زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

دو داداش ...

یه روز ترکه میبینه که یه عوضی دستش رو دراز کرده به خاک ایران و پا میشه از آذربایجان میره به خوزستان
اونجا میشه فرمانده و داداشش هم میاد و میگه من چی از داداشم کم دارم که باس نذارم یه عوضی به ایران و خوزستان دست درازی کنه ...
یه شب داداش کوچیکه با گروهانش میزنه به جزیره مجنون تا مجنون وار دست اون عوضی رو قطع کنن اما یهو میزنه و داداش کوچیکه محاصره میشه و همه گروهانش تا آخرین گوله مبارزه و میکنن و کشته میشن ...
رفقای داداش بزرگه میگن بریم داداش کوچیکه رو بیاریم؟ داداش برزگه میگه: میشه بقیه رو آورد؟ میگن: نه ... میگه: "مگه خون داداش من از بقیه رنگین تره؟" دیگه هیشکی پیکر داداش کوچیکه رو پیدا نمیکنن ...
چند وقت بعد باز داداش بزرگه میزنه به اروند تا باز اون دست لعنتی رو که باز دراز شده بود به خاک خوزستان رو قطع کنه رو اروند بود که یهو یه راکت بهش میخوره و واسه همیشه آبها اونا میبرن به خلیج همیشگی فارس ...
تازه فهمیدم چرا خوزستانیها "برادران باکری" رو بیشتر از خود آذریها دوست دارند آخه میگن اینجا این دو تا مهمون ما هستند و ما خوزستانیا همیشه مهمون نوازیم ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد