ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
زمان: 30 آذر 1385
مکان: کیلومتر 20 جاده یزد به میبد، پادگان آموزشی آیت الله خاتمی (ره)
«دیگه صفر شد این یعنی اتمام، یعنی رهائی، یعنی آزادی. آره امروز تموم شد، آذر تموم شد، پائیز تموم شد، دوره 124 مرکز آموزشی آیت الله خاتمی زد هم تموم شد و من به عنوان ستوان دوم وظیفه اکبر یارمحمدی دارم به ارومیه میرم، به خونه میرم، میرم به تموم دلبستگیام برسم اما برنامههام تماما بهم خورد. مجبور شدم به دلیل حماقت محض فرمانده پادگان با اتوبوس همراه بچهها به خونه برگردم، بلیط قطارم رو کنسل کردم. نتونستم ... رو ببینم، در اولین فرصت به دیدارش میروم. قول دیروزم یادم نرفته و الان هم دارم در راه اردستان – کاشان این حرفها رو تو اتوبوس مینویسم. روز آخر روز جالبی بود، جشن پایان دوره فوق العاده بود اما ختم این ترانه،اشک و گریه بود. دلم میخوست فراموششان نمیکردم اما باید عادت کنم به این آمدن و رفتنها که زندگی همین است. زندگی یعنی این یعنی اشک و لبخند، گریه و خنده، بودن و نبودن پس زنده باد زندگی»
آخرین یادداشت من از دوران آموزشی در پادگان آیت الله خاتمی یزد
قرار بود این یادداشت یادبود را دیروز بنویسم اما فرصتش را نداشتم از طرفی نوبت دندانپزشکی داشتم و از طرفی هم مهمانی شب چله بود برای همین امروز فرصت کردم تا بنویسم. دو سال پیش همین موقع بود که تازه از یزد رسیده بودم و باید فردایش خودم را به یگان مربوطه معرفی میکردم. چه راحت این دو سال گذشت و هنوز باورم نشده که چه خاطراتی از پادگان خاتمی داشتم و الان دلتنگ آن لحظهها هستم و دوست دارم باز هم همان بچهها را ببینم. دیروز جهت یادآوری مرتضی عزیزی یک اس ام اس زده بود که بدجوری ته دلم را قلقلک میداد. چه روزهایی داشتم، چه مصیبتی از دندان درد و سرما خوردگی کشیدم. چه روزهایی که یکی مهربانانه دلداریم میداد و محرم رازم بود، چه خندهها و شادیهایی بود. یادش به خیر بچه های گروهان 13، به رجز گروهی ترانه «خونه مادربزرگه» را میخواندیم و چهار ضرب میرفتیم. چه تعداد آمارگیری و مسجد رفتنها و ورزش صبحگاهی را دودره کردم. همش خاطره بود. فقط هفته اولش سخت بود و بقیه واقعا هتل خاتمی بود.
یادش بخیر روز آخر از سخنان گهرباری که بریا بچهها خرج میکردم یکیش این بود:« من نمیدونم شماها فردا با چه رویی میخوائید به خونه برگردید؟میخوائن در مورد چی صحبت کنید؟ از کلاغ پرها و پا مرغیهای نرفته یا از اضافه نخوردنها؟ خجالت نمیکشید فردا با چه رویی میخواهید تو روی باباتون نگاه کنید و بگین که ما هم سربازی رفتیم. اون اردو بود که رفتین، صبح تا غروب اردو بود و شبش هم تو آسایشگاه، واقعا که خجالت هم خوب چیزیه» و بچهها هم که شنیدن این حرفها از خنده روده بر شده بودند. یادش بخیر شنیدن و خواندن ترانه «گلپونهها» با صدای مرحوم ایرج بسطامی بود که جمعه شبها را یک جور دیگر کرده بود. یادش بخیر من جزو معدود بچههایی بودم که ملاقاتی داشتم حضور پسر دائیم حجت عزیزم تو روزهای اول دلتنگی یک چیز دیگر بود. من یک جورهایی بچه ننه بودم و هستم، هر روز پای ثابت تلفن بودم و باید با مامان صحبت میکردم. یک دوستی هم بود که در آن روزها بدجوری پایۀ دیوانگیهایم بود و بدجوری رفیق راه بود خدایش زنده دارد و همیشه در پناهش باشد.
این یادداشت را امروز نوشتم تا یادم باشد که دو ماهی دور از همه چیز بودم کسانی وبدند که همیشه به یادم بودند و هیچوقت آن روزها را فراموش نخواهم کرد.
سلام اکبر جان
با این تعاریفی که از دوران سربازی کردی و از خاطرات خوش ان گفتی نمیدونم از اینکه معاف شدم خوشحال باشم یا ناراحت!
موفق باشی.
سلام مهرداد جان
هم خوشحال باش و هم ناراحت. خوشحال باش که میتوانی از دوس ال عمرت بهتر از دوران سربازی استفاده کنی و ناراحت باش که نمیتوانی خاطراتی خشو از این دوران داشته باشی.
سلام
.
داری چرند میگی. مزخرف میگی. چرا نمیگی دوست دختر داری. از این مثبت بازیت حالم بهم میخوره. از این تیپ رسمی که اینجا زدی میخوام بالا بیارم.
میشه بگی جای سه نقطه اسم کی رو باید نوشت. اسم کدوم دوست دخترت رو باید اونجا گذاشت.
اکبر تو هر قدر هم مورد توجه این و اون باشی از نظر دخترا یه آدم عوضی هستی. تو مثل کسی هستی که یه نفر تشنه که پیشت میاد لیوان آب رو جلوی چشماش رو زمین میریزی. تو برای دخترا اینطوری هستی.
خیلی دلم میخواست الناز رو میدیدم و لباش رو میبوسیدم که ک.ون تورو این جوری سوزونده
آخ چه حالی می برم که اینطوری بوی سوزش از همه جات بلند شده.
سلام خانم عسل بانو
از اینکه باعث شادی و شعف ملتی شدم خرسندم و شما هم میتوانید شادیتان را همانی که لب تو لب میخواهید شوید قسمت کنید.
خب دیگه من همینم که هستم. میخواهم صد سال سیاه هم کسی دنبالم نیاید.
در ضمن هیچ جای بنده هم نسوخته که بوی سوختگی بیاد.
در ثانی لیاقت بنده از آن فردی که نام بردید بسیار بالاتر از این حرفهاست. ایشان باید آرزویشان این بود که افتخار دوستی مرا داشته باشند.
شما هم میتوانید با توهماتتان خوش باشید.
به به میبینم که باز سر و کله این سوگند خانم پیدا شده. حالا از کی نه شنیدی که دوباره این پروژه رو علم کردی؟ عیبی نداره عزیزم، گریه نداره که باز هم از این نه ها خواهی شنید
.
فکر نمیکنم که آمدن و در اینجا کامنت گذاشتن به کسی ربطی داشته باشند.
سوگند خانم هم یکی از دوستان خوب بنده هستند که به من لطف دارند. هیچ اتفاقی در جریان نیست و زندگی روال عادیش را طی میکند.
سلام اکبر جان
گاهی با این تعریف ها هوس سربازی رفتن می کنم
گاهی وقتا فکر می کنم نیار دارم که یه مدتی دور از این روزمرگی باشم
الآنم تو همین حسم
خدا این روزا رو زودتر بگذرونه
سلام
به موقعش اون هم میری. سعی کن برای دوری از روزمرگی به یه سفر کوتاه مدت یا با یه تور سفر کن.
اگه به مشهد باشه خیلی برات خوبه.
منم خیلی هوس سفر کردم اما مشغله کاریم نمیذاره که چنین کاری کنم.
سلام اکبر جان
با معرفتها چرا برای مراسم عروسی نیامده بودید؟؟؟
خیلی دلم براتون تنگ شده اگر تونستید یک قرار برای همین امروز یا فردا بزارید تا همدیگر را ببینیم.
خدمت با همه خوب و بدش تموم شد و فقط خاطرات و دوستیهاش باقی مونده که خدا کنه همیشه باهامون باشه و به یاد هم باشیم.
منتظر تماست هستم.
سلام هادی جان
ببشخ که نتوانستم بیایم. مشکلی پیش آمد که نشد.
حتما یک قراری میگذاریم.
آخه به اینا چه که توضیح میدی براشون؟
نه این آخرش بود عزیزم. به قول معروف جواب ابلهان خموشی است
سلام
امروز مورخ: 31خرداد91 هست و من وبلاگتون رو دیدم و خوندم. تفکرات و احساسهای مختلف امانزدیک بهم .
انگاری همه باهم آشنایید. خوشحال شدم ازاینکه وبلاگتون رودیدم.امیدوارم که بشه مجددا بهتون سربزنم.
آقا اکبر درکل از شخصیت حسی وجالبی برخورداری.بااحساسی و نکته مهم اینکه برخی چیزها هست که احتمالا حتی همین بچه ها هم ممکنه ازش باخبر نباشن.
امیدوارم همیشه لبخند برلبات باشه.وآرامش و شروشور زندگیت باعث آسایشت باشه،نه غمگینی تو.
موفق باشی هموطن