زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

ای شمع


دو سه شب است که این شعر دکتر شریعتی رو زمزمه میکنیم بد جوری حال و احوال این روزهای من به این شعر می خورد.

 

 

شمع

تا سحــر ای شمــــع بر بالین من

امشـــب از بهـــر خدا بیدار باش

سایه­ی غم ناگهــان بر دل نشست

رحم کن امشب مرا غمخوار باش

 

کام امیدم به خـــون آغشته شد

تیرهای غم چنان بر دل نشست

کاندرین دریــای مست زندگی

کشتی امید مــن بر گل نشست

 

آه! ای یــــاران به فـــریادم رسید

ورنه مرگ امشــب به فریادم رسد

ترسم آن شیرین تر از جانم  ز راه

چون به دام مــرگ افتـــادم رسد

 

گریه و فریاد بس کـن شمـــع من

بر دل ریشم نمـــک دیــگر مپاش

قصه­ی بی تــــــابی دل پیش من

بیش ازین دیگر مگو خاموش باش

 

جز تو ای مــونس شب های تار

در جهان دیگر مرا یــاری نماند

زآن همه یاران بجز دیدار مرگ

با کسی امــــید دیـداری نماند

 

همدم من،  مونس من،  شمــع من

جز تواَم در این جهان غمخوار کو؟

واندرین صحرای وحشتزای مرگ

وای بر من ، وای بر من ، یار کو؟

 

اندرین زندان، من امشب، شمع من

دست خواهم شستن از این زندگی

تا که فردا همچو شیران بشـــکنند

مــــلتم زنـــــجیرهای بــندگی

«دکتر علی شریعتی»