زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

حال من و بابا ...

وقتی بابا سی ساله بود سه تا بچه داشت و خونه و ماشین داشت و تازه دو تا از پسراش مدرسه هم میرفتند و هر شب خونه که میومد دختر کوچولوی دوس داشتنیش رو بغل میکرد و تازه به نمرات پسرا رسیدگی میکرد ... کارمند بود اما زندگیش رو به خوبی و آبرومندانه به کمک همسر مهربان و دلسوز و عاشقش اداره میکرد

.

.

.

.

.

.

.

من  اما تو سی سالگی هنوز درس میخوانم و با تنهاییم سر میکنم

راستی چه حکمتی است که نسل قبل از ما عاشقتر و مهربونتر و دلسوزتر بودند اما نسل من نسل حسابگری و دو دو تا چهار تا شده؟ مگه ما بچه های اون نسل نیستیم

کاش زندگیم کمی شبیه بابام بود همیشه دنبال اون همه عشق و مهربونی مامانم بودم که بابا رو خوشبخت ترین مرد عالم کرده بود