ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
از تیتر این نوشته مطمئنا تعجب کردید، ولی متاسفانه این گونه است. چند وقتی است که در این وبلاگ یک عده که به خیال خود از دست من ناراحت هستند و بدی دیدند رو به هتاکی آوردند و من در دو پست پیشین دو نمونه از این کامنتها را تائید کردم تا نشان دهم که چگونه مورد هجمه یک عده آدم بی شعور و نفهم قرار گرفتم.
من نمیدانم گذشته من چه ربطی به اینجا دارد؟ من که کاری به کار کسی ندارم. سرم به کارم خودم گرم است و انگار یک عده همین را هم نمیخواهند. هر اتفاقی که در دانشگاه یا بعد از آن افتاده تمام شده و برای من فراموش شده است. اما نمیدانم چه شده که یک عده دوست دارند دوباره خاطرات تلخ دانشگاه و گذشته را برایم تداعی میکنند.
از چند ماه پیش تائیدیه نظریات وبلاگ را گذاشتم و چنین کامنتهایی را تائید نکردم تا اینبار به توصیه یکی از دوستان تا مدتی تائیدیه را برمیدارم و کاری هم به کار این کامنتها نخواهم داشت تا شاید خودشان از رو بروند.
از قدیم خوب گفتند که جواب ابلهان سکوت است.