چیزی نپرسه
دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش
آره بارون میومد خوب یادمه

یه غروب بود روی گونه هات
دو تا قطره که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات
اما فرقی هم نداره
کار از این حرفا گذشته
دیگه قلبم سر جاش نیست
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه

خیلی سال پیش
توی خوابم دیده بودم تو رو با گونه ی خیست
اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات
اونجا هم نشد بپرسم
اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات
اونجا هم نشد بپرسم
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه
برای دانلود این کار زیبا به اینجا مراجعه کنید

بازگشت

هر جا که برم دوباره به این خاک بر خواهم گشت. این شعر اردلان سرفراز رو خیلی دوست دارم خیلی ها


دوباره باز خواهم گشت
درِ گُل‌خانه‌ها را بازخواهم کرد
تمام آسمان را آبی پرواز خواهم کرد
تو را در کوچه‌های کودکی آوازخواهم کرد
از آنجائی که ماندم ناتمام، آغاز خواهم کرد
تمام قفل‌ها را باز خواهم کرد
دوباره باغمان را سبز خواهم ساخت
درخت عشق خواهم کاشت
سیاهی یا سپیدی نه!
تمام رنگ‌ها را دوست خواهم داشت

کبوترهای عاشق را
گلهای شقایق را
یکایک از قفس آزاد خواهم کرد
تو را ‌‌ای ناب، ‌ای نایاب
تو را ‌ای تشنه‌ی سیراب (تو را ‌‌ای تشنه‌ی داراب)
تو را ‌ای خانه‌ی برآب
تو را آباد خواهم کرد
تو را هر لحظه و هرجا
تو را هر جای این دنیا
تو را در باغ‌های سوخته
بر ساحل داغ عطش فریاد خواهم کرد
به آهنگ صدای موج از دریادلانت یاد خواهم کرد

سبب سازان هجرت را
تبر داران ظلمت را
به دار نور خواهم بست
زمین زادگاهم را که صد‌ها تکه و پاره‌ست
دوباره بازخواهم یافت، که عمری رفته بود از دست
دوباره بازخواهم گشت
اجاق سرد مادر را
به عطر نان تازه زنده خواهم کرد
دوباره اسب مغرور پدر را
زین و برگی تازه خواهم کرد
به سوی چشمه‌های روشن خورشید
به سوی دشت‌های سبز خواهم راند

کتاب ناتمام خاطراتش را
کتاب خاطرات ناتمامش را
از گرد و غبار سال‌های پستوی وحشت
دوباره پاک خواهم کرد
ادامه داده از تو می‌نویسم
آنچه را باید
از آن دستی که آتش زد
بلائی که به جان ما و من آمد
ظهور و سُلطه ابلیس
با نام خدا و چهره‌ی قدیس

دوباره باز خواهم گشت
تمام مطربان را سازهای کوک
تمام شاعران را شعرهای ناب خواهم داد
اگر حتا فقط یک روز باقی باشد از عمرم
به خانه بازخواهم گشت
به خاک سرزمین زادگاهم، سجده خواهم کرد
بوسه خواهم زد!
دوباره باز خواهم گشت
دوباره باز خواهم گشت
به خانه بازخواهم گشت!
***
نه، من اینجا نخواهم ماند!
در این تنهایی خاموش و
بی رویا نخواهم ماند!
بسوی چشمه های روشن خورشید
بسوی خاک و گند مزار
بسوی دشت های سبز خواهم راند
نه ، من اینجا نخوام ماند!
نه ، من اینجا نخواهم مرد!
دوباره (شروه های ناب صابر) را
به میهمانی شب بوهای ( ایزدخواست ) خواهم برد

اردلان سرفراز
ترکیه ۲۰۱۰

"می روم Giderim" به یاد احمد کایا

این روزا خیلی شعر و ترانه گوش میدم و میخوانم اما هیچ کدام امروز با این آهنگ نتونست وصف حالم باشه. خیلی عالیه. همیشه احمد کایا رو دوس داشتم و دارم. امروز این ترانه "می روم" بهانه ای شد تا یادی از احمد کایا بکنم. بهتره خودتون این ترانه را بخوانید و حالش را ببرید:


 

 

می روم    Giderim

 

احمد کایا   Ahmet Kaya

 

 

 

دیگر نمی‌توانم با تو باشم                                     Artık seninle duramam

امشب بیرون خواهم رفت                                    Bu akşam çıkar giderim

حسابم به روز قیامت                                         Hesabım kalsın mahşere

دست می‌کشم و می‌روم                                           Elimi yıkar giderim

 

تو به زحمت نخواهی افتاد                               Sen zahmet etme yerinden

در درونت هیچ هیاهویی به پا نمی‌کنم                Gürültü yapmam derinden

از روی انگشتانت                                             Parmaklarımın üzerinden

مثل آب روان خواهم شد                                          Su gibi akar giderim

 

می‌توانی برای خودت خوش باشی                           Artık sürersin bir sefa

نه جسمم مانده و نه آزاری از من                          Ne cismim kaldı ne cefa

این بار دیگر شکایت نمی‌کنم                                Şikayet etmem bu defa

دندان می‌کشم و می‌روم                                         Dişimi sıkar giderim

 

گمان می‌کنی تلخی‌ها به پایان می‌رسند؟               Bozar mı sandın acılar

در مصیبت رهایت  می‌کنم و می‌روم                          Belaya atlar giderim

مثل گلوله، مثل گلوله‌ی تفنگ ماوزر                     Kurşun gibi mavzer gibi

مثل کوه منفجر می‌شوم و می‌روم                        Dağ gibi patlar giderim

 

شده همه چیزم را از دست بدهم                        Kaybetsem bile herşeyi

این عشق را قطع کرده و می‌روم                           Bu aşkı yırtar giderim

رفتنم به آهستگی نخواهد بود                               Sinsice olmaz gidişim

به در ضربه میزنم و می‌روم                                   Kapıyı çarpar giderim

 

ترانه‌ای که برای تو نوشته بودم                             Sana yazdığım şarkıyı

در سازم می‌نوازم و می‌روم                              Sazımdan söker giderim

می‌دانی که گریه نمی‌کنم                                Ben ağlayamam bilirsin

چهره‌ام را تهی می‌کنم و می‌روم                         Yüzümü döker giderim

 

از سگ‌هایم، از پرنده‌ام                                 Köpeklerimden kuşumdan

از فرزندم می‌گذرم و می‌روم                           Yavrumdan cayar giderim

هر چه که از تو گرفته‌ام                                  Senden aldığım ne varsa

سر جایش گذاشته و می‌روم                                Yerine koyar giderim

 

خودم را برای تو لوس نمی‌کنم                         Ezdirmem sana kendimi

خودم را ویران کرده و می‌روم                            Gövdemi yakar giderim

نفرینت نمی‌کنم نگران نباش                           Beeddua etmem üzülme

سرم را محکم بسته و می‌روم                             Kafama sıkar giderim

 

چه سه شنبه بدی بود



چه سه شنبه بدی بود سه شنبه 8 آبان 86. واقعا از سه شنبه ها میترسم قیصر جان. همه سه شنبه ها برای من تلخند و ناگزیر و تو چه راحت سه شنبه رفتی

سه شنبه؛
 چرا تلخ و بی حوصله؟
سه شنبه؛
 چرا این همه فاصله؟
 سه شنبه؛
 چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ
 سه شنبه
 خدا کوه را آفرید


انگار تو هم مث معلم شهیدمان "دکتر شریعتی" از این کویر و این سه شنبه ها گریختی. چه خوب که نیستی والا خیلیا مث قزوه ها و جعفریانها و سلحشورها و میرشکاکها تو را دق میدادند اگر قبل از آن در دو سال گذشته از غصه دق نکرده بودی چه خوب که از این کویر رفتی الان تو رها و آزادی و ما این طرف قفس اسیریم

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر
 
آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
 
ای نظارۀ شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!
 
آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
 
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
 
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!
 
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!
 
این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر
 
دست خستۀ مرا، مثل کودکی بگیر!

با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر!


قیصر امین پور


پائیز



پائیز همیشه برای من یادآور مدرسه و دانشگاه بوده است. بدترین روزهای زندگیم در پائیز اتفاق افتاده است. جدا شدنهایم همگی در پائیز بوده است و حتی خدمت بد دوران آموزش سربازی هم در پائیز برام اتفاق افتاده است. به همین خاطر است مث بقیه پائیز را دوس ندارم اما برای کسانی که دوسش دارن احترام قائلم . دنبال یه شعر مناسب میگشتم که این شعر اردلان بزرگوار نظرم را جلب کرد. اردلان سرفراز همیشه برایم خوب بوده است و دوستش داشته و این شعرش را نیز دوست میدارم:


پائیز


در باغ پاییزی جهان را می‌توان دید
اعدام گل‌ها را به تاراج خزان دید!

آغاز دیگر را پس از پایان هر برگ
در گردش بی‌وقفه چرخ زمان دید!

نام‌آوران را در نبردی نابرابر
مغلوب نام و زخمی یک لقمه نان دید!

پیغمبران بی پیام عصر ما را
در وحشت از بیداری چشم جوان دید!

معنای بازی‌های‌شان را روی صحنه
پشت نقاب نام این بازیگران دید!

از مردمند اما حراج مردمان را
باید که از چشمان این نامردمان دید!

تاریخ را باید نه در دفتر که درخاک
از آنچه می‌ماند بجا از استخوان دید!

دفترنویسان برده‌ی دنیا و دینند
این شیوه را باید که در تقویم‌شان دید!

در ژرفنای گورهای مانده بی‌نام
آنجا نشانی باید از نام آوران دید!

در جان هر سنگ و گیاه (لعنت آباد)
از قهرمانان می‌توان آنجا نشان دید!

رستم اگر درخوان هشتم ماند عجب نیست
ازآنچه در راه سفر از هفت خوان دید!


اردلان سرفراز

God is good *



بعضی وقتها اتفاقاتی برای آدم میفتد که تازه میفهمی خدا چقدر دوستت داره و بد جوری بغلت کرده و خودت خبر نداری. جمعه اصلا خوبی رو نداشتم یعنی از عصر پنج شنبه اش برایم خوب نبود . صبح جمعه هم سر کار بودم اما حادثه ای باعث شد که زودتر به خونه برگردم و به کارام برسم حال و حوصله داربی رو نداشتم از بس که خبرهای بد بهم میرسید و در همین حین هم یه حادثه ای دو سه ساعت منو از دنیا ولم کرد. بازی رو نگاه میکردم و هیچ حسی نداشتم همیشه واسه دربی استرس داشتم اما اینبار هیچی برام نبود. مجیدی گل زد اما فایده ای نداشت وسطش هی خبر بد میرسید. رفتم دوش گرفتم و اومدم که اس ام اس اومد و یه خبر خوب داده شد و در همین حین جباری هم گل دوم رو زد تلفن رو ول کردم و یه جیغ بنفش اساسی کشیدم . همسایه بغلی اومده میگه چی شده میگم شادی در شادی که میگن یعنی این. اما اینا رو گفتم که برسم به اصل کاری خودم رو آماده کردم تا به اصل ماجرا و اونم کنسرت آنسامبل مسایا بود. شک داشتم از صبح برم اما از بس خوب بودم آماده شدم و رفتم.

وای عجب کنسرتی بود. اجراهایی بی نظیر از ترانه هایی در مضمون عشق و خدا و محبت و صلح و کمک به بشریت. جناب هانیبال یوسف که از دو سال پیش به ایشون ارادت دارم واقعا رهبریشون عالی بود بعد از کنسرت که دیدمش هر دومون سرشار از انرژی بودیم هر دو پر از محبت و دوست داشتن و من که برای اولین بار این مرد نازنین رو میدیدم انگار سالهاست که میشناختم و چقدر خوب و عالی بودند. اما همه اینا به کنار و دیدن بانوی شعر ایران "سیمین بهبهانی" اونقدر بهم انرژی داد که حدی نداشت. وقتی هانیبال عزیز ایشون رو معرفی کردند مردم ده دقیقه بی وفقه تشویقش میکردند و من با دیدن این بانوی بزرگوار با اشک و بغض دست میزدم و چقدر این بانو برازنده و تاج سر شعر معاصر ماست. خدایش همیشه زنده نگه دارد.

من برای این کنسرت دو تا بلیط داشتم چون از اول به نیت اینکه دو نفری میرم به کنسرت از هفته پیش دو تا سفارش داده بودم و وقتی دستم رسید و دیدم کسی پایه نیست به پیک سپردم که برگردونه به بتهوون و رایگان به یکی بده تا از کنسرت لذت ببره و چقدر خوشحالم که به تنهایی از این کنسرت زیبا لذت بردم و جالب این بود که صندلی بغلیم خالی بود و من اونجا واقعا معنی تنهایی با عمق وجود حس کردم. ایرادی نداره این کنسرت اونقدر خوب بود که واسه دو ساعت موبایلم رو خاموش کنمو به هیچی فکر نکنم و فقط از واژه های زیبای آشوری و انگلیسی و فارسی در مدح انسانیت و خدا لذت ببرم. من امشب خدا رو دیدم و اونم در کنار دستان هانیبال عزیز بود که محبتش رو ازم دریغ نکرد. نمیشه خیلی چیزها رو عمومی گفت ولی این دو روز بدجوری خدا بغلم کرده بود و الان سرشار از این انرژی خوبم. هانیبال بزرگوار از بابت امشب ازت سپاسگزارم.

* نام یکی از قطعاتی بود که بدجوری به دل من نشست حیف که نشد ترانه اش رو حفظ کنم ولی عالی بود و محشر.

عکسهای اجرای امشب را از اینجا ببینید.

مسافر برو

این نوشته رو امروز ارس برام ایمیل کرد و گفت حتما در زخمه بذارم با اینکه اینو شخصی میدونم و دوس داشتم فقط ترانه اش را اینجا بذارم اما به اصرار خودش کل نوشته اش را اینجا میذارم. در مورد حالم سوال نکنید فعلا جوابی برایش ندارم.از ارس عزیزم سپاسگزارم که همیشه در همه حال به دادم رسیده است. دوستت دارم عزیز :دی


مسافر برو

تقدیم به رفیق تنهائیام "اکبر"


تو که هم آغوش مرگی

تو که به رفتن مومنی

به کدام عذر و بهانه

به این موندن مطمئنی


هنوز پابند این خاکی

تو گریز این دقایق

دل به ترانه ها نبند

با چشمی همیشه عاشق


با اینکه عاشق ترینی

از دل ما ساده بگذر

دل دل نکن مسافرم

دلُ بده به دست سفر


گریه نکن وقت رفتن

اشک تو نجیب ترینه

مردونه رها شو عزیز

چشات غرور زمینه


وقتی که یکی از ایران میرود دلم میگیرد از سال گذشته که اکبر عزم رفته کرده بیشتر دلم میگیرد حالا واقعا برود من نمیدونم چی باید بگم. هی به خودم میگم اون که نمیره. اما این روزا که می بینمش و صداش رو میشنوم میگم کاش سال گذشته رفته بود و من این رو اینگونه نمیدیدم. رفیق تنهائیام دیگه حتی حوصله خودش رو نداره و این برام سنگینه. تحمل اشکها و صدای خسته اش رو ندارم. یه زمونی تن صدشا دلم را می لرزاند و بهم آرامش میداد با واژه هاش. با صدای گرمش برام آواز میخوند، اما این روزا صدای لرزانش پشت تلفن خودم رو هم داغون میکنه. وبلاگش رو میخونم دلم میگیره ، دلم میگیره که دیگه نمینویسه دیگه ترانه نمیگه دیگه آواز نمیخونه.

به موبایلش زنگ میزنم میگه در دسترس نیست به خونه زنگ میزنم جواب نمیده ایمیل میزنم میگه حال و حوصله کسی رو نداره. این روزاست که میخوام اونم مسافر بشه و نباشه حداقل دلم خوشه که ازش دورم و به همین ایمیل و چت راضی باشم. خیلی هم دلم بگیره میرم یه فیس بوک باز میکنم و عکساش رو در کنار ساحل و تو پارتی ها میبینم و شاد میشم.

اکبر جامعه ماست، جامعه ای که حتی خودش رو تحمل نمیکنه. حتی با نیش از خواب پا نمیشه . اکبرهای زیادی تو این جامعه هستند که دارن میرن و بی بهانه هم میرن و انگار نه انگار که سرمایه های این سرزمین دارن میرن

نمیدانم به کدام بهانه ماندنی میشوند. همیشه یاد سکانس آخر ممل آمریکایی میفتم که نسرین به ممل گفت:نمیخوای سوار هواپیما بشی و بری آمریکا؟ ممل برگشت گفت: آمریکای من اینجاست آمریکای من تویی. تا شش ماه پیش اکبر و خیلی از دوستانم اینطوری بودند و چنین حالی داشتند و آمریکاشون ایران بود و به بهانه های مختلف رفتن را کنار میذاشتن و به آمریکاشون میچسبیدن. اما وقتی الان از اکبر میپرسم کو آمریکات؟ میگه: تو کاناداست و این یعنی آوار شدن من. این برای من خیلی دردناکه. همه جوانهای همسن و سال اکبر و حتی من نیز باید در ایران بمانیم اما وقتی هیچ بهانه ای نیست برای موندن چرا باید ماند. شاید من به هر دلیلی ماندم اما اینکه امثال اکبر در این سرزمین مانده اند به هر بهانه ای، نباید این بهانه را از آنها گرفت. این شعر را برای امروز اکبر نوشتم. خیلی خوب میشناسمش. میدونی روزی که داره میره نمیذاره کسی برای بدرقه اش فرودگاه بره میدونم چقدر احساساتیه میدونم که چقد زود اشکاش جاری میشه. اینو برای اکبری نوشتم که برام همیشه عزیز بوده است و دعا میکنم که این روزا بهتر بشه و بهانه اش که نه در کانادا که در همین تهران خودمان باشد.

پسر خوب رفتن به تو نیومده ترانه ام را بخوان و خوب بخوان و با گیتار بزن و ملودی سازی کن تا بدانی که اگه رفتنی هستی دو دل نباش برو برو برو برو برو تا منم برای بهانه ات بخوان "اگر مانده بودی ....."

اما اگر ماندنی هستی بمان و بجنگ و بهانه ات را همیشه داشته باش. شاعر باش و مهندس باش و دیوانه باش و برایم آواز بخوان. فلسفه بافی کن که فلسفه ات را دوس دارم وقتی به کل نظریه های رایج عالم گند میزنی  و حال میکنم به قول خودت با ادبیات گسترده ات. ادبیاتت را گسترده کن که به بقول خودت زر زدن هایت را بینهایت دوس دارم. سوتی هایت را دوس دارم هم تنهائیت را دوس دارم و هم اون نقش دلقک مآبی و شادی الکی که بازی میکنی را دوس دارم آقای بازیگر.

یادت نره

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی .............


ارس آزادی


ادعا نمیکنم

خیلی وقتها که به گذشته بر میگردم و نگاه میکنم میبینم میتوانستم رفتار بهتری داشته باشم و میتوانستم به خیلیا اجازه ندم که وارد زندگیم بشن. بعضی از احساسها مزخرف هستند یعنی توهم عشق هستند و هیچی نیستند. در آستانه سی سالگی تازه فهمیدم آن چیزی که نه سال پیش باهاش درگیر بودم فقط یه حماقت محض یود که میخواستم همه رو پای غرورم قربانی کنم. به همین خاطر است که الان نه عاقلانه که سعی میکنم حداقل منطق زندگیم را بر اساس آنچیزی بنیان نهم که خودم میخوام نه خواسته دیگران.

اگه تا حالا ادعای عاشقی کردم ادعایی بیش نبود چون اصلا عشقی وجود نداشت. اون لحظه و اون زمان به یه حسی نیاز داشتم مث خوردن و خوابیدن و بس

اینا اعتراف نیست واقعیت زندگی است. باید با خیال راحت زندگی کرد بی دغدغه و با آرامش.

این ماه رمضان به خدا خیلی نزدیک شدم خیلی بهم امیدواری داد دلیلش این بود که این بار خودم میخواستم باهاش باشم چون ازش خواسته داشتم. به این واقعیت رسیدم که از عشق مجازی میشه به خدا رسید. نمیخوام ادعا کنم که اگه ادعا کنم عقوبتش را خواهم دید اما مطمئنم که دیر یا زود به خواسته ای که از خدا داشتم خواهم رسید. سالها قبل هم ازش خواسته داشتم و بهش وقتی نرسیدم بعدها بهم نشون داد که چه لطفی در حقم کرده است. الان هم حالم اینگونه است.

میدونم اینجا رو خیلیا میان و میخونن و ساکت رد میشن اما دوست دارم از این به بعد حتی فحش هم میدین بدین و برین. بی تفاوت نگذرین.

راستی خدا جون نه بهشت رو باور دارم و نه جهنمت را به دلیل اینکه اگه اینا رو باور داشتم تورو به خاطر پاداش بهشتت و دوری عذاب جهنمت میخواستم وقتی که اینا رو باور ندارم پس خودت رو به خاطر خودت و خودم که جزیی از وجودتت هستم میخوامت. اگه اینو نمیگفتم شاید بگن لال از دنیا رفتم.

خیلی مخلصتم اوس کریم

یاشاسین تورکین غیرتلی قیزلاری


زنده باد دختران با غیرت آذربایجان

ستارخان در فتح تهران در میان قشونش یک زخمی را دید که خون زیادی از او رفته بود، ولی در برابر بسته شدن زخمش مقاومت می کرد و اصرار داشت به حال مرگ رهایش کنند

ستارخان به روی سرش آمد و علت را جویا شد. جوان گفت: ستارخان بیر قیزام سنین قوشونوندا. روا بیلمیرم لباسیم چیخا نامحرم قاباغیندا درمان اوچون( من دختری هستم در قشون شما، روا نمی بینم لباسم را برای مداوا دربیاورند)

ستارخان در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت : قیزیم من اولا اولا سی نیه گئلیبسن میدانا(دخترم من که زنده ام، تو چرا برای جنگ آمده ای)

دختر جواب داد: بو توپراق منیم ده یوردوم دور( این خاک، وطن من هم هست)


پی نوشت: با شنیدن این روایت نمیتوانم مانع از جاری شدن اشکام شوم. همیشه زنان و دختران آذربایجان این دیار مادریم برایم قابل احترام بودند و هستند. یاشاسین تورکین غیرتلی قیزلاری

می بلاگم پس هستم

از مهر ماه سال 82 شروع به وبلاگ نوشتن در پرشین بلاگ کردم. وبلاگی که توش از دلتنگیام مینوشتم اما نمیدونم چی شد که یهو اونجا رو حذف کردم و از آذر ماه به بلاگ اسکای نقل مکان کردم و این همه سال اینجا موندگار شدم. اما از اردیبهشت 83 بنا به دلایلی آرشیو قبلی را پاک کردم و روال دیگه ای پی گرفتم تا به اینجا رسیدم که کم و بیش الان روزی 200، 300 تا بازدید کننده دارم. برام خیلی مهم نبود که مطالبم چقدر بازدید کننده داره مهم این بود که من از نوشته های خودم اینجا استفاده میکردم. یه زمانی شاعر بودم یه زمانی منتقد فوتبال یه روزی منتقد سینما و موسیقی. مقاله های سلامتی و هر چی که فکرش رو بکنید در این وبلاگ نوشتم و امروز 31 آگوست روز وبلاگ نویسی است و 16 شهریور هم روز وبلاگ نویسی فارسی. و همین امروز بهانه ای شد تا بتوانم باز اینجا یک چیزی بنویسم.

متعقدم هر کسی باید وبلاگی داشته باشد تا بهتر بشود آن را شناخت. وقتی یه نفر وبلاگ مینویسد یعنی خیلی اعتماد به نفس بالا دارد و اگر با اسم واقعی مینویسید یعنی آخر اعتماد بنفس است. این وبلاگ به آدم انرژی خوبی میدهد. امروز روز ما بلاگرهاست . ماها که وجودمون با وبلاگمان است و وبلاگمان را مث فرزندانمان دوس داریم. این زخمه پسر خوب من است که خیلی وقتها همراهم بوده است. امیدوارم روزی برسه که بتوانم بعضی از مطالب دوست داشتنی رو که هیدن کردم تا دوباره پابلیشش کنم تا دوباره آزادانهو راحت اینجا بنویسم بی هیچ واهمه و دغدغه.

به امید آزادی بیشتر تا بیشتر بنویسم و راحت بنویسم.

من و تو


نوشتن را دوس دارم و بهش علاقه دارم. هر از گاهی یعنی هر دو سه سال یه بار برمیگردم و نوشته های قبلی وبلاگم رو نگاه میکنم برام خاطرات جالبی را تداعی میکنند. این متن پائینی را ۵ سال پیش نوشته بودم و در اسفند ۸۵ در زخمه منتشرش کردم. ۴ سال طول کشید تا این نوشته برایم تعبیر شد و بهش رسیدم. نمیدونم چرا الان دارم در زخمه این رو مینویسم اما اون موقعها ساده تر از این مینوشتم و راحت بودم. الان کمی اهل حساب کتاب شدم تا حرفام به کسی بر نخوره. اما از اونجایی که از این نوشته خیلی خوشم اومد بازم اینجا منتشر میکنم. اون موقعا ترانه هم میگفتم. ترانه هام مخاطب خاصی نداشتند فقط برای دل خودم مینوشتم و الان بعضیاشون رو براحتی میتونم تقدیم کسانی که دوسشون دارم بکنم. «من و تو» از اون ترانه هاست. الان که دوباره خوندمش به خودم امیدوار شدم که بازم میتونم بنویسم و باشم.

....با تو هستم با تویی که شاید یه روز زیر باران باید ببینمت یا چه میدونم تو یه دشت سرسبز با یه دامن گلی و چین چین بشناسمت میخوام که حرفامو بشنوی نمیدونم اهل کجایی و یا به چه زبونی باید باهات حرف بزنم و هر جایی که هستی باید خودت کلید قفل قلبمو پیدا کنی تا توش بشینی کنار آتیش و صاحب ابدیش بشی با تو هستم با تو که باید شریک صدام بشی سهامدار شرکت مروارید اشکام بشی وامدار شادیام بشی آهای با تو هستم !!!!!!!!!!!!! یعنی صدامو می شنوی یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من و تو

ای هم نفس روزای بی کسی

با من بیا با من به زیر بارون

یه سکوت بغضای نشکسته

بیا با من از غزل عشق بخون


بیا از قلندر خسته بخون

از چشمای تر و بارونی بخون

بیا تکیه کن بر شونه های من

بیا در دست مهربونم بمون


به شب ترانه و بارون قسم

منو نسپار به دست حادثه

به سرخی شرم گونه‌هات قسم

نذار لبام لب مرگُ ببوسه


من و تو مثل دو مرغ اسیریم

که به زندون تردید پا بسته ایم

سالها تو طلاق عشق و رهایی

برای ترانه‌ای دل خسته ایم


بیا با من با غزل تنهایی

تا ترانه خون شهر غم بشیم

تو این آشفته بازار کنایه

من و تو هق هق بغض هم بشیم


راستی کسی نشونی از این آدم داره یا نه؟ میخوام ببینمش میخوام نشنومش بلکه با سکوت آرامشمو از نو بنا کنه یکی رو میخوام که منو زندونی سکوت کنه من به این خفقان محتاجم.

 

زندگی را عشق استُ همراه تمامی زیباییهای آن

من به آبی عشق می ورزم و دریا رو دوست دارم

قبله گاهم آسمان هست

ستاره جانمازم هست

صحرا مسجدم

گل سرخ کعبه چشمانم هست