31 شهریور که میشه، همه مون میرسیم به یاد جنگ هشت ساله، جنگی که خیلیا رو ازمون گرفت و خیلی از شهرارو ویران کرد. من یه ماه قبل از آزادسازی خرمشهر به دنیا اومدم و اکثر مواقع جنگ و بمباران تو زادگاهم یه روستای بسیار زیبا بودم اما یه سالی که برای شروع مدرسه رفتن من به ارومیه اومدیم، یادمه آخرای سال 66 بود که تقریبا هر روز و هر شب آژیر قرمز صداش میومد. مدرسه ای هم که من میرفتم اکثرا می رفتیم پناهگاه و من اون موقع آمادگی یا به قول امروزیا پیش دبستانی بودم، دیگه به دلیل این بمباران ها طبق دستور اداره مدارس رو تعطیل کردند روزهای آخری که شهر بودیم باز آژیر سر ظهر صداش در اومد و باز بمباران شروع شد. همه خانواده از بابابزرگ و مامان بزرگ و مامان و زنعمو و برادرم رفتند زیرزمین تا پناه بگیرند از طرفی هم خدابیامرز عمو نعمت رفت پشت بوم و منم پشت سرش، اون بالا که بودیم دیدیم که چطوری میراژ عراقی دور شهر می چرخید و مث نقل و نبات بمب میریخت و هنوز اون صحنه جلوی چشمم است و بعد از گذشت بیست و پنج سال از اون روز و حادثه هنوز اون صحنه بمباران جلوی چشمم است.
سالها پیش که سر ذوقی داشتم و شعر و ترانه ای مینوشتم خیلی دوس داشتم برای بچه های جنگ شعر بنویسم اما نشد تا اینکه تو آموزشی سربازی یه شب بعد از شنیدن خاطرات یکی از جانبازان عزیز این ترانه رو نوشتم:
قصه گوی عشق
امشب از داغ شقایق بگو
از بغض لاله عاشق بگو
بگو از کبوترهای بی سر
از پرستوهای بی بال و پر
از خاک تشنه به خون نینوا
از سرخی خورشید عاشورا
بخوان از مرثیه های نگفته
از غنچه های سرخ شکفته
بگو از پرواز یاران عشق
از شب مستی ساقیان عشق
داغ لاله ها روی سینه ها
قصه های عاشقی برای ما