خب نمیدونم از کجا شروع کنم از خودم یا از خستگیام یا از دلتنگیام، نزدیک به یه ماه میشه که آپ نکردم همیشه سعی میکردم وقتی میام اینجا حرف جدیدی برای گفتن داشته باشم وقتی نگاهی به گذشته می کنم می بینم که خیلی فرق کردم. شعر و ترانه هام دیگه رنگ و بوی خاصی گرفتن دارم خودم رو پیدا میکنم اما بعضی مواقع فرصتی میاد تا این گمشدن خودت رو دوباره نظاره باشی و دوباره پیدا شی . نمیدونم چرا این طوری شدم اما هر چی بودم برای این چند وقت میخوام آروم و ساکت باشم.
چهار سال پیش همین وقتها بود که داشتم خودمو پیدا میکردم از بودا و زرتشت و یهودیت و مسیحیت سیر و سیاحت کردم تا باز به خونه رسیدم به خونه ای گِلی که زنش «فاطمه» بود و مردش «علی» و پسرانش «حسن» و «حسین» و دخترانش « زینب» و « ام کلثوم» و بزرگشون « محمد»بود انگار سالها بود که برام آشنا بودند و من نمیدیدمشون و این معلم شهیدم «دکتر علی شریعتی» بود که اینارو به شناسوند و برهنگی و عریانی و جهالت منو تو این هبوط دلگیر تو این کویر خشک بهم نشون داد و بهم یاد داد که نباید تو کویر بمونم که به گفته شیرینش« میتواند در کویر برای آنکه راهی شهادت گردد، غسل کند، چه به گفته شاندل" کسی میتواند در پای عشق بمیرد، که پیش از آن ، زندگی در پیش چشمهای وی ، مرده باشد"». معنی دوست داشتن رو از اون یاد گرفتم و همدم تنهائیام صدای مخملی «حسین زمان» بود :« تو کی بودی ای مسافر که منو در من شکستی /رفتی اما در دل من تو همیشه زنده هستی/تو کی بودی که به یادت باید آواره بمونم/پا به پای باد شبگرد برم و از تو بخونم»و تازه بود که فهمیدم کی هستم الان بعد از چهار سال خسته تر از همیشه و دل شکسته تر از قبل گوشه ای تنها نشسته ام.
می دانستم که نباید عاشق بشم که خودم عمری ادا و اطوارهای عاشقا رو به سخره گرفته بودم و حال و حوصله گدایی عشق رو از نوادگان حوا رو نداشتم و شاید داشتم و این غرور لعنتی مانع از آن می شد که براحتی بشکنمش.
اومدم دانشگاه و اسم وزین دانشجو نیز بر اسامی پر طمطراقم اضافه شد و همون ترم اول شدم آقا مهندس محافل خانوادگی و فامیلی اما چه فایده از این القاب، دانشگاه نمیتونست منو سیر کنه و همون طور هم شد اما یه چیزی داشت که نگه داشت و اونم وجود او بود و اینکه هر روز می دیدمش. یه روز لبخند میزد و روز دیگه برام اخم میکرد و همشون برام دلنشین بود و چقدر راست میگه افلاطون « عشق تنها بیماری هست که مریض از آن لذت می برد» آره عاشق شدم اما نه مثل رفقام که سیزده چهارده تا پروژه داشتن بلکه بازم به سبک خودم و به سیاق و ذات دیوونگی خودم .
اولین بار که دیدمش کلی دستش انداختم همون عادت قدیمی دبیرستان همون غرور همیشگی که می گفت تو بالاتر از همه هستی همون حس فاشستی خودم که خودم رو برتر از همه میدیدم و واقعا هم بودم، چه میدونستم که بعدا گرفتار چشماش میشم بعد از دو ماه تو یه کلاسی رودررو یه سوالی پرسیدم وای خدا چی میدیدم باورش برام غیر قابل انکار بود یعنی این اون چیزی بود که دنبالش بودم نه نبود آخه من دنبال این چیزا نبودم عاشق شدن برام بی کلاسی بود ولی اینا چه رنگی بودن این چشما رو من تو تابلوی هیچ نقاشی ندیده بودم بقیه رو ولش کن اون دو تا ستاره رو بچسب نه بابا ستاره نبودن ، نمیدونم چی بودن ولی هر چی بودن منو مقهور خودشون کردن من خودمو باخته بودم غرورم فریاد می زد و میگفت ولش کن اینم مث بقیه هست اما مگه این قلب و احساس ولش میکرد بالاخره این دو بر غرور قدرتمندم فائق شدند و پیروز این میدان و من باخته بودم خودم رو همه چیزم رو باخته بودم و الان سه سال و نیم از اون موقع میگذره و من هنوز بازندهام کاش سکوت می کردم و کاش حرفی نمیزدم ... بقیه شو بی خیال شین.
نمیدونم چرا دارم این طوری می نویسم از چند وقت پیش تصمیم داشتم تا اواسط اسفند دیگه مطلب و ترانه تازه ای ننویسم و «هم آشیون» آخرین مطلبم باشه و کسی هم از این مطلب آگاه نشه اما بعضی از دوستان بهم لطف داشتن و میگفتن چرا دیگه نمینویسم و من هنوز جوابی نداشتم اما از چند روز پیش برام حوادثی رخ داد که تو این قضیه جدی باشم به همین خاطر دارم میرم تا اواسط اسفند ماه و در آستانه سال نو بیام.
من الان دانشجوی ترم هشتم یعنی در واقع ترم آخرم هست از طرفی دارم به طور جدی برای کنکور کارشناسی ارشد می خونم و این ترم هم 20 واحد دارم که واقعا خیلی درگیر هستم اینا یه بهونه برای کم نوشتنم هست و از طرف دیگه یه حوادثی برام پیش اومده که نمیتونم زیاد بهشون اشاره کنم ، باعث شده تا یه مدتی تو این فضای سایبر کم پیدا بشم و طوری شده که یه هفته ای میشه به اینترنت نیومدم و امروز هم فقط اومدم از سایت دانشگاه این مطلب رو بنویسم و برم.
اما نمیدوم چرا آدم باید برای بدست آوردن یه چیزی حتما یه چیزی رو از دست بده کسی هنوز بهم جواب نداده نمیدونم چرا؟
چقدر دوس داشتم به دوران بچگیم برگردم حداقل تو اون عالم دروغ و دورنگی و مهمتر از همه ترس و واهمه نبود با اینکه الان میدونم سرنوشت و آیندهام به حوادث چند ماه آینده بستگی داره و خودم با سعی و تلاشم باید آینده رو بسازم اما خسته ام با بیست و سه سال سن فکر میکنم یه پیرمرد شصت و سه ساله هستم و به قول حکیم فردوسی «من جوانی را در کودکی به جا گذاشتم» خیلی خسته ام یه هفته میشه که حتی لای هیچکدوم از کتابامو باز نکردم نمیدونم چرا؟
نمیدونم چرا عمر غم و غصه هام زیاده اما نوبت شادی که بهم میرسه زود تموم میشه باور کنید همیشه اینطوری بوده از شوق گرفتن گواهینامه تو چهار سال پیش که شادیش به سه روز هم ختم نشد و چه از قبولی تو دانشگاه که باز به هفته ای نرسید و باز خریدن گیتار که شب تا صبح دووم داشت و یا اینکه شادی و خوشحالی از خبری که مدتها بود منتظرش بودم که به دقایقی بیش ختم نشد.
چند شب پیش بابت حادثهای اونقدر شاد بودم که حال خودم رو هم نمیدونستم اما شادیم دقایقی بیش دووم نداشت و زود تموم شد و از اون روز و شب دلم گرفته غمگینم انگار همه باهام سر ناسازگاری دارن از عزیزی که بودنش و اومدنش و قبول کردنم برام شادی آورد تا اون عزیزی که ماهها عزیزم بود و دوست و هم قبیله ام با جمله « انگار با من غریبه شدی» دلمُ شکونده تا نزدیکترین کسانم که طاقت منو ندارن و با حرفا و زخماشون قلب شکسته ام رو که تازه داشت جون تازه ای می گرفت دوباره تیکه تیکه اش کردن.
برای همه دوستان روزای خوبی سرشار از عشق و امید و شور زندگی آرزو دارم بهرحال غیبت چند ماهه منو پیشاپیش ببخشائید که امیدوارم در آستانه سال نو با دستانی پر و دلی سرشار از عشق دوباره بیام و در کنار شما عزیزان باشم منو از نظراتتون بی نصیب نذارید چه در مورد این نوشته و یا چه در مورد ترانه هام امیدوارم بتونم این دوره رو که باید آینده خودم رو با جدیت و تلاش ترسیم کنم و بسازم بگذرونم و از شما دوستانم میخوام که منو از دعاهاتون بی نصیب نذارید که بدجوری به کرم و بخشش ایزد منان نیازمندم .منم تلاشم رو خواهم کرد باقیش دیگر دست اوست اونی که میدونم دوسم داره و خودشم خوب میدونه که دوسش دارم نه به خاطر عذاب جهنمش و نه به طمع بهشتش که فقط و فقط چون تنها لایق دوس داشتن فقط همان هست پس ای خدا دوست دارم.
آخر سر هم فرازهایی از نیایش دکتر شریعتی را برایتان میارم که همیشه زمزمه و ورد زبون خودم هست:
خدایا؛ «عقیده» مرا از دست «عقده ام» مصون بدار.
خدایا؛ به من قدرت تحمل عقیده «مخالف» ارزانی بدار.
خدایا؛ به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم، بگذار تا آنرا من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست می داری.
خدایا؛ «چگونه زیستن» را تو به من بیاموز، «چگونه مردن» را خود خواهم آموخت.
خدایا؛ خودخواهی را چنان در من بکش یا چنان برکش تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.
خدایا؛ مرا در ایمان «اطاعت مطلق» بخش تا در جهان «عصیان مطلق» باشم.
خدایا؛ رحمتی کن تا ایمان «نام و نان» برایم نیاورد، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم.
خدایا؛ بر اراده، دانش، عصیان، بی نیازی، حیرت، لطافت روح، شهامت و تنهاییام بیفزای.
خدایا؛ در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند، مرا با «نداشتن» و «نخواستن» روئین تن کن.
خدایا؛ به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بی همراه، جهاد بی سلاح، کار بی پاداش، فداکاری در سکوت، دین بی دنیا، مذهب بی عوام، عظمت بی نام، خدمت بی نان، ایمان بی ریا، خوبی بی نمود، گستاخی بی خامی، مناعت بی غرور، عشق بی هوس، تنهایی در انبوه جمعیت، دوست داشتن بی انکه دوست بداند، روزی کن.
در پایان نیز حرف دلم رو از زبان دکتر شریعتی میگم :
اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست، او جانشین همه نداشتن هاست.
با آرزوی سرفرازی و سربلندی برای همه دوستان
حالا هم گوشی رو بذار و بگو خدانگه دار!!!
مخلص همگی/ اکبر
اکبر فقط بگم اشکمو در آوردی
سلام اکبر جان
بیش از حد تحت تاثیر قرار گرفتم جوری که اشکم سرازیر شد.....این حرفای تو حرفای دل من بود ولی با این تفاوت که تو پسری!!!!یعنی تو پسرام همچین خصوصیاتی هست؟؟؟!!!!!!من که تو زندگیم به پسری اعتماد نمیکردم و از این به بعدم نمیکنم چون تا اومدم به یکیشون اعتماد کنم سریع ذاتشو نشون داد.....ولی بزرم با این حال به قول تو نمیتونم نفرین کنم...ناراحت میشم ولی نفرین.......آآآآه ....
ایشالا تو تک تک مراحل زندگیت موفق باشی .
حاج خانوم زهراواست دعا میکنه ایشالا که خدا هنوز صداشو میشنوه....
منتظرتم تا با دست پر برگردی به خونه ات(بلاگت)
قربانت
سلام آقای یار محمدی
چه کردی ..باید کلی خواند سپس نظر داد ...وبلاگم به آدرس بالا تغییر کرده ...موفق باشید
سلام اکبر جان...خوبی؟؟؟نمی دونم چرا تا مطلبت رو خوندم یاد اون روزایی افتادم که بعد از کتابای شریعتی و زنده شدن زندگیم دوباره زندگی برام مرد و شادی از دلم بار سفر بست و با وجود سن کمم احساس پیری و یأس شدید می کردم...اونقدر غم تو دلم سنگینی می کرد که شادی برام مفهومی نداشت...اونقدر تنفر و غرور وجودم رو تسخیر کرده بود که عشق برام معنایی نداشت...همه چیز برام پوچ و پوک و بی مغز شده بود...ولی من زنده بودم پس باید زندگی می کردم ولی چه جوری؟؟؟نه........این جوری نمی شد زندگی کرد...دوباره باید دنبال خودم می گشتم...دوباره باید خودم رو پیدا می کردم...دوباره باید خودم رو تغییر می دادم...دوباره باید مشکلم رو حل می کردم...فقط خودم بودم که می تونستم به خودم کمک کنم...بگذریم...میدونی اشکال کار کجا بود اکبر...اگه بگم باورت نمی شه...اشکال کارم این بود که من کلیات رو تغییر دادم ولی جزییات رو یادم رفته بود که تغییر بدم...من خدا رو شناختم ولی نفهمیدم که وقتی خدایی می شی باید همه ی وجودت یکدست خدایی بشه و دل از همه ی بدیها بکنی....فهمیدم وقتی فرصتی برای شادی کردنم دست می ده باید گریه کنم و وقتی که باید گریه کنم باید شاد باشم تا بتونم به مشکلم فائق بیام و پیروز بشم...
همه ی این حرفها رو برات نوشتم که یه نتیجه بگیرم و اون اینکه هر وقت یه همچین احساسی تو زندگیت شکل می گیره راهت رو عوض کن و بدون که مسیر رو داری اشتباه می ری...فقط همین...راستی ببخشید اگه مثل مادر بزرگا موعظه ت کردم...راستی دوست داشتی یه سری به همسایه ی دیوار به دیوارت بزن.
خدا نگهدار دوست من
سلام اکبر جون
ممنونم ازت ....با اینکه دیگه آپ نمیکنی ولی مارو فراموش نمیکنی و شرمنده میکنی
قربونت
سلام عزیزم امیدوارم خوب باشی کوجایید دیگه به من سر نمیزنید . من منتظرم موفق باشید
سلامممممممممم
خیلی زیبا بوووووووووووووووووود
موفق باشی
مرسی که سر زدی
باییییییییییییییییییییی
سلام مجدد آقای یار محمدی
همه ما دوران خوشی و ناخوشی را بارها و بارها تجربه کردیم . در خوشی آنقدر سر خوشیم که زمان آنی می شود و زبانی برای بیان شادیهایمان نمی یابیم ولی امان از زمانی که ناخوشی ها به سراغمان آید آنقدر می نویسیم و می نویسم تا به گوش دوستان خوبی چون شما برسد ولی اینها همگی زود گذرند .
این مطلبتان جالب بود . نگاهی بود به خودتان و تمام کارهایتان بودن هایتان از ابتدا تا الان . و چه خوب است عشقی که انسان را شکوفا سازد . با یک نگکاه کوتاه به دوستان بزرگتان . آنهایی که با عشقی خام ازدواج کردند و در گیر و دار روزمرگی هایشان عشق هایشان رنگ باخته و اثری از دوران عاشق پیشه گی نیست و دیگر نه تنها رشد نیست که خود بند است . از اعشق تان و انگیزه ایجاد شده در وجودتان نهایت استفاده را در جهت شکوفایی ببرید .
موفق باشید و ایام به کامتان
سلامممممممممممممممممممم
به منم سر بزننننننننننننننننن
منتظرممممممممممممممممممممممم
بدوووووووووووووووووووووووووووو
سلام اکبر خان
نئجه سن آرکاداش
گوزل بیزه ده بیر باش وور
چیلله گئجه یین ده ان شا الله خوش گئچیب دا
هله لیک
منون از شما
سلام آقااااااااااااا
آپماااااااااااااااااااااا
منتظرتم
سلام
مثل اینکه سخت درگیر امتحانات و درس هستید که به روز نکردید .
در هر صورت موفق باشید .
سلامممممممممممممممممم
عالی بیدددددددددددددددددددددددددددددد مثل همیشه
حالا دیگه به منم سر نمیزنی
فراموشمون کردیا
موفق باشی
یا حق
سلام آقای یار محمدی
از حضور گرمتان در این روزهای برفی متشکرم
ترانه تان بسیار زیبا بود . آری زندگی همیشه دیدن زیبائیهای معشوق و بی وفایی او نیست . زندگی گاهی خیلی بی رحم می شود به طوریکه دلت می خواست همان بهتر که از جور و غمزه یار بنالی
سلام آقاااااااا
ممنون که قدم رنجه میکنی و نظر سازنده میدی(چشمک)
بازم آپم////ایندفعه مناسبتش محرمه و آقام
منتظرتم
سلاممممممممممممممممم
مرسی که سر زدی خوشحال شدم
موفق باشی
در پناه حق
سلام
چه پست دراز و با حالی
یه سری هم به من بزن.