ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
میخوام یه داستانی رو براتون بگم، یه زمونی یه پسری عاشق یکی از خودش مغرورتر شد براش می مرد اما صداش رو در نمیاورد همه جا لاف میزد که نه فقط دوسش داره و عاشقش نیست اما برای دختره تب میکرد همه جا اونو میدید خداش شده بود، آره عاشق بود اونم چه عاشقی یه عاشق مغرور که تحمل کوچیک شدن رو نداشت و اگه دختره هر جا کوچیکش میکرد هیچ جا صداش رو درنمیاورد تا این که با یکی دیگه مثل خودش آشنا شد اونم عاشق بود اما یه فرق اساسی با پسره داشت اونم این بود که اون عاشق، دختر بود. هر دو هم دانشگاهی و همشهری بودند و دردشون مشترک بود. پسره درد خودش رو فراموش کرد همدم دختره شد، دختری که حس میکرد پسره داداش بزرگشه کسی که میتونه بهش تکیه کنه و اونو به عشقش برسونه اما از اونجایی که حسادت همسایه دیوار به دیوار عشق است کار دست هر دوتاشون داد معشوق داداش فهمید که آقای عاشق بهش همه حقیقت رو نگفته و با یه دختر دیگه هم همکلام است اونو به دست تقدیر حواله داد و تقدیر هم نامردی نکرد و دختره رو از دست داداش پروند و دست یک پولدارتر از پسره داد و بعد از چهار سال همه چی تموم شد. خواهر کوچیکه هم شش ماه بعد به سرنوشت داداش بزرگه مبتلا شد و هر دو تاشون تنها شدند.
روزی که پسره عهد اخوت با دختره بست عهد کرد که تو این بازی دلش سُر نخوره و نلرزه اما خوبیهای آبجی کوچیکه کار دست دل داداش داد، حالا داداش عاشق نشده بود بلکه برای آبجی کوچیکه میمیرد اگه یه روز نمیدیدش روزش شب نمیشد. به آبجی گفت که عاشقشه اما آبجی گفت که تو داداشمی و نمیتونم عاشقت باشم و اونجوری دوستت داشته باشم.
بازم سرنوشت پا در میونی کرد و تا مشکل حل بشه. داداش رفت سربازی و وقتی برگشت کارت عروسی آبجی رو میز تحریرش بود. دو دل بود که بره یا نره آبجی زنگ زد و گفت حتما عروسیم بیا نمیخوام بدون دیدنت به خونه بخت برم، داداش قول داد که میره. اما داداش یه اخلاق بدی داشت و اونم این بود که بدقولیش شهره خاص و عام بود، آبجی تا آخر مراسم چشمش به در بود که داداشش بیاد اما داداشش بیرون تالار عروسی تو ماشینش نشسته بود و گیتار میزد و اشک میریخت و به تقدیر لعنت می فرستاد.
داداش برای همیشه از اون دیار رفت و قصه عاشقیش رو با یه گیتار شکسته جا گذاشت و دفتر خاطراتش رو آتیش زد و رفت سراغ سرنوشتش و هر جا هم که می نشست و ازش می پرسیدند عاشق شدی؟ میگفت:«نه!!!»
چیه تعجب داره؟ خب منم بلد داستان بگم. یه زمونی چنین داستانی سر خودم اومده بود با کمی پس و پیش با این تفاوت که من دیگه سُر نخوردم یعنی داشتم میخوردم ولی نخوردم یا شاید هم خوردم و خودم خبر ندارم.بهرحال هر چی که بود گذشت «مخور غم گذشته گذشته ها گذشته هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته»
خیلی وقته که یه ترانه درست و حسابی ننوشتم و دلیلش هم اینه که شاید عاشق نیستم و ترانه هم همدم عاشق است و بس. اما چند بیتی از قدیمی تر را انتخاب کردم که خوندنش خالی از لطف نیست(الان که این ترانه رو دوباره خوندم کمی باروش برام سخته که اینو من نوشتم زیر ترانه نوشتم که این ترانه رو 12 بهمن سال گذشته در کافه دانشجو تحریر کردم کمی باورش برام سخته بی اغراق بگم این کار من نیست شاید یکی تو زبونم گذاشته و من نوشتم ولی انصافا کار زیبایی از اب دراومده، همیشه با نگاه بی رحمی به شعرام نگاه میکردم ولی نمیدونم این ترانه این وقت شب خیلی بهم حال داد):
توبغض شبونههام
ترانه رو لبام خشکید
تو زندون شب چشمات
اشک روی گونههام دوید
خونه خالی از ترانه
بی تو آوارهای ویران
به شب بگو سحرگاهان
وضو میسازم با باران
ببار بر من ای تو عاشق
تا خدا را از سر بگیرم
در این غربتسوزی حق
پای ذوالفقار بمیرم
اگر چه قصههام بی تو
یعنی تکرار و باز تکرار
ختم این آوازه خوان باش
در این شبای بی سوار
از دست شب میدزدمت
به خاطراتم مهمون باش
از غربت ترانههام
همسفر آسمون باش
خداحافظ شب زندونی
تو شاعر لحظههامی
سلام ای بغض رهایی
تو همنشین شبامی
باران که می بارد تمام کوچه های شهر...
پر از شور و شوق می شود...
و نوید آمدن تو را می دهند...
بر خود نهیب می زنم که...
من تنها نیستم اگه چه منتظری تنهایم...
در دم صبح بهار ...
شاخه ای از گل یاس ...
بوته ای از گل نرگس ...
بغلی از گل سرخ ...
همه را دسته کنم ، برگیرم ...
و بسازم سبدی از پر طاووس سپید ...
تا دهم هدیه به آنکس که نوازشگر دلهای سبک روحان است...
به آن تک سوار پیشتاز سرنوشت ...
به آن قافله سالار اینده بشریت...
[گل][گل][گل][گل]
سلام و عرض ادب !
اعیاد متبرکه شعبانیه بخصوص میلاد پر برکت منجی عالم بشریت حضرت مهدی عجل
الله تعالی فرجه الشریف بر شما و خانواده محترم مبارک باد ...
[گل]
عشق بازی، کار بازی نیست ای دل سر بباز...
ببخشید اکبرجان
چندی است خیلی در فضای مجازی نیستم
سلام
خیلی قشنگ بود
البته داستان که غم انگیز ناک بود شعرو می گم
طوری که یه بار رکورد کردم(الآن بیشتر از 10 باره که دارم گوش می دم)
از داستان های عاشقانه خوشم نمیاد
شاید به خاطر تجربه ی تلخ خودم
البته شاید قبلش هم خوشم نمی یومد
آقا گفته بودین یه مدت نیستین آقا
ظاهرا بودین و ما خبر نداشتیم
یا حق
سلام اکبر آقای گل


چطوری خوبی
اقا ما هم خودتو دوست داریم هم نوشته هاتو
بنده خدا نوشته های من که خوندن نداره شما لطف میکنی میخونی
ما برای این دوستی شرطی نمیگذاریم
هر کس نظر خودش برای خودش محترمه ومطمئنا طرفدارای مخصوص بخودشو داره
میگی نه برادر
باز هم ممنون بخاطر تبریکات بخصوص اعیاد
شعبانیه
یه چیز دیگه .....من تا به چیزی اعتقاذ پیدا نکنم
حرفشو نمیزنم اما اگر معتقد شدم دیگه براحتی
دست ازش بر نمیدارم
این حقو بدیگران هم قائلم
اگر از حرفای ما رنجیده اید حلال کنید ولی قصد پاسخ به نظراتتون بوده نه ناراحت کردنتون
ما که میدونیم شما چه قلب نازکی داری
فکر کردیم بعد سربازی قلبت پوست کلفتر شده
ولی مثل اینکه هنوزم دلتون نازکه جان برادر
لینک شما تو وبلاگمون هنوز پابر جاست با همه اوقات تلخیهاتون
موفق باشی
سلام اکبر جان
از اقای زمان خبر نداری؟به نظرت قرار عاشقی تا اخر تابستون منتشر میشه؟ کبوتر قاصد هم که فعال نسیت.
موفق باشی.
سلام مهرداد جان
به اون صورت خبر خاصی از ایشان ندارم. هفته قبل با ایشون در تماس بودم و حالشون نسبتا خوب بود.
در مورد قرار عاشقی هم بعید میدونم که قبل از عید فطر منتشر بشه.
ان شا الله کبوتر قاصد هم در آینده نزدیک فعال خواهد شد.
فعلا