چند روز آینده به مسافرت میرم، در واقع دارم به دامان طبیعت میرم و پنج روزی از محیط شهر و اینترنت و هیاهو دور خواهم بود با خودم یه مقدار کاغذ و یه خودکار میبرم تا برای خودم بنویسم. نشستم حساب کردم که دیدم تو این موقع که اینترنت نیستم و وبلاگ هم بیکار هست یه نوشته ای بنویسم به همین خاطر به مناسبت این ایام میخواستم یه مطلب بلند بالا بنویسم که دست نگه داشتم و فقط به کسی فکر کردم که منو بیدار کرد و اونم کسی نبود جز معلم شهیدم دکتر علی شریعتی(29 خرداد 56 روز شهادت دکتر در لندن).
تو روزگار ما فقط اون بود که میتونست منو از خواب غفلت بیدار کنه و چه زیبا و آشنا صدایی داشت. اولین بار حجش رو خوندم بعد مقاله کویر رو خوندم تا رسیدم به درسهای اسلام شناسی اش و در ایام رمضان 80 از یه ترم دیر رفتن به دانشگاه بهره لازم رو بردم و تازه فهمیدم کجای کارم. بی مقدمه رفتم سراغ مسیحیت و یهودیت و زرتشت و بودا. حتی چند تا از کتابهای اهل سنت رو نیز خوندم ولی آخرش به جایی رسیدم که راز خوشبختی من از در خونه گلی فاطمه زهرا میگذره. با اینکه ظاهرم به این حرفا نمیخوره و همیشه هم خوشحالم که هیچکس تا کنون نتونسته از ظاهرم به باطنم برسه و چه خوشبختی بزرگی هست که خدا نصیبم کرده و چقدر شکرگزارش هستم.
واسه امروز یکی از شعرهای خود دکتر رو به همراه ترانه ای که چند ماه پیش نوشتم رو به همراه نوشته ای کوتاه تقدیم به دکتر شریعتی رو براتون مینویسم.
این شعر «بسوزم» دکتر رو خیلی دوس دارم چون دقیقا شرح حال پریشانی من هست. دوستانی که دوس دارند از اشعار دکتر و یا نثرهای شعر گونه اش لذت ببرند می تونند کتاب «دفترهای سبز» رو که اختصاص به این نوشته های دکتر داره رو تهیه کنند.
بسوزم
چه امید بندم در ابن زندگانی
که در ناامیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
بنالم زمحنت همه روز تا شام
بگریم ز حسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها زمهر و وفا، لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
ندانم در آن چشم عابدفریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد؟
ندانم که از بخت بد، آخر کار
لبان که از ان لبان کام گیرد؟
«دکتر علی شریعتی»
اما ترانه ای که خودم نوشتم. همیشه سر کلاسهایی که خوشم نمیومد می نشستم ترانه می نوشتم کلاس اقتصاد هم از اون کلاسهای مزخرف بود کنارم دو تا دختر نشسته بودند و هی داشتن به دست نوشته هام نگاه میکردند و پچ پچ میکردند اما من تو حال خودم بودم 15 آذر 84 اونم عصر ساعت 5 که دل آدم با دمدمای غروب حالی به حالی میشه منم داشتم واسه خودم مینوشتم و در عین حال حواسم بود تا میزان سود و بهره و سود خالص و ... این قضایا باعث بهم خوردن تمرکزم نشه و آخرش هم که نوشتم اومدم بیرون و کلی به خودم و دیوونگیام خندیدم.
میدونید از بس تو این چند سال خودم رو درگیر عشق و عذاب کرده بودم که اصلا یادم رفته که آگاهی و بینش خودم رو از یاد برده بودم و امشب باز پنجشنبه شب دوباره با گوش دادن به دکتر هوای اون ایام به سرم زده.
رویای خواب
تو زمهریر شب غربت به گرمای دستات رسیدم
تو لرزش واژه رو لبام صـــــــــدای گرمتُ شنیدم
ببین،رویایی نیست تو خـواب من که تُ ازش گذر کنی
تو مرگ یاس و ترانههام، میخوای به خوابم سفر کنی؟
مرگ من بگو تُ از کدوم خوابی، که به رویا می رسی؟
تُ، کــــدوم حقیقتی، که تو رویا برای من همه کسی؟
رویــــــای خوابت واسه من شـــده مث یه کویر سکوت
شمع سوزانم کو، هم گریه ام تو بغض این همه هبوط؟
ستاره شدی ستـــاره، تو شام غربت هر آدینه
توتم کِلک اعجازت واسه مـــــن قبله گاه یقینه
صدای من گرفته تو شمع سوزی نگاه عاشقت
بــــــذار بازم پـــــــــر بزنم تو آسمونگاه دقایقت
آواز من بی حـــــضور گرم تو پر از سکوت مرگه
تو آسمون غم گرفته بی تو قسمت من تگرگه
رویــــــای خوابت واسه من شـــده مث یه کویر سکوت
شمع سوزانم کو، هم گریه ام تو بغض این همه هبوط؟
«اکبر یارمحمدی»
اما نوشته ای که تقدیم به دکتر شریعتی کردم و پای این ترانه نوشتم و امضا کردم :
« می دانم که توتم من قلمم هست و قلمم توتم من هست. ای شمع من تو بسوزان که سوختن رو نیک میدانی و من آتیش گرفتن را از تو یاد گرفتم غم خود را نه به کس که به خود نیز نگویم گر چه هنوز دل غمینی دارم که محتاج توست.
تو گفتی در کویر نمان و من نیز نماندم و گذشتم از کویر اما هنوز عریانم هنوز شرمگینم هنوز در پی دلی هستم که مرا بپوشاند مرا لباسی دهد مرا عشق دهد اما گویی هر آینه که گشته ام یافت می نشود پس چرا می گردم که گردش من آرام جان جستجوگر من می باشد.
ای شمع من مرا بسوزان دل را بسوزان عشق را بسوزان مرا نور کن مرا آتش کن مرا بر معبد زرتشت بیاویز مرا در زندان زئوس مشعل عشق کن تا برآرم از تو، از عشق، از بودن با تو، من هر آئینه در تو می نگرم من به آئینه خائنم که مرا دروغ می دهد و مرا، عشق مرا، دل مرا زیبا نشان می دهد و دروغ میگوید؛ آئینه دروغ نگو که من می دانم دروغی.»
خب یه اخلاقی که این روزا خوب پیدا کردم به حرف این و اون نمیمونم و اصلا عین خیالم نیست که کجا هستم. این روزا دارم تموم کتابهای صادق هدایت رو میخونم تو زنده به گورش یه جمله جالب داره :«چه می شود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من بود» وقتی به این جمله رسیدم کلی خندیدم و میگم ای بابا چی فکر میکردیم و چی شد؟ واقعا هم که این روزا سرنوشت از من پرزورتر هست.
راستی من زیاد کاری به کامنتها و نظراتی که بعضیا میذارن ندارم چون تصمیم دارم به هیچ عنوان هیچ نظری پاک نکنم مگر آنکه خیلی زشت و وقیحانه باشه حتی اگه توهینی هم به من بشه ایرادی نداره. یکی دو تا از دوستان صمیمی ام بهم میگن چرا گذاشتی که بیان بهت توهین کنند و تو هم چیزی نگی.
من یه اردیبهشتی هستم ظرفیتم بالاست اما خدا اون روز رو نیاره که عصبانی بشم که دیگه واویلا میشه من تو این چهار سال فقط دو بار عصبانی شدم یکی مهرماه 81 و دیگری اواخر فروردین 84 به همین خاطر به ندرت کنترل اعصابم رو از دست میدم.
ولی اگه از دست بدم دیگه دادم و به هبچ وجه هم قابل کنترل نمیشم.
تو نوشته ای بعدی که قول میدم حتما شب شهادت فاطمه زهرا باشه یه مطلب توپ و باحال واسه بی بی عشقم بنویسم با یه ترانه که کلی عشق و حال در اون موج میزنه. پس قرار بعدیمون شب شهادت فاطمه زهرا.
در پناه حق همگی آبی و عاشق و سرفراز باشید/اکبر یارمحمدی
سلام
حال شما ؟ آپ کردم منتظرم منتظر حضور گرمتون
شعرای علی شریعتی رو منم خیلی دوست دارم
منتظرتم
سلام اکبر جان متنت رو راجب دکتر خوندم ترانه بی پیرایه رو هم همینطور
. شخصیت هر انسان رو اعتقاداتش میسازه امیدوارم همیشه خدا در اعتقاداتت ثابت و سالم بمونی و همین اعتقاده که هر اثری رو موندگار میکنه مابقیش بازیه واژه هاست و بس
وقت کردی یه سری هم به من بزن
یا علی
درود بر شما دوست عزیز
امیدوارم که حالتون خوب باشه
من آپم
کلی عکس توپ گذاشتم واستون
راستی اکبر اگر قبل از سفرت بهم سر زدی روزانه ها رو هم کمی نگاه کن چیزهای باحالیه...
منتظر حضورتون هستم
موفق باشین
راستی خوش بگذره....جا منم سبز کنی ها ؟؟؟؟ باشه
نمی دونم بهت بر می خوره یا نه ولی من از دکتر شریعتی...اونم بخاطر اینکه....حالا بعدا بهت می گم
*****فعلا*****
سلام داداشی
چقدر خوب نوشتی
من هم عاشق دکتر شریعتی هستم
من هم مثل تو برای او احترام فراوانی قائلم
چقدر خوشحال شدم وقتی که اسمشو بعدشم عکسشو تویه وبت دیدم
راستش شعرتم زیبا بود
خیلی زیبا
چقدر خوشم اومد وقتی آخرش دیدم که امضا خودته
یعنی خودت گفتی .
عالی بود
راستش شعری که عمو جغده برای ماه من گفته را خوندی؟
هر روز بیست بار می خونمش
سیر نمی شم .
شعر توهم عالی بود
با اینکه برای ماه من نبود .
راستی پدر من هم اردیبهشت ماهیه
دیگ صبر شما ها دیر به جوش میاد
ولی واااااای به روزی که به جوش بیاد .
اون موقع تو خونه ما سوراخ موش خیلی می ارزه
سلام.مثل همیشه زیبا وساده ودلنشین نوشتی.سفر خوش بگذره!
///// س ل ا م /////
درود به شما دوست گرامیه من
خوبین شما ؟؟؟ امیدوارم که چنین باشه
اول از هر چیزی ازتون معذرت می خوام که مدت طولانی نبودم و هم ننوشتم و هم اینکه بهتون سر نزدم(جبران می کنم)
بعد از مدتی نسبتا طولانی من
آپ کردم
منتظر حضور گرمتون در کلبه ی کوچیکمون هستم
حرفایی واسه گفتن دارم....
منتظرتم
س ب ز و ش ا د ب ا ش ی
***** ف ع ل ا *****
سلام
قشنگ پر معنا زیبا و........
منم به روز کردم محبت خود را از ما دریغ تکن
یا حق
سلام
وبلاگت قشنگه . منم دارم تو وبلاگم در مورد راههای بیدار شدن روحمون می نویسم فکر می کنی چه طوری می تونیم اونو بیدار کنیم؟
سلام
یعنی چی دمدمای رفتنمه
تاریخ اعزامت کی هست
خبرم کن حتما
سلام علیکم
حالت ؟؟؟ خوبی تو ؟؟؟ خوش می گذره ؟؟؟
می خواستم بگم که آپ کردم
یه مطلب باحال البته سردرد آور براتون در آوردم
منتظر حضورتون هستم
موفق باشین
فعلا....
سلام اکبر خان
احوال شما...
خوبی آقا
به به به میبینم که واسه دکتر آپ کردی...
دستت درد نکنه...تو کارات تکه والا (چشمک)
آفرین که جنبه تو بالا بردی...
بس که گفتی آپ کن آپ کن بیااااااااااا آپ کردم
حالا ببینم چند تا نظر میدیاااااااااااااااااااا
منتظرتم
قربونت
*******************فعلا*******************
سلام عزیز
از سفر نیومدی
سوغاتی یادت نره
من عاشق سوغاتی هستم
خوش بگذره
اومدی خبرم کن
به به
کیف کردم از شعرت
راستی ببینم
تو نمی خوای بیایی
البته منظورم این بود که نمی خوای آپ کنی
چقدر تکراری بخونم
دهه
سلام
آقا اکبر ان شاالله همیشه ژاینده باشی ولی من هم با نظری که دادید مخالفم چون مشکل اساسی جونها تو اینه که خودشون نمیشناسن و حریم خوشونو نمیدونن و اگر کمی اینها رو رعایت کنن خیلی بهتر میشود نه اون چادری که چشماش معلوم نیست یک خوبه نه اونی که همه موهاش معلومه و تمام اندامهشو بیرون ریخته و خودشو به حراج گذاشته خوبه و اینبار من میگویم کمی روش فکر کنید انسان نباید سیب زمینی باشه
سلام اکبر جان امیدوارم سفری که در پیش داری سفر پر بهره ای برات باشه به رسم عادت ایرونی منم میگم بهت خوش بگذره . شبی به روز کردم تشریف بیار مسرور میکنی
یا علی
همیشه قهرمانومونو یه دهه بعد کشف می کنیم..اما وقتی هستن با بار تهمت خرابشون می کنیم...چرا اینجوریه؟
سلام.
وبلاگ زیبایی داری.
به ما هم سر بزن. من آپ هستم. خوشحال می شوم اگر با هم تبادل لینک کنیم.
من تو وبلاگم نوشته های دکتر شریعتی را دارم.
سلام
مطالب قشنگی دارید
می دونی من خیلی اتفاقی این وبلاگ رو دیدم و دو علت باعث شد که من اینجا نظ بدم
۱. از این شعرت
بر دروازه قلبــــم نام تــــورو نـــوشتم
همه تار و پودمو از عشق تو سرشتم
اسم تو حک شده تو کتاب سرنوشتم
که از بیگانه و بیگانه پرســت گذشتم
برای بـــــودن من، تویــــــی نهـــــایت عشق
تکیه گاهی واسه این شکسته قامت عشق
خیلی خوشم اومد خواستم اگه اجازه بدی توی وبلاگم بزارمش(اگه اجازه دادی و زحمتی نبود برام ایمیل بزن آخه وبلاگم سری)
۲. من هم فامیل تو رو دارم و از همه مهمتر اردیبهشتی ام
صنم یارمحمدی ۱۷/۲/۱۳۶۲
راستی آرزو می کنو واقعا (خلوت شبونه قبرستون رو خیلی دوس دارم و خیلی به اونجا سر می زنم.
از دوست دختر به شدت متنفرم و چشم دیدن این قرتی بازیا رو ندارم.(درست باشه