زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

اندکی صبر، سحر نزدیک است



شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

 

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

 

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.

 

«سهراب سپهری»

 

 

انگار بعضی از شاعرها شعراشون رو واسه آینده گفتن و سهراب هم یکی از این شعراست. این روزها که نمیشه هر حرفی را زد چه خوب است که شاعرانی داشتیم که حرفهای دل ما رو زودتر از ما گفتند. این شعر رو قبلا با صدای اصفهانی شنیده بودم اما خیلی دوست دارم یه روزی داریوش یا فرهاد این شعر را می خوندند. فرهاد خدا بیامرز که دیگر نیست و چند صباحی هم سالگرد رفتنش است. اما چقدر دلم میخواد یه روزی داریوش عزیز این شعر را بخواند و لذت ببریم. این چند وقته بدجوری با شعر و کتاب و موسیقی دم خور شدم.


پی نوشت:

زیاد خوب نیستم اینو هم نوشتم که بگم هنوز هستم و زنده ام و نفسم برمیاد. دارم خفه میشم. چه خوبه که جایی است که بگی هنوز هستی. 

 

نظرات 8 + ارسال نظر

سلام مهربان

مطلب زیبایی خواندم
درود بر حسن سلیقه شما

مرسی از لطفتون

ندا 10 خرداد 1389 ساعت 21:15 http://nedaiefarda.blogfa.com

سلام
خدا بد نده چی شده؟
امیدوارم سلامت باشی
همین طور شاد
این حسن سلیقه رو من هم بهتون تبریک می گم. اینو خیلی دوست دارم. فکر کن صدای اصفهانی و شعر سهراب با هم چه معجونی شده. البته من دوست ندارم اینو با صدای کس دیگه ای بشنوم! شاید اگه حمیرا زنده بود و می خوند باز یه چیزی
و در مورد شعر
صبر همیشه کارساز و کارگشا خواهد بود
مواظب خودتون باشید

الناز 10 خرداد 1389 ساعت 23:27

شنبه روز بدی بود روز بی حوصلگی
وقت خوبی که میشد غزلی تازه بگی
ظهر یکشنبه من جدول نیمه تموم
همه خونه هاش سیاه روی خونه جغد شوم
صفحه کهنه یادداشتای من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه آخ اگه بارون بزنه...
غروب سه شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از اینجا برو
اما موش خورده شناسنامه من
عصر چارشنبه من عصر جون سختی ما
فصل روییدن من فصل سرسختی ما
صبح پنج شنبه اومد مثل سقاهک پیر
رو نوکش یه چیکه آب گفت به من بگیر بگیر...
جمعه حرف تازه ای برام نداشت
هر چی بود پیشتر از اینها گفته بود

سلام

ترانه ها و صدای فرهاد همیشه موندگاره مثل نقاشیها و شعر های سهراب.
در مورد نسل سوخته باید بگم متاسفانه هر چی می گذره وضع بدتر میشه و انگار از دست کسی کاری بر نمیاد.میدونی به نظرم از ماست که بر ماست.
به نظرم قشر جوون ما توی ایران فقط زنده اند اما زندگی نمی کنند ولی خوب چه میشه کرد باید ساخت.
مطمئنم که شما هم به زودی احساس بهتری پیدا میکنی. این نیز بگذرد...

{گل}

الناز 10 خرداد 1389 ساعت 23:28

لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

ندا 11 خرداد 1389 ساعت 00:55

ولی فکر کنم این حال و هوات افسردگی خرداد باشه!!!!!!

سعید 11 خرداد 1389 ساعت 16:13 http://www.bonbast8.blogfa.com

سلام خوب هستید خسته نباشید
مطلب بسیار جالب بود
به امید دیدار شما.

[ بدون نام ] 11 خرداد 1389 ساعت 21:37

با سنگ ها بگو که چه اندیشه می کنند
حتی بدون بال کبوتر کبوتر است

مریم 11 خرداد 1389 ساعت 21:50 http://www.jan-shifteh.blogfa.com

سر سرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت

صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت

سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد

دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد

این زمان شلاق بر باور حکومت می کند

در بلاد شعله خاکستر حکومت می کند

اعتبار دستها و پینه ها در مرخصی

چهره ها لوح ریا آیینه ها در مرخصی

آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است

پوز خند آشکار وگریه ی پنهانی است

الغرض با ماله ی غم دست بنایی شگفت

ماهرانه حفره ی لبخند ها را گل گرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد