بعضی چیزا نمیشه روشون اسم نوستالژی گذاشت ...
ماهایی که بچگیمون و بزرگ شدنمون مصادف با دهه شصت بوده وقتی یه چیزهایی از اون دوران یهویی به چشم و گوشمون میخوره یه حالی میشیم ...
وقتی حسن محله برو بیا با بازی اکب عبدی مدرسه اش دیر میشه ...
وقتی که چاق و لاغر میخوان ایکس 635 رو نابود کنند تا سعید رو نجات بدن ...
وقتی که خونه مادربزرگه هزار قصه داره ... پخش میشه دلت برای مخمل و نوک طلا و نوک سیاه غنج میره ...
وقتی هاپوکومار دلش برای مادربزرگه و آقای صاحب تنگ میشود ...
وقتی که کپل مدرسه موشها عشق گردو بود و دم باریک و نازک نارنجی با اون صداشون ...
وقتی که کلاه قرمزی با آب دهن میره تو چشم آقای مجری تا نامه های پست شده بچه ها رو بخونه ...
وقتی که گلابی میاد کمک کلاه قرمزی ...
وقتی که کلاه قرمزی میخواد دایناسور آقای مجری باشه ...
وقتی که پسرخاله میخواد نون بگیره، نفت بگیره ...
وقتی که مجید میخواد با خوردن میگو، فسفر مغزش رو بالا ببره و بی بی از خوردن ملخ دریایی متنفره ...
وقتی که هنوز دهه شصتی ...
وقتی که با اینا اشک میریزی دیگه باهاشون نوستال بازی نداری بلکه باهاشون زندگی کردی ... آره با اینا زندگی کردم با همه تلخی ها و بدیها و نسل سوزی دهه شصت، بازم با اینا زمستونو سر میکنیم ...