زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

زخمه

وب نوشت های یکی که دیر رسیدن عادتش است ...

این روزا سرخوشم

همیشه طنزپردازی برام یه لذت خاصی داشت و داره و همیشه هم تو رفتارم این نکته قابل تحمل هست و با هر صحبتی که با دوستان دارم حتما یه متلکی و یا یه چیزی می پرونم که باعث مسرت بشه. خب اینا یعنی چه؟ یعنی اینکه میخواستم نوشته امروز رو یه جوری شروع کنم و اونم شروع شد والا منظور خاصی نداشتم.

 

اینم اجاق معروف دوشاب پزون هست اون قدیما چوب و زغال بود حالا گاز شهری!!!!! 

 

اوایل هفته تو خونه‌مون بابا به رسم پانزده شانزده سال پیش که تو خونه روستایی دور بابابزرگ جمع می شدیم و شیره انگور می پختیم هوس اینکار رو کرده بود(قابل توجه دوستان عزیز به این مراسم دوشاب پزان هم میگن که رسم و رسوم خاصی داره) این دوشاب به یه نوعی یه کنسانتره از شیره انگور هست که بسیار خوشمزه هستش و این عکس پائینی رو هم که مشاهده می کنید تو درخت انگور خونه مون این خوشه هستش که به طور تقریبی نزدیک چهار پنج کیلو میشه، داشتم میگفتم بعد از افطار شروع کردیم و تا خود سحر تموم شد. اصولا من آدم خاطره بازی هستم و با گذشته بیشتر حال میکنم و یادش ته دلم رو قلقلک می کنه اون قدیما تو جمال آباد سر تراکتور و با وجود حاج حسین (بابابزرگ نازنینم) چه روزگاری داشتیم. باغ سیب و انگور و گندمزار و دشت و دمن همش برام خاطره هست یاد اون چشمه که دیگه هر چی بگم کم گفتم. من یه سعادتی که داشتم این بود که دوران کودکیم تو هوای پاک و صمیمی روستا گذشته و هیچوقت هم این مسئله رو کتمان نکردم و نمیکنم و نخواهم کرد. همیشه یه دن کجی اساسی به همه بچه شهریا می کنم و میگم : «ساده بگم دهاتی ام، اهل همین نزدیکیا /همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا/ساده بگم ساده بگم، بوی علف میده تنم/ هنوز همون دهاتیم، با همه شهری شدنم»

 

جای قوری انگوری بنفش خالی تا با خوردن این دور مریخ بچرخه!!!!!!! بابا من یه چیزی میگم و شما می شنوین تا بینین باور نمی کنید که چه چیز عجیب غریبی هستش دلمم نمیاد بچینم و بخوریمش. 

 

یه نکته ای که در مورد من بسیار صادق هستش اینه که یه آدم کاری هستم اما در عین حال بسیار دودره باز و بدقول تشریف دارم. امروز بعد از ماهها هوس کردم که به دانشکده برم و دوستان قدیمیم رو که اکثرا اساتید گروه هستند وهمچنین دوست نازنینم جناب عکاس رو ببینم که متاسفانه موفق به این کار نشدم. با اینکه دانشکده خیلی فرق کرده اما با اینحال بازم بچه های حراست هوای ما قدیمیارو داشتن و اجازه دادن من با ماشین شخصی خودم داخل محوطه پردیس نازلو بشم که یه حال اساسی بهم داد. مهندس مردانی و احمدی مقدم و حسن پور دیدم و کلی هم از دیدنشون خوشحال شدم به خصوص از دیدن عارف مردانی عزیز که بالاخره تونست با اون کسی که دوسش داره ازدواج کنه آخه از سه سال و نیم پیش شایعه ازدواجش با یکی از همکلاسیهامون سر زبونا بود و کلی هم مصیبت کشیدن تا این وصلت سر گرفت بهرحال از این بابت خیلی خوشحالم. مهندس فیض الله پور هم که استاد راهنمامون بود هم قراره امسال بازنشسته بشه. حیف که نتونستم دکتر شهیدی رو ببینم دکتر واقعا در حق من خیلی خوبی کرده و هنوزم هر از گاهی با همدیگه حرف می زنیم اما امروز بدجوری دلتنگش شده بودم یاد و خاطره اینکه چه جوری واسم نمره ترومودینامیک و معرفی به استاد طراحی اجزا موتور رو گرفت بخیر چه مصیبتی من سر این دو تا درس کشیدم.

 

بابا مهندسین آب فقط باید جلوی این تابلو لنگ بندازن بقیه اش پیشکشون!!!!!!!! 

 

دکتر رحمانی به محض اینکه منو دید با خنده گفت ببینم اونا تورو اذیت می کنن یا تو اونارو. بهرحال تو این چهار سال دکتر منو خوب میشناسه همیشه جزو کسانی بودم که سر کلاسش دودره بازی می کردم و جیم میشدم هیچوقت تا آخر کلاس سر کلاس ننشستم. منم با خنده گفتم که دارم راه دانشگاه رو تو خدمت سربازی ادامه میدم و اساسی دودره اش میکنم و اونم از بس خندیده که نپرسید و میگه آره میدونستم( بهرحال همه یه امیدی داشتن شاید سربازی کمی سربراهم کنم، اما زهی خیال باطل)

 

تازه این کم خطرترین کارامون بود البته وقتی این دوره فارغ التحصیل شدند تمامی اساتید گروه یه نفس راحت کشیدند. 

 

چهار سال پیش حسام یه نارنجک دستی آورده بود دانشگاه که هنوزم هم یادگارش رو سنگهای گروه آب (من نمیدونم آخه H2O هم مهندسی میخواد که اینا اینقدر افه میزارن بازم آبیاری یه کلاسی داشت و اگه هم بیکار میشدن می تونستن مسیر فلکه مدرس به فلکه آبیاری و بالعکس مشغول شغل شریف مسافر کشی بشن اما با این رشته جدید تنها امیدی که بهشون هست میتونن به آبیاری گیاهان دریایی مشغول بشن) مونده و اینم عکسی هست که امروز گرفتم.

 

وای تو این کلاس چه خاطراتی داشتم و چه تقلبهایی که کردم یادش بخیر تازه کلاس های استاد جباری هم اینجا برگزار میشد. چه ترانه هایی که تو این کلاس نوشتم یادش بخیر من دلم برای این کلاس تنگ شده بخصوص برای تقلبهای آخر ترم که واقعا محشر بودیم!!!!!! 

 

اینم اولین کلاسی هست که 19 بهمن 80 کلاس ما تشکیل شد ادبیات داشتیم به همراه گیاهپزشکی ها وای چه کلاسی بود اون موقع 110 بود ولی بعدها اسمش رو عوض کردند و 101 قدیم گذاشتند من از این ساختمان قدیم خیلی خاطره دارم و حال خیلیا رو تو ساختمون تو قوطی کردم.

 

هر چی دنبال جناب عکاس گشتم نتونستم پیداشون کنم البته من اسم و فامیل واقعی ایشون رو میدونم ولی خب چون ایشون دوس ندارن کسی مطلع باشه منم حرفی نمیزنم ولی امیدوارم این دفعه حتما ایشون رو رویت کنم.

 

اما خود دانشکده کشاورزی به نظرم دیگه اون صفا و صمیمیت گذشته رو نداره خبری از تشکلها نبود خبری از انجمن اسلامی نبود تازه هم آوا هم نبود (وای داغ دلم تازه شد سجاد نیکنام یادش بخیر چه روزگاری با هاتف و چیا و بقیه داشتیم چقدر حال می‌کردیم). اما دانشکده کشاورزی جایی شده که من خیلی خوب میتونم بشینم و ساعتها ازش طنز بنویسم و یا اینکه این و اون رو دست انداخت باور کنید امروز تنها بودم و اگه فقط امیر و یا حسام کنارم بود می دونستم چیکار کنم. ولی خدا به داد این ملت عذب اوغلی برسه کافیه کمی تیپت درست باشه و یه ماشین داشته باشی و دو سه بار هم یه به یکی از این نوادگان حوا مجاور در دانشکده کشاورزی پردیس نازلو چپ مشاهده نمائی (خودمو کشتم تا این قسمت ادبی رو از خودم ساطع کنم) هیچی دیگه محل سگ هم به حسابت نمیارن. البته طبق آخرین تحقیقاتی که دانشمندان کردن یکی از دلایل سوراخی لایه اوزن این هستش که این لایه سوراخ شده تا دانش آموختگان مونث کشاورزی دانشگاه ارومیه از سال هشتاد زرتی از اون بالا پایین بیفتند و الا چه دلیلی داره که این لایه همین جوری سوراخ بشه.

 

یه نکته جالب: من دست چپم یه حلقه هستش که بدجوری بهش عادت کردم و همیشه این حلقه باعث شده تو روابطم خیلی جلو باشم چه با خانوما و چه با آقایون که همه با یه دید دیگه بهم نگاه می کنن و حتی باعث شده که یه حریم امنی واسه خودم درست کنه امروز هر کی منو میدید اول یه تبریک میگفت و منم برای اینکه طرف با زبون روزه کنف نشه قشنگ جوابش رو با یه مرسی و لبخند میدادم. ولی نمیدونم چرا بعد از ازدواج پسرعموی کوچیکم تو فک و فامیل بدجوری بهم نگاه می کنن، خب بالام جان واسه پسر خوبیت نداره اگه تا بیست و چهار سالگی ازدواج نکرد بخواد الان زن بگیره اصولا در چنین مواقعی مغز پسرها از آکبندی بیرون میاد و یه تکونی بهش میدن و با وجدانی بیدار !!!!!!! نهیب میزنه :اوی خره الان وقتش نیست.

 

خیلی وقت بود که چنین پستی رو ننوشته بودم و اینقدر طولانی نبود. راستی نمیدونم شما با ما رمضون چیکار می کنید ولی من که حسابی از دستش شاکیم به دلیل اینکه از بس مامانم غذاهای خوشمزه می پزه منم مجبورم هم افطار و هم بعد از افطار و هم قبل از خواب و هم موقع سحری حسابی بخورم و در این دوازده سیزده روز حسابی اضافه وزن پیدا کردم قبلا از ماه رمضون 79 کیلو بودم اما الان 85 کیلو شدم. البته نه اینکه تقصیر خودم باشه مقصر مامانم هستش که منو بد عادت کرده والا من بچه خیلی خوبی بودم غذایی نداشتم که فوقش اگه خیلی می خواستم بخورم دو بشقاب باقالی پلو رو با سه نون لواش می خوردم والا من خودم ناراحتی معده دارم و دنبال یه دکتر خوب میگردم البته شاید تو جمع شما هم دکتر باشه مشکل اساسی من اینکه تا وقتی که هشت تا نون رو می خورم مشکلی ندارم اما وقتی به نهمی میرسم معده ام اذیتم میکنه نمیدونم چرا چنین اتفاقی میفته؟!!!!!!

چند وقت پیش به پیرانشهر رفته بودیم به پیشنهاد ساناز و اصغر دو بسته بیست چهار تایی «رانی» گرفتیم یکی طعم پرتقال و یکی هم هلو، بعدش بابا هم از شرکت تو کارتن آب میوه یک لیتری تکدانه با طعم هلو  و پرتقال آورد تازه این درخت هلو خونه مون هم رسیده بودن تو این مدت از بس هلو و آب هلو خوردم که دیگه حالم از هر چی هلو هست بهم میخوره البته من رانی هلو و آناناس و کوکا کولا خیلی دوس دارم یه روز زیر تختم مامانم اومد و هفت بطری بزرگ نوشابه خانواده کوکا کولا پیدا کرد و از اون پس نوشابه رو دزدکی میخورم آخه واسم قدغن کرده اما نصف بیشتر رانی های هلو رو من خوردم. (این تیکه آخر هم مثل فیلمهای داریوش مهرجویی شد که همش پر از غذا و خوردنی هست)

امیدوارم که در این ماه عزیز همگی در پناه حق عاشق و آبی و سرفراز باشید /یا علی

نظرات 9 + ارسال نظر
ناصر 3 مهر 1386 ساعت 20:39 http://shahireshab.blogsky.com

سلام
چطوری رفیق
خوب واسه خودت نوشابه باز کردی
یادش بخیر مراسم دوشاب پختن....من و یاد قدیما میندازه...
هرکی همشهری ما باشه حتما با این مراسم خاطره های زیادی داره....
من بشدت سرم شلوغه...
راستی دیشب بدجوری کنف شدی نه؟
ساعت ۴:۳۰ صبح زنگ زدی فکر کردی من خوابم!!!
البته من میدونم که هدف تو تک زنگ نیست بلکه می خوای من و نماز صبح بیدار کنی....
می خوام یه کار اساسی بکنم به مخابرات شکایت کنم و بگم شماره ۳۳۰۳ مزاخم میشه
عالی میشه نه؟
فردا میام دیدنت سی دی ها رو بیار.... دکلمه ها و فایل های pdf
بای

اول دیشب کنف نشدم.در ثانی من کی واسه خودم نوشابه باز کردم؟ البته اهل نوشابه خوری هست تا باز کردنش.
در مورد پیشنهادت هم نه خیر اصلا پیشنهاد خوبی نیست. واسه اذیت کردن راههای بهتری وجود داره که به هیچکدومتون یاد نمیدم تا دلت بسوزه.
اون سی دی ها و پی دی اف ها بمونه به وقتش بهت میدم.

عکاس 4 مهر 1386 ساعت 06:07 http://akass9431.persianblog/ir

سلام اکبر آقای گل
زحمت شد براتون خیلی متاسف شدم که نتونستم ببینمتون البته بچه هابهم گفتند که اومده بودید (با نشانه های دقیق) ولی اسمم نمیدونم چطوری کش رفته بودیدآخه منکه اسممو بهتون نگفته بودم خوبه این بچه های ساده باغبون زود لو میدن همه چیز را شما به حساب سادگی بزارید
راستش این پستت یه ضرری بهم زدی ها
آخه دو تا هندونه زیر بغلم افتاد وشکست منتظر تلافی باش
راستش یادمه اون زمانها که جنگ تازه تموم شده بودکمتر جایی بود بری وزخم زبون نشنوی گویی اونایی که پشت میز نشین بودن همش فکر میکردن این بچه ها برگشتند تا اون میزو از زیر دستشون بکشن بیرون به همین خاطر تا میتونستند با زخم زبانهاشون بهمون دستتون درد نکنه میگفتن
تازه فهمیدیم خدا بیامرز شهید باکری چی گفته بود چون پیش بینی هاشو به وضوح میشد دید

عکاس 4 مهر 1386 ساعت 06:17 http://akass9431.persianblog/ir

البته ما خودمونو به خیلی ازتهمت ها آماده کرده بودیم یادمه یکیشون به خاطر خواستن یه برگه کار نامه واینکه چرا من دستمو روی میزش گذاشتم مثل یه بمب منفجر شد و بهم گفت
نمیدونم چرا هر کی میاد اینجا دستشو میزاره روی میز
این در حالی بود که وقتی من داخل اتاقش شدم ایشون حتی پا هاشون روی میز بود البته خاطره باحالیه یه روز حتما تو وبلاگم میزارمش پس بهتره تا اونروز منتظر بمونی
در مورد بقیه پستت هم بگم منو یاد جونیهای خودم میندازه آخه ما هم به سبک دیگه ایی جوانی کردیم البته پشیمون هم نیستیم از کارهایی که او موقع ها کرده ایم چون وقتی یادش میکنیم هنوزم که هنوزه شیرینی آن دوران تو وجودمان زنده میشه

عکاس 4 مهر 1386 ساعت 06:28 http://akass9431.persianblog/ir

به هر حال اون زمان یه وظیفه بود برای خیلیا
که ماهم یه ذره کوچکی از این خیلیا بودیم
خوشحالم که خدا تو اون دوران ما را قرار داد تا حداقل خودمون پخته تر بشیم
بزرگترین فاجعه در هر کشوری فراموش کردن افتخاراتشه
میشه گفت ریشه هر کشوری همون افتخاراتیه که داره اگر کسی اینارا گم کرد خشکیدنش حتمیه
راستش اکبر آقای گل منم بعضی وقتا یه چیزایی شبیه معر از دهنم میپره بیرون
ولی خوب نمیدونم میشه اسمشو معر گذاشت یا نه
از دزدیدن آثارت هم میشه گفت که باعث تاسفه
ولی خوب ناراحت نباش چیزی از اصلت کم نمیشه چون چشمه خیلی خیلی فرق داره با یه لیوان آبی که از یه چشمه کش رفته شده
چون چشمه همیشه جوشان وروان وخنکه اما یه لیوان آب این خاصیتو نداره
میشه جواب این آدما را با شعر ها ی جذابتر داد تا به ضغف خودشون بیشتر پی ببرند

عکاس 4 مهر 1386 ساعت 06:37 http://akass9431.persianblog/ir

خوب مثل اینکه یواش یواش دارم سر دردتون میدم
انشالله بتونیم یه روزی همدیگرو ببینیم و اگه فرصتی بود حسابی با هم صحبت کنیم
پست قشنگی بود ولی خوب در مورد نوشتن خاطراتت هم
میشه گفت کامل نبودن میشد کاملتر از این نوشت
و حداقل هر خاطره رو یه پست بنویسی الان منم دانشکده را با مراسم دوشاب پزون و نوشابه خورون وترکه پرون و .....
قاطی کردم
راستی اون انگور ۴ و۵ کیلویی تون هم خیلی بدلم نشست هوس انگور کردم حسابی اما خوب روزه ام نمیشه کاریش کرد حداقل تا افطار
موفق باشی وپیروز
التماس دعا

سپید 4 مهر 1386 ساعت 15:46

سلام مهندس!
الان نمیدونم از کجا وب شما را یافتم.همینجور لینک تو لینک تا رسیدم به اینجا!
چون از دوستای بزرگمهر و توکا هستی...یا شایدم چون استقلالی هستی...خوندم ببینم چی به چیه.
با تیکه روستات خیلی حال کردم!البته این پست بیشتر خاطره بود و شخصی.اما در کل حال کردم با اینکه از زندگی تو گذشته خوشم نمیاد!یعنی بیشتر از مدل وبت خوشم اومد...

در پناه حق

کاش دوست عزیز یه ایمیلی یا نشانی از خودت به جا می ذاشتی. ولی با این حال بازم از لطفتون ممنونم.

ناصر 6 مهر 1386 ساعت 12:44 http://shahireshab.blogsky.com

سلام
ممنون از حضور گرم شما در وبلاگم....
دوست عزیز
باز هم به من سر بزن

ناصر 6 مهر 1386 ساعت 12:47

حال کردی
فکر کنم به ما نیومده رسمی حرف بزنیم
هر دفعه که کامنت میگذاریم چند بار از سرو کول همدیگه بالا میریم...
یادش بخیر دلم برای کامی جون بدجوری تنگیده....
اگه دیدیش سلام من و برسون بهش و بگو :: آخرین ردپای زهره رو تو کلیپ محسن نامجو پیدا کردم اگه خبر دیگه ای شد حتما بهش میگم....
بای

...
به چشمانت قسم دیگر نباید
به یادت اشک بی تابی بریزم
اگر حتی کنارم می نشینی
تو را می خواهم اما می گریزم
میان وحشت شب های حسرت
مرا بر باد بسپار ای عزیزم
به رسم عاشقان رفته از دست
نمی خواهم دگر اشکی بریزم ...
-----
حضرت عشق به روز شد...
منتظرتم!
فعلنااا....
--------- یا حق ! --------

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد