این روزها پر از نوشتنم ... البته اگه سیم گیتارم رو هم بگیرم پر از موسیقی و ملودی هستم ... جنس صدای این روزامو دوس دارم ... یه حس خوبی از صدام به خودم میده وقتی زیر لب آواز میخونم ... برای روز میلاد تن من، نمی خوام پیرهن شادی بپوشی ... آره این روزا از آدما خسته ام ... درگیر بدست آوردن چیزی هستم که بتونم سال بعد به عشقم یعنی موسیقی و شعر و ترانه برسم ... عشق آدما به یه جایی تو رو میرسونه که دیگه راضیت نمیکنه ... ولی وقتی یه ترانه میسازی یه آهنگ میسازی و میخونی از این فرزندت راضی هستی و دوسش داری ...
میخواستم داستان کوتاه رو شروع کنم اما سالهاست که روح من با آهنگ و وزن و قافیه عجین شده و نمیتونم ازش جدا بشم ...
دیدی یه روز به یه جایی رسیدم که تنهایی تولدم رو جشن نگرفتم و از بودن آدما راحت شدم ... کسایی که دوسشون داشتم به غیر از خانواده ام بلا استثنا روز تولدم رو تبریک نگفتند ایرادی نداره این درس خوبی برای من است که از هیچ کسی انتظاری نداشته باشم ... و همین هم شد دیروز کسانی بهم تبرکی گفتند که اصن انتظار نداشتم بهم تبریک بگن حتی ولو به زور آلارم فیسبوک هم بوده باشه باز ایرادی نداشت ...
این روزا از آدما خالی شدم و راحتتر دارم زندگی میکنم ... خیلی راحت ... از کسی گله ای ندارم ...
کسی رو دوست داشتم اما وقتی فهمیدم که تو همون دوران داشت بهم دروغ میگفت بدجوری از چشمم افتاد ... نمیدونم چرا ... نمیگم پسر پیغمبر هستم اما حداقل به دور و بریام و کسانی که دوسشون دارم سعی میکنم کمتر دروغ بگم ... یا حداقل خر فرضشون نکنم ... این روزا خیلیا خر فرضم میکنند بازم ایرادی نداره اگه با این خوش هستند بذار خوش باشند ...