ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
قرار بود برای امروز مفصل بنویسم. از خاطرات کودکی با تو در جمال آباد، از تمام دلتنگیهای این سالها، از روزهای آخر که من و اصغر میآمدیم و با تو ورق بازی میکردیم، از حسرت روز آخر که همیشه و تا قیامت با من خواهد بود که چرا نتوانستم برای آخرین بار ببینمت، از روز آخرت که ملافه سفید رو تنت کشیده بودند و تو آسوده آرمیده بودی، آره حاج حسین، بابابزرگ نازنینم، هیچوقت نمیتوانم شش دی را فراموش کنم. ببخش که این روزها بارانی هستم، این روزها باز خستهام، خسته از شنیدن و دیدن و یادآوری چیزهایی که تو ندیدی و اما من این سالها دیدم و کشیدم.
این عکس را که میبینم اشکم جاری میشود، چه روزگار خوشبختی من و اصغر با تو داشتیم. چه لذتی داشت در تراکتوری نشستن که رانندهاش تو باشی.
همه خاطرات کودکی من با چهره و یاد تو نقش بسته، همیشه به یادت هستم.
یادت به خیر بابابزرگ خوبم
تویی که واسه من بودی یه دنیا
یه دنیا عشق و معرفت و صفا
با یه کوباری از مهر و وفا
تو اون خونه یه رنگ و کاگلی
با هم چه روز و روزگاری داشتیم
با رقص گلای گندم و سنبل
واسه هم یه یار غمخواری داشتیم
بابابزرگ، دیگه ازم نمونده
شور و حالی برای همزبونی
دیگه از این من تنها گذشته
حسرت اون همه نامهربونی
بابابزرگ، از دنیا گله دارم
بی همزبونم و یاری ندارم
به رسمش یه دشنه ای تو قلبمه
واسه بی کسیم غمخواری ندارم
یادش به خیر چشمه سار دهمون
شمیم اون شکوفه های بادوم
مرزعهی سبز ترانه هامون
ستاره شمردنای پشت بوم
چی بگم باز از اون عشق قدیمی
عشق دویدن تو صحرای غزل
همنشین با قصه های یکدلی
از اون عاشقای پاک و بی بدل
پانوشت: این روزها داغونم، تحمل خودم را ندارم. بگذار هر کس هر چی میخواهد بگوید. دارم به نشنیدن و ندیدن عادت میکنم. دارم یاد میگیرم که سکوت کنم، چیزی نگویم که سکوتم بلندترین فریادم است. این روزها بارانی هستم به بهانههای دلتنگی، به بهانه کودکانه، این روزها چه ساده هوایم ابری میشود و میبارم. از فرهاد ممنونم که این روزها با «کودکانه»اش روزهایم را کودکانه کرده است. دلم برای آغوش بابابزرگم تنگ شده، دلم برای نشستن بر روی زانوهایش تنگ شده، دلم برای همه کودکیم تنگ شده است.
سلام
گاهی وقتی سکوت بلند ترین فیاد می شود...آدم به چیزهایی می رسه که شاید ....
من حسش کردم فقط نمی تونم بیانش کنم...
امیدوارم از پسش بر بیایی...
سلام اکبر جان
عکس خیلی قشنگیه.خدا رحمتشون کنه.راستی من هم اپ کردم.ممون میشم سربزنی.
موفق باشی.
من خودم گفتم که تاییدیه رو برداره حالا هم می گم که بذاره دوباره چون فهم و شعور نداشته بعضیا حرمت اینجا رو از بین برده.
اول فکر میکردم بعضیا یه جاشون سوخته که این چرندیات رو میگن ولی حالا فهمیدم این بد بختا کلا از ناحیه مخ تعطیلن
حرفای یه آدم روانی حتی ارزش خوندن نداره چه برسه به جواب دادن!
هر کسی هم به اندازه فهم خودش درک میکنه و از یه بیمار روانی چیزی بیشتر از این انتظار نمیره
در ظمن کسی که جرات نداره خودش رو معرفی کنه نمی تونه راجع به ترسو بودن کسی حرف بزنه
اگر هم جرات داری با من و اکبر یه جا رو در رو شو تا ببینیم از چی انقدر سوختی که رو مغزتم اثر گذاشته!
در ضمن زندگی خصوصی افراد به کسی مربوط نیست
به همین خاطر هم من یه مدت اینجا نبودم و از اکبر هم خواستم دیگه چیزی راجع به من اینجا ننویسه.
راستی اینم بدون همیشه آدم های مهم هستند که شایعه در موردشون زیاده مخصوصا شایعه هایی که برا خراب کردن وجهه طرف میشه پس معلومه که زندگی اکبر برا خیلی ها مهمه که اینجوری دارن خودشون رو به آب و آتیش میزنند
حرف آخر اینکه زیاد خودتون رو خسته نکنید چون کامنتهای شما دیگه حتی خونده نمیشه چه برسه به جواب دادن! و این حرفای خاله زنکی تاثیری رو کسی یا چیزی نداره.
اگر هم به خدا و آخرت اعتقاد داری بهتره همه چیز رو به اون بسپری تا اگر هم حقی نا حق شده خودش قضاوت کنه.
خدا همه ی بیمار هارو شفا بده!
آمین!
سلام به اکبراقای گل و بلبل
میبینم که کلی کولاک کردی تو نظرات
بگذریم
اکبر جان شاید لذت زندگی و حکمت آن همین دوست داشتن ها و از دست دادن عزیزان باشد
من نیز ه رموقع عزیزی را از دست داده ام احساس کرده ام نیا هیچ لذتی نداردولی چرخ روزگارخواهد چرخید چه بخواهیم چه نخواهیم. چه شاد باشیم یا مایوس.
ضمن گرامیداشت خدابیاورز بابا بزرگ مرحوم. با شوق و شور بیشتر به زندگی و فعالیتت بچسب.
برایت روزگاری خوشتر و شیرینتر آرزومندم.
راستی یه اسوتلی شوربا طلبمونه ها یادت نره
منو بویید. منو بوسید
اشکای چشمامو که دید
حرف حسینو (حسین /ع/رو) پیش کشید
چشاش گریون لباش خندون
منو بوئید منو بوسید
تو خواب شیرین دیدمش
با با ها کجایید ؟
دختر کوچولو هاتون نیازمند دستای نوازشگر تون هستند
دوست تون داریم
او تنها یک پدر نبود
او اول برایم یک دوست، یک همدم ،یک نقطه اتکا، یک معلم، یک قهرمان ،یک هوا برای تنفس بود
یک دوست مهربان بود که همه چیز را با وقار و متانت به ماها توضیح می داد .از فقری که دا منگیر بعضی از مردم شهر بود ، همسایه ها ، زشتی های دور و برمان بود که باید آن ها را می شناختیم تا بتوانیم با روح کوچک وحساس مان تحمل کنیم و بزرگترین درس های زندگی سخن می گفت . این کا مل ترین پدری است که من به حال دیده ام. تنبیه و امر و نهی او نیز حتی پر از نجابت مردا نه بود و هیچ گاه بر سر ما داد نمی زد و مانند یک دوست کنارمان می نشست و
مشکلات مان را حل می کرد. مانیز همیشه به حرف او گوش می کردیم او بزرگترین
حامی ، و سپری بود که به هنگام خطر آن ها پشت او قایم می شدم
من نیز با معصومیت کودکانه ام برای او سپری محسوب میشدم
وقتی هم که بیمار بود نحیف و نزار .ولی همچنان برای من یک قهرمان بود قهرمانی که چون جلوی گروه فشار می ایستاد و برایم همه تلخی ها را از فیلتر وجودش عبور میداد
او به اصول اخلاقی خود پایبند می ماند.
در خانه ما گناه نابخشودنی بود سخن از همسر مجدد بر زبان راندن.و او بود که مردان را برایم جلوه های ارزشمند خدا در زمین ترسیم کرد
دوستش دارم
و بدون او تنهام
بیاد پدرم